هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

خشونت های زیر کلاچ

در ماشین نشسته بودیم و دختر کوچولو از من خواست پدال های ماشین و دنده اش را برایش توضیح بدهم. داشتم گاز و ترمز را توضیح می دادم و اشاره کردم به پدالی که در عموم ماشین های اینجا نیست و در بیشتر ماشین های ایران هست. پدال "کلاچ". پدال کلاچ برای من پر بود از استرس و خشونت و تحقیر. خوشحال بودم که دیگر این پدال را هر روز و هر روز زیر پاهایم حس نمی کنم. اما تنها تکرار نامش مرا برده بود به خشونت هایی که زیر این پدال مخفی شده بودند. بیست و شش ساله بودم و منتظر تاکسی ایستاده بودم و می گفتم "ونک". تاکسی های ونک در آن جاده سربالایی پشت هم قطار می شدند، اما آن روز پیدایشان نبود. من و دو پسر جوان دیگر، ده دقیقه ای بود که ایستاده بودیم و به هر ماشینی که حدس می زدیم مسافرکش است می گفتیم "ونک". دختر جوانی که حدوداً بیست و یکی دو ساله بود، با پراید و سرعت کم در حال عبور بود. پسرها با صدای بلند گفتند: " ونک" و یکیشان یک قدم به سمت پراید پرید. دختر جوان ناگهان ترمز کرد و همانجا ماشینش خاموش شد. اینکه باید برای هربار شروع به حرکت و یا ایستادن این پدال پراسترس را فشار می دادیم، اینکه اگر نافرم می فشردیم، صفحه کلاچ گرانقیمت ماشین را خراب می کردیم و از آن مهم تر راننده بدی معرفی می شدیم، خاطراتی نیستند که بخواهند به این آسانی ها پاک بشوند. دختر جوان دستپاچه شده بود و تلاش می کرد شروع به حرکت کند و در آن سربالایی تند، برای راننده تازه کار آسان نبود و ماشینش کمی عقب رفت. ماشین ها پشتش قطار شدند و دستشان را روی بوق گذاشتند. دو مرد جوان کناری شروع به خندیدن کردند و البته متلک های رایج تکراری را با صدای بلند تکرار می کردند..... خانم کی بهت گواهینامه داده...... ببین با گاز آشپزخونه فرق داره، کلاچم می خواد...... نصف ترافیک تهران تقصیر این دختراس..... . بابا جونشون یه ماشین می خره می اندازه زیر پای اینا..... استعداد می خواد....... دختر بیچاره به گریه افتاده بود. خونم به جوش آمده بود. یک سالی بود برای خودم ماشین خریده بودم. نه با پول "بابا جونم" که با دسترنج خودم و با قرقی کوچکم تمام جاده های کوهستانی اطراف تهران را رانده بودم برای آنکه ثابت کنم که می توانم! من هم بارها و بارها این جملات را شنیده بودم. رفتم به سمت دختر و گفتم می خواید برید کنار من ماشینو جابجا کنم. به سرعت خودش را به سمت صندلی شاگرد پرت کرد و من تلاش کردم پایم را روی پدال ترمز بگذارم، ترمز دستی به تنهایی در آن سربالایی تند، برای ساکن نگه داشتن ماشین کافی نبود. ماشین را روشن کردم و بالای سربالایی ایستادم. بوق ها ساکت شد. ماشین های قطار شده عبور کردند و من تنها گفتم: محلشون نذار. ماشین همه می تونه توی سر بالایی خاموش بشه. تازه گواهینامه گرفتید؟ گفت بله.. اون پسره فکر کردم می خواد بپره جلوی ماشین ترمز کردم، خاموش شد. دیگه ماشین بابامو سوار نمیشم. گفتم اتفاقا سوار بشو. محلشون نذار. منم بلد نبودم. همه اولش بلد نیستن. تمرین کردم یاد گرفتم. تازه یه بارم کوبیدم تو ستون! چون بلد نبودم به موقع ترمز کنم!!!!! پیاده شدم وبه سمت پایین سراشیبی راه افتادم. می خواستم به سرعت خودم را به دو پسر برسانم و چند متلک آبدار نصیبشان کنم اما چند متر پیش از آنکه برسم به محل ایستادنشان، سوار ماشینی شدند و رفتند و گفتن متلک ها به دلم ماند!
خاطره دختر بینوا هیچوقت از ذهنم پاک نشد و بارها به او فکر کردم. کنجکاو بودم که بدانم آیا رانندگی را برای همیشه ترک کرد یا همچنان رانندگی می کند. آیا راننده قابلی شده یا جامعه او را تبدیل به یک راننده ترسوی بی دست و پا کرده و فکر کردم که ای کاش شماره اش را گرفته بودم. من تمام سال هایی که در تهران رانندگی می کردم، مشغول ثابت کردن توانایی رانندگی بودم. اگر قرار بود در خیابانی دور دو فرمان بزنم، تلاش می کردم تا با سرعت هرچه تمام تر دور زدنم را تمام کنم و چون در هر بار چرخیدن برای نگاه به عقب و جلو، روسری ام می افتاد، من باید حین انجام پروژه دور دوفرمان با سرعت و مهارت، روسری ام را هم به حالت اول باز می گرداندم، تا مشمول التفات مرد یا مردان راننده منتظربابت کشف حجاب یا از آن مهم تر رانندگی بی مهارت نشوم. و البته زمانی که مادر شدم، گاهی گریه بچه، پروژه دور دوفرمان با مهارت و سرعت و برگرداندن روسری را باید همزمان به انجام می رساندم! من باز هم به یاد دختر جوان افتادم. سال ها بعد از آن در همان سراشیبی و البته در جهت عکس آن وقتی قرار بود پایین بروم، من راننده ماشینی بودم که تمام ماشین ها برایش بوق می زدند و سرشان را البته از پنجره بیرون آورده بودند و متلک هایشان را نثارش می کردند. درست بالای سراشیبی، بنزین ماشین تمام شد. ماشین خاموش شده بود و دختر کوچولوی دوساله با صدای ناهنجار بوق ها به گریه افتاده بود. اصولاً بیشتر مردان راننده داشتند درباره گاز آشپزخانه و پدال چرخ خیاطی و دیگر کالاهای خانه، تئوری صادر می کردند یا زیر لب غرولند می کردند و وقتی راننده خانم بود، کسی ذهنش به سمت باک خالی بنزین نمی رفت و تمامشان مهارت رانندگی من را عامل خاموشی ماشین می دانستند. دیگر سن ترسیدن هایم گذشته بود. سن ثابت کردن هایم تمام شده بود و به همه بی احترامی ها و خشونت های کلامی عادت کرده بودم. من یاد گرفته بودم که کاکتوس باشم و گل گلخانه بودن را سال ها بود ترک کرده بودم. تنها نگران دختر کوچولوی گریانم بودم و اینکه آنجا جای مناسبی برای پیاده شدن نبود. آنقدر نشستم و متلک شنیدم تا مرد محترم و مؤدبی پیاده شد و پرسید: خانم ماشینتون خراب شده؟ می تونم کمک کنم؟ گفتم نه بنزینم تموم شده. فقط اگه یه کوچولو هلش بدید برسه به سرازیری با ترمز دستی کنترلش می کنم، همون پایین نگهش می دارم و زنگ می زنم به همسرم بیاد. ماشین را هل داد و من وقتی تلاش می کردم با آخرین چرخش چرخ های ماشین، خودم را به محل مناسبی برای ایستادن برسانم، به دختر جوان بیست و دو ساله ای فکر می کردم که سال ها قبل، وقتی قدرت رانندگی اش هنوز جوانه کوچکی بود، درست در همین شیب، چطور با خشونت های جامعه لگدمال شد. به اینکه چطورهمیشه استعداد ناکافی زنان و نه تحقیرهای محیطی عامل رانندگی ید زنان شناخته می شد، فکر می کردم. فکر می کردم به تمام زنانی که خشونت ها را باور کردند و راننده های ترسوی ناکارآمدی شدند، رانندگی را کنار گذاشتند یا از آن بدتر برای آنکه خودشان را ثابت کنند در دره های جاده چالوس سقوط کردند.
کلاچ را هم برای دخترم توضیح دادم و گفتم شما خوش شانسی که برای یادگیری رانندگی بهش احتیاجی نداری و درباره مابقی شانس هایش و تمام خشونت هایی که زیر پدال کلاچ مخفی شده بود، چیزی نگفتم و خاطرات زیر پدال را برای خودم نگه داشتم.