هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک دل سیر دربارهَ هوچهرم



خوابیدنش:
از همان دو ماه و نیمگی اش که از تهران برگشتم گاهی او را در اتاق خودش می خواباندم. چون برای شیر دادن شبانه باید به اتاق او می رفتم، به اتاق خودمان می آوردمش، شیرش می دادم و مجدداً برش می گرداندم، تا پنج ماهگی گهواره اش گوشهَ اتاق خودم بود و بیشتر مواقع در آن می خوابید.از پنچ ماهگی گهواره اش به طور کامل جمع شد و رسماً ساکن اتاق خودش شد. گاه و گداری بی خوابی به سرش می زد و تا ساعت سه و نیم صبح بیدار بود. در این مواقع او را روی تختمان میان خودم و آقای شیر می گذاشتم تا از تخت پایین نیفتد. ما می خوابیدیم، او هم هر شیرین کاری ای که در توان داشت، از خود نشان می داد تا بیدار بمانیم و با او بازی کنیم! قهقهه سر می داد، دالی بازی می کرد، لگدی به من می زد و لگدی به پدرش، موهایم را می کشید، صورتش را به صورتم می چسباند، انگشتش را توی سوراخ بینی پدرش می کرد و ..........گاهی دلم نمی آمد بخوابم، بیدار می ماندم و از لحظه لحظهَ شیرینی اش لذت می بردم. خستگی امانم را بریده بود اما می خواستم تمامش را به خاطر بسپارم. برای آن روز ها که شاید دیگر پیشم نباشد، چشمانم را ببندم و این لحظات شیرین را به یاد بیاورم و تلخی روزهای پیری ام را با خاطرات شیرینش رنگ آمیزی کنم. آقای شیر در برابر خستگی اش ناکار می شد و به خواب می رفت. اما هر بار که هوچهر با کشیدن موهایش یا دیگر شیطنت هایش بیدارش می کرد، چشمانش را نیمه باز می کرد، شیطانک به سرعت لبخندی شیرین و حاکی از پیروزی تحویلش می داد. آقای شیر می گفت: الهی قربونت برم! و مجدداً به خواب می رفت و مابقی رویایش را ادامه می داد. اما از آخرین بار که ار تهران برگشتم (سه هفتهَ پیش) به شدت تغییر کرده بود. حاضر نبود در تختش بخوابد، می خواست تمام مدت کنار من باشد. بعد از اینکه به خواب می رفت، در تختش می گذاشتمش. اما بیدار می شد و وحشت زده گریه می کرد. در تمام طول روز می خواست لحظه ای از کنارش دور نشوم. نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم. ابتدا فکر کردم او به شلوغی و دیدن افراد مختلف عادت نداشته و وجود چنین جوی در تهران او را وحشت زده کرده به همین دلیل به خواسته هایش تن می دادم و کنارش می ماندم. پیش خودم می خواباندمش و... اما روزها گذشتند و هیچ تغییری حاصل نشد. به کتاب مراجعه کردم. توصیه کرده بود به گریه های بی مورد کودکان توجه نکنید (حالا باید دید گریه های کودک از ترس تنها ماندن در دستهَ بی مورد طبقه بندی می شود یا خیر!) آن شب پس از اینکه او را در تختش گذاشتم، شروع به گریه کرد. سعی کردم توجه نکنم اما گریه هایش بلندتر و شدیدتر می شد. آقای شیر گفت برویم و در اتاق او بخوابیم تا به اتاقش عادت کند. با دیدن ما بلندتر گریه می کرد و می خواست از تختش بیرون بیاید. سعی کردم سرش را گرم کنم تا در تختش بماند و اما زهی خیال باطل که هر لحظه شدت گریه اش بیشتر می شد. به هیچ عنوان کوتاه نمی آمد. قلبمان ریش شده بود و در جایگاه یک جفت پدر و مادر ناشی نمی دانستیم باید چه کنیم. اصلاً نمی دانستیم آن لحظه وقت تربیت کردن است یا این نیاز طبیعی کودک است! آقای شیر بغلش کرد. می خواست به آغوش من بیاید و از شدت گریه بالا آورد. مثل هر شب به آغوش من آمد تا به خواب رفت. در تختش گذاشتمش و من و آقای شیر همان جا خوابیدیم. فردای آن روز کمی وابستگی اش به من بیشتر شده بود اما در تختش خوابید. وقتی او را در تختش گذاشتم کمی گریه و غرغر کرد اما بعد شروع به آواز خواندن کرد و به خواب رفت. از آن به بعد شب ها هم در تخت خودش می خوابد. حالا نمی دانم به آن به اصطلاح "تربیت کردن ما" مربوط می شود یا چیز دیگر!

حرف زدنش:
او به زبان و لهجهَ هوچهری مربوط به سرزمینی در ناحیهَ ننه قدقد سخن می گوید و هنوز این زبان شیرین رمزگشایی نشده است. صحبت های این موجود تازه کشف شده به طور کامل ثبت و ضبط می شود تا شاید در آینده توسط خودش رمزگشایی شده، بفهمیم منظورش چه بوده. دلایلی وجود دارد که نشان می دهد منظور یکی از شعرهای شبانهَ او این است: "اگر فکر کرده اید می گذارم بخوابید آن هم در یک اتاق تنها بدون من، سخت در اشتباهید!"

دندان هایش:
به تازگی اولین پایهَ سومین دندانش زینت بخش لبخندهای زیبای اوست. هر چند می دانم دلم برای آن لبخندهای بی دندانش که سراسر معصومیت و مهربانی و قدرشناسی بود تنگ خواهد شد.

حرکاتش:
به سرعت چهار دست و پا می رود و همه جا سرکشی می کند. اگر در هال او را تنها بگذارم، به گریه می افتد و گریه می کند و غر می زند و به آشپزخانه می آید.

آخرین شیرین کاریش:
دیروز برای خودم و هوچهر سیب زمینی سرخ کرده بودم و دوتایی مشغول خوردن بودیم. البته من با سس گوجه فرنگی می خوردم و او باید خالی می خورد. دیدم به سس خوردنم نگاه می کند، ظرف سس را از سینی درآوردم و پشتم گذاشتم. حالا خوردن من را تصور کنید که هر دانهَ سیب زمینی را برای اینکه سسی بشود باید پشتم می بردم! سیب زمینی هایم تمام شد، ظرف خودم را برداشتم و به آشپزخانه بردم. هوچهر ماند و ظرف سیب زمینی اش که در سینی بود. وقتی برگشتم، دیدم چند قطره سس در سینی ریخته بود، سیب زمینی هایش را در آن می مالید و می خورد


شادی ناشی از پیدا کردن دوربین بی دفاع روی زمین



فرزند سالاری عصر ما



هوچهر من عاشق توپ بازیه



بدون شرح!


پانوشت: اگر کسی مطلبی راجع به استفادهَ پارک برای کودکان می داند و یا مأخذی برای مطالعه در این رابطه خوشحال می شوم اگر به من کمک کند.