هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

زن امروز، مرد دیروز

مادربزرگ ـ زن دیروز ـ اولین بندی که به صورتش خورد، برای عروسیش بود و با هر بار پاره شدن نخ به او می گفتند صبور باش، حتماً مادرشوهرت دوستت می دارد که نخ پاره می شود. موهایش در سال های میانسالی با رنگ مو آشنا شدند. مدرسه هم نرفت، شاید هم رفت اما تنها برای چهارپنج سال. اصلاً چه معنی داشت دختر بیش از این حرف ها درس بخواند؟! دختر باید شوهر می کرد و بچه می آورد. خرجی را مرد خانه می داد. زن بچه می زایید، خرجی می گرفت، اگر مورد عنایت قرار می گرفت، چند ردیف النگو دستانش را رنگ آمیزی می کردند. حرف، حرف مرد خانه بود. مرد باید نان می آورد و زن نمی دانست کجا می رود و تا جایی که نیازی به زندگی با هوو نبود، رفت و آمد مرد بی اهمیت می نمود. اگر هم پای هوو به میان می آمد دست تقدیر بود و قسمت بود و پیشانی با رنگ های مختلف و باید با آن می ساخت. مرد باید نان می آورد و زن نمی دانست نخست وزیر چه کسی است و کی اوضاع بازار خراب است و کی روبه راه می شود. مرد باید نان می خرید و گوشت می خرید و لباس. زن نمی دانست مرد چه زمانی درست رفتار کرده است و کی نابه جا و چه حجم نان باید سفره اش را رنگین کند و اسکناس جز قوت روز و لباس و نهایتاً دو ردیف النگوی طلا معنای دیگری نداشت .

پدر دختر به انتظار بلوغ دخترش می نشست تا روانه اش کند به همانجا که بدان متعلق است؛ منزل شوهر. از همان بدو تولد هم با مشاهده مونث بودنش با خود می گفت، چرا نه ماه کودکی متعلق به خانواده دیگر در شکم ضعیفه ام بود و ناراضی بود از سرنوشتش که زنی پسرزا نصیبش نشده بود. خوراک و لباس دختر را تامین می کرد تا زمانی که خواستگاری مناسب برای دخترش پیدا شود و دختر بی هیچ دانش و آگاهی تنها با یک دست رختخواب و مقداری کاسه و بشقاب به عنوان جهیزیه ـ و در اصل به عنوان پیشکشی که به واسطه اش و برحسب ارزش مالی اش از زخم زبان و کتک داماد و والدین داماد برای مدت زمانی مصون می ماند ـ وارد منزل همسر می شد و جمله مادرش مادام در گوشش زنگ می زد؛ صبور باش و با شوهر و مادرشوهرت بساز. می ماند و می ساخت و می زایید و می شست و می پخت و پیر می شد. بالاترین افتخارش عدد شمارنده ای بود که تعداد پسرهایش را مشخص می ساخت.

مرد دیروز مدرسه می رفت و در حد توان مالی و فرهنگی خانواده دانشگاه می رفت و باید نان می آورد. باید برای به مقصد رساندن یک خانواده آماده می شد. باید مدیر می بود، باید پسرهایش را زن می داد و دخترانش را شوهر. باید اجتماع را می شناخت، دوست و دشمن را تمیز می داد و در اجتماع کار می کرد و اجتماع خود مبحثی بود بس عظیم که مرد واردش می شد و انسان بالغی می گشت و زن نمی شناختش و مرد و زن دیروزی اینگونه شکل می گرفتند.

سال ها گذشت و زن ها از مطبخ به اتاق نشیمن نقل مکان کردند، مدرسه رفتند، دانشگاه رفتند، خود را به بطن اجتماع رساندند و دوشادوش همسرانشان کار کردند. از این هم فراتر رفتند و امروز دختری که منزل پدری را ترک می گوید، مجموعه ای است از سال ها زمانی که والدینش برایش صرف نموده اند و هزینه ای که برایش پرداخته اند؛ دختر عزیزتر از جانشان، تنها مدرسه و دانشگاه نرفته است، موسیقی می داند، خوشنویسی می داند یا هزار و یک فوت و فن کوچک و بزرگ. لباس های گران می پوشد، هزینه آرایشگاه برایش پرداخت می شود، گاهی ماشین هم دارد و هزینه یادگیری رانندگی را والدینش برایش پرداخته اند و بارها گوشه و کنار ماشین محترم را داغان کرده است تا در زمره رانندگان شناخته شود و خود سری است میان سرها.

مردان امروز مانند پیشینیانشان، مدرسه می روند، دانشگاه می روند و باید در حد توان مالی خانواده بدانند و بدانند. می خواهند مدیر خانواده باشند. مردان امروز با تفکر مردان دیروز بالنده می شوند بی آنکه بدانند زن امروز دیگر زن دیروز نیست.

حالا زن امروز و مرد دیروز می خواهند بروند زیر یک سقف. مرد اشتباه می کند، به گمان آنکه زن نمی فهمد، زن می فهمد، مرد از فهم زن خشمگین می شود. مرد فرمان می راند، زن می فهمد و صاحب نظر است و گاهی فرمان نمی برد و مرد خشمگین می شود. مرد دیروز و زن امروز ـ همچون مرد و زن امروزی ـ همخانه نیستند و مانند هر دو همخانه دیگر کارها تقسیم نمی شوند و خانه داری و بچه داری وظایف زن به حساب می آیند و انجام هر امری در منزل توسط مرد کمک به زن به حساب می آید و نه آنچه باید به انجام برساند.

زندگی پهناور می شود. باز هم جمله بساز و بسوز در گوش زن زنگ می زند. زن لابلای چرخ دنده های زندگی خرد می شود و ناسازگار هم شمرده می شود. زن می بیند و به مادربزرگ نابینایش رشک می برد؛ که ندیدن بسی ساده تر از دیدن و دم نزدن است.

مرد ناراضی است، مرد نمی داند زن امروز قرانی هزار تومان زن دیروز را می ارزد و بسیار کارآمدتر است که زن دیروز را ندیده است و تنها شبهه ای گنگ و نامفهوم از آن در ذهن ساخته است؛ زنی که خانه داری می کرد و بچه داری می کرد بی هیچ حرفی، گله ای، شکایتی. زن امروز را نمی پذیرد که روح سلطه جویش که سال ها استبداد را در تاریخ و جغرافیایش به دوش می کشد، با تغییر به سمت دموکراسی مخالفت می ورزد.

زن امروز خرد می شود و با هر شکن جدید که جسمش را می آزارد، فریاد می کشد کجایی مرد امروز که برایم آفریده شدی.


پانوشت: اگر در باب زندگی زنان می نویسم، الزاماً بدان معنا نیست که خود را به تصویر کشیده ام. شاید زنی که می ایستد در مقابل تابوها، به مردی تکیه کرده باشد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.