هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قایق پارچه ای

زمانی که وارد پروسه بچه دار شدن می شوی، باید بدانی که فرایندی است که تا انتها باید پیموده شود. باید بدانی که با رشد آن تک سلول نطفه و تبدلش به هزاران سلول، دنیای پرورش کودک، به هزاران بخش بدل خواهد شد و بر تمام لایه های زیرین و زبرین زندگیت تنیده خواهد شد.

تصمیم می گیری و تلاش می کنی تا بهترین ها را برایش فراهم کنی. جسمت، روحت، پولت، عشقت و همه وجودت را به پایش می ریزی و بعد به دنبال همبازی برایش می گردی. به اینکه چقدر شادتر خواهد بود اگر خواهر و برادر داشته باشد! بعد می روی سراغ همان حساب و کتاب دودوتا چهارتای معروف. معادلاتت با هم نمی خوانند. یک جای کار می لنگد.

حساب و کتاب اینگونه آغاز می شود:
می خواهم مادر نمونه ای باشم. پس باید در آغوش خود بپرورانمش تا وجدانم عمری گوشه پیراهنم را نچسبد! دوسال کنارش خواهم نشست بعلاوه یک سال بارداری می شود سه سال. از این زمان که با فدا کردن بخش هایی نمی توانم فاکتور بگیرم چون خدا مهدکودک های این سرزمین را لعنت کرده است و روانشناسان مدام وجدانم را عذاب می دهند که بنشین و مهر مادری در وجود کودکت تزریق کن! خب خواهر و برادر می خواهد کودک، حداقل یکی. برای این یکی وقت گذاشته ای، نمی شود که آن یکی را به دامان پرستار بسپاری و بروی دنبال زندگیت. معادلات بیشتر شد! فاصله سنیشان را چه کنم؟ یک سال باشد که زمان خانه نشینی ام هم پوشانی داشته باشد و با چهار سال قال قضیه را بکنم؟ آن وقت آن چهار سال که بدن برای ترمیم احتیاج دارد را چه کنم؟ نمی خواهم که یک تن علیل برای خود به یادگار نگه دارم. اینکه نمی توانم به آنها به بهترین نحو رسیدگی کنم چه می شود؟ اختلاف را به دو سال برسانم؟ ای بابا تازه در حال استراحت که آدم دردسر نمی آفریند! باشد دوسه سال دیگر! اختلاف سن پنج سال چطور است؟ ده سال من در حال بچه داری باشم؟!آخر من کجای این فرایند قرار می گیرم؟ من کاتالیزور که در جواب واکنش به چشم نمی خورم! من بیکار یا با کار نصفه نیمه و بی موفقیت در کنار وظیفه سنگین مادری در چهل سالگی پاسخ مادر خودم را چه خواهم داد؟ مادری که همه امیدش پرورش همان کودک موفق بود؟ مادری که شاد بود دخترش تحصیلات عالیه دارد، با خط خوش می نویسد، انشایش عالی است، نقاشی اش که حرف ندارد، چه خوب ریاضی حل می کند و... . پاسخ تلاش هایش را به او نسیه داده اند و همانا موفقیت نوه هایش است! و لابد این سریال تا بینهایت ادامه دارد و قرار است من نیز به همین دلخوش باشم!

اسکناس ها را هم می آورم در معادلاتم. می بینم بهتر نیست دست بردارم از این پیچیدگی و به همان یکی اکتفا کنم؟ من که می خواهم کودک کلاس ال برود و کلاس بل برود چطور باید برای دو کودک بهترین ها را دست و پا کنم؟ به ثمره زندگی ها نگاه می کنم. به دختر فلان فامیلمان که یکی یکدانه بود. راستی می تواند به خوبی پیانو بنوازد، شنا کند، در تحصیل و کار بسیار موفق است و تنها یک عیب کوچک دارد و آن این است که نمی داند سازگاری با کدام سین دسته دار نوشته می شود! شاید مجبور شود پس از یک شکست بزرگ، تنهایی را برای تمام عمر تجربه کند که فکر نکنم این غم بزرگ آرزوی مادرش باشد. اصلاً گیرم هم که سازگاری را نیز به صورت مصنوعی بدمم در کودکم، یکه و تنها در دنیا چه کند؟ مگر نمی دانم چه شادم از داشتن دو خواهرم؟

اسکناس ها را نصف کنم؟ من هم دو شیفت کار کنم تا دو کودک نمونه داشته باشیم؟ راستی یادم رفت من که کاتالیزور بودم!

روی تمام معادلات خط می کشم.

هزار جای کار می لنگد.

احساس می کنم، سوار یک قایق پارچه ای شده ام و بی هوا پارو زده ام و خود را رسانده ام به مرکز اقیانوس زندگی. آهار بی کیفیت قایقم وا رفته است و حال همراه خانواده ام روی یک مربع پارچه ای ایستاده ایم. آب وارد پارچه می شود. می دوم و یک گوشه اش را بالا می گیرم، آب از گوشه دیگر هجوم می آورد. با هزار ترفند ـ ترفندهایی چون ذکاوتم، خلاقیتم، دانش روانشناسی، مشاوران و... ـ چهارگوشه را گرفته ام توی دستم و شادم که چارچوب خانواده را حفظ کرده ام و عنان زندگی در دستمان است!

در یک روز آفتابی که نه باد می وزد و نه طوفانی است و من و آقای شیر خود را خوشبخت ترین زوج عالم می بینیم و فاتح دنیا، سرم را بالا می گیرم و تلاش می کنم تا خارج از آن مربع پارچه ای را نیز ببینم.

ابتدا می بینم که درون یک بقچه پارچه ای نشسته ام و نه قایق. بعد می بینم که تمام قایق هایی که از همان ساحلی که من خارج شده ام آمده اند، یا غرق شده اند، یا مدام در حال تلاشند تا آب ها را از پارچه بیرون بریزند و آب ناغافل از سمت دیگر وارد پارچه شان شده است و هرگز فرصتی برای آنکه سر را بالا بگیرند و بدانند کجا نشسته اند ندارند و یا اگر خیلی زیرکانه و پرتلاش عمل کرده اند، تنها صاحب یک بقچه احمقانه چون ما شده اند!

قایق تندروی زنان اروپایی و آمریکایی از کنارم عبود می کنند و بقچه ناتوانم را با تلاطمشان به لرزه در می آورند؛ قایقی که در آن بانوی خانواده حمام آفتاب می گیرد و چهار کودک با هم بازی می کنند و مرد خانه با عشق چشم می دوزد به بانویش ؛ همان بانویی که روزهاست دیگر باربی نیست، آرایش ندارد و مادر است و شاغل است و گنج خانه به حساب می آید.

تیزبینانه با نگاهم جنس قایقشان را زیر و زبر می کنم و الیافش را مورد بررسی قرار می دهم. الیافی که در کشورم نایاب است، سال هاست در کشورشان تولید می شود و با آن قایق می سازند! جالب آنکه آنان که چنین الیافی در دست دارند، بسیار کمتر از ما قایق به اقیانوس می سپارند! الیافش از جنس قانون های مدون حمایت از زن، کودک و خانواده است. قانون هایی که دیگر سال هاست در تار و پود جامعه جا خوش کرده اند و مورد پذیرش واقع شده اند. مهدکودک با کیفیت قابل قبول و پرستار تحت نظارت سازمان های زیر نظر سازمان حمایت کودکان سال هاست که در کشورهایشان موجود است. استقلال همان است که هر فرد به آسانی در هیجده سالگی بدان دسترسی دارد و بر پایه اش خانواده اش را بنا می کند. حریم شخصی افراد از جمله فرزندان به رسمیت شناخته می شود دخالت در زندگی فرزندان بی فرهنگی به حساب می آید. درآمد و هزینه با هم در تعادل هستند و تامین هزینه خانواده چند نفره نیاز اولیه شخص در جامعه شناخته شده است و تامین هزینه یادگیری فنون مختلف توسط کودکان در سبد هزینه خانوار دیده شده است و هزار قانون دیگر که نبودشان تنم را به لرزه می اندازد.


سرم را فرو می کنم در بقچه ام و تنها تلاش می کنم تا خود را به ساحل دیگر برسانم. راستی گهگاهی نابینا بودن، نعمت بزرگی به شمار می آید.


پانوشت یک: بالاخره کامنت دان عزیزمان را هم فیل تر کردند و قال قضیه را کندند! خوانندگان عزیز خارج از ایران! می توانید برای همین وبلاگ کامنت بگذارید، در ایمیلم به کوری چشم دشمنان می خوانمشان. کامنت گزاران داخلی! اینجا می توانید کامنت بگذارید.

پانوشت دو: دلم برای این پستم هم تنگ شد.