هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

فرشته نجات

در حال جمع آوری ترکش های پس از سقوط و انفجار بودم؛ سقوط و انفجار قفسه کتاب هایمان پس از آویزان شدن دخترک به آن را می گویم. بار علم و دانشی که در هر اسباب کشی به ما یادآور می شود که چقدر بر دوشمان سنگینی می کند، سقوط کرده بود و جلد برخی کتاب ها هنگام فرو ریختن، شکسته بودند. بعضی دیگر هم توسط هوچهر پس از شکستن، برگ برگ شده بودند. با برگ کتاب ها، زمین اتاق مطالعه را هم پوشانده بود.




آنروز دخترک در اتاقش سرگرم بازی با دوستان خیالیش بود و لباس های شسته اش را ریخته بود در استخر بادی اش، ملحفه به سر و پتو به کمر سیندرلا شده بود و غرق بود در دنیای رنگین کودکانه اش. یک ساعتی فرصت داشتم تا پیش از آمدن آقای شیر به کاری بپردازم. فرصت مناسبی بود برای جمع آوری کتاب های فروپاشیده ام. برگ های زرد رنگ و کاهی تنها یادگارم از کتابخانه پدربزرگم را روی هم می گذاشتم و صفحات فروپاشیده اش را با اندوه منظم می کردم؛ صفحاتی که بعضی آنچنان ترد و سست و بی جان بودند که خرد هم شده بودند و امکان بازیافت نداشتند و من باز می اندیشیدم به بهای والد بودن. باری آقای شیر سر رسید و پرسید برای رفتن آماده ام یا خیر. باید دخترک را نزد پزشکی که سه هفته قبل برای گرفتن وقت قبلی تماس گرفته بودم، می بردیم. آقای شیر آهسته دوربین را برداشت و من با لبخند پرسیدم که آیا می خواهد از آن سیندرلای کوچک غرق در استخر رخت های کودکانه یادگاری برچیند و او نیشخندی زد و من نیم خیز شدم که بدوم به سمت اتاق دخترک و آقای شیر مانع شد و گفت ظرفیت مشاهده ندارم و صحنه تصویربرداری را ناکارآمد خواهم کرد.




آقای شیر می خندید و عکس می گرفت و من بهت زده به دخترم که یک تیوپ کامل اکسید دوزنگ به موهای بلند و مجعدش مالیده بود، نگاه می کردم. آقای شیر اشاره داد که چیزی نگویم و کودکی که علت اشتباهش را نمی داند نباید مورد شماتت قرار گیرد. چندی پیش آقای شیر به موهای هوچهر روغن زده بود و می گفت طفلکم نمی داند روغن و اکسید دوزنگ متفاوت بوده اند. من هم خنیدم. ابتدا به مطب پزشک تلفن کردم و خواهش پشت خواهش که دیر خواهیم آمد و ما را بپذیرد.غرولندکنان پذیرفت. به سرعت به سمت حمام شتافتیم. شامپوی دخترک به آخر رسید و موها تنها از سفیدی درآمده بودند و چربی همچنان استوار برجای مانده بود. از دخترک پرسیدم چرا این پماد چسبناک را مالیده است به موهایش و پاسخ داد: آخه موهام خوشگل نبود! بیرون آمدیم تا آماده شویم و مهلت دوم را نیز از دست ندهیم. لباس بر هوچهرک چرب و چیلی پوشاندم و وقتی خود آماده باز گشتم، دخترک تمام گل رس را که آقای شیر برایش روز پیش آماده کرده بود، مالیده بود بر شکم و دست ها و پاهایش! بازهم باید به حمام می رفتیم. بازهم خندیدم و شاد بودم از یادآوری آقای شیر برای خندیدن. بازهم به حمام رفتیم و به سرعت تا جایی که آخرین دقایق همراهیمان می کردند، شستم و شستم.

به گمانم گوشی پزشک مهربان، وقتی شکم هوچهر با موهای مرطوب، مجعد و چرب و چیلی را که مثل یک خانم روی تخت خوابیده بود مورد معاینه قرار می داد، گلی شد و من لبخند زدم به آن کپه گل که از تیررس نگاهم درامان مانده بود.

لبخند زدم. به فرشته مهربانی که حافظ کودکان معصوم و مهربان و بی گناه بود لبخند زدم. به فرشته ای که آقای شیر را در لحظه اکسترمم ظرفیتم فرستاد تا هرسه باهم بخندیم، لبخند زدم؛ همانی که آتشفشان خشمم را به آسانی به لبخند بدل کرد و مترصد ایستاده بود تا هیچ فریادی آن دنیای زیبای کودکانه را خدشه دار نسازد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.