هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

زمانی برای خوشبختی

ساعت نه شامگاهان بود. دخترک خوابید و من با کوله باری از خستگی یک هفته ای کتاب هایم را روی زمین پهن کردم تا کمی زبان بخوانم. ویروس خستگی سرعت مغزم را به حداقل رسانده بود. اصولاً خواب من آسیب پذیر است و نازپرورده و هر حادثه ای ناکارش می کند. بیش از حد خسته باشم، بی خواب می شوم، دلشوره و آشوب می پراندش، زمین سفت باشد، بیش از حد نرم باشد، هرچه باشد خواب من قهر می کند و من زمان های بسیاری در زندگی از بی خوابی رنج می کشم. گاهی به ضمیر هوشیارم لعنت می فرستم که روحم را به بند می کشد و اجازه رهایی نمی دهد، گاهی سنگی پرتاب می کنم به سمتی نامعلوم تا شاید برخورد کند به زندانبان خواب اسیرم! و خلاصه آنکه محرومم از نعمت ناغافل به خواب رفتن.

آن شب روحم و جسمم آنقدر خسته بودند که ناغافل روحم رها شد و کنار کتاب ها روی زمین به خواب رفتم. لذت رهایی با آغوش گرمی هم عجین شد و نفس های آقای شیر که پشت گوش هایم را نوازش می داد، آن رهایی و ناغافلی را لذتبخش تر کرده بود.

بعد هوشیاری هم رخت بربست و رهایی کامل شد. بعد هوشیاری با گرمای مطبوع صدای آرام آقای شیر باز آمد سراغم. چشم گشودم. سفره یک بار مصرف کنارم پهن کرده بود، سیخ های کباب برگ آماده و بوی مطبوع کباب، سفره دونفره مان را رنگین کرده بود. روزها بود روی زمین و کنار هم غذا نخورده بودیم و روزها بود که ما، سه بودیم و نه دو.

شام خوردیم و به بستر رفتیم. آقای شیر بوی کباب می داد و ذغال و عشق. یک تکه ابر کوچک خوشبختی روی سرمان سایه گسترده بود.

به تکه های کوچک ابرهای خوشبختی که گاه گاه بی خبر روی سرمان سایه می افکندند اندیشیدم و تلاش کردم تا از آن ابرهای پراکنده آسمانی برای خود بسازم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.