هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پلاسکو

من بر دیوار مشت می کوبم و گریه می کنم. صدای مشت هایم لای آجرها خفه می شود. من آخرین رمق هایم را نفس می کشم و به انتظار دستان نجات بخش می نشینم. آیا امیدی هست؟ آیا باز می بینمت؟
تو بر دیوار مشت می کوبی و بر صورتت خنج می کشی. تو به انتظار دستان نجات بخش می نشینی و فریاد می کشی: من تنها همان هر روز تکرایمان را می خواهم که باز گردی که در بزنی و بپرسی: شام چی داریم؟ خیلی گرسنمه. آیا این انتظار بی جایی است؟
******
من به گوشی خاموشم چشم می دوزم و تلاش می کنم تا آخرین پیام هایمان را به یاد بیاورم: ساعت چند برمی گردی خونه؟ دوستت دارم.... سر راه سیب زمینی بخر، یه دفتر نقاشی هم برای الناز. چشمانم را می بندم و تلاش می کنم پیغام های قدیمی تر را به یاد بیاورم. شاید این آخرین تصوراتم باشد.......فکر می کنی این ماه بتونی هزینه کلاس نقاشی النازو در بیاری؟ عاشق نقاشیه..... باز هم قدیمی تر..... کی می رسی خونه؟ ما داریم سه نفر میشیم! باورت میشه؟ باز هم قدیمی تر..... عاشقانه ها..... وقتی الناز نبودآن روزها که عهد بستیم کنار هم موهایمان را سفید کنیم. راستی موهایمان را سفید کردیم، اما یک شبه! چه من آنقدر سعادتمند باشم که باز خورشید صبحگاهی را ببینم و چه دست تقدیر این نفس ها را حسن ختام دم ها و باز دم هایم اعلام کرده باشد، ما موهایمان را کنار هم سپید کردیم. شاید نه آنگونه که در جوانی تصورش را می کردیم، اما کنار هم پیر شدیم.
تو به گوشی خاموش من بارها و بارها زنگ می زنی.... می دانی باتری گوشی دیروز نفس های آخر را کشید اما باید به چیزی چنگ بزنی. وقتی دستت به ریسمان امیدت نمی رسد، به صورتت چنگ می زنی. الناز جای چنگ ها را می بوسد و می پرسد: بابا کی برمی گرده؟ تو باز بر خراش های قبلی چنگ می زنی و نمی دانی آیا قرار است پیغام رسان مرگ پدرش تو باشی و زیر تصویر ذهنی النازی که آگاه می شود بی پدر شده خم می شوی، یک شبه پیر می شوی و باز به گوشی خاموشم زنگ می زنی و با من "هم سر" می شوی و موهایت چون موهایم سپید می شود، آن هم یک شبه.
*****
من به خداحافظی شب آخر می اندیشم. همدیگر را بوسیدیم و به درآمدی که قرار بود از شبکاریم به دست بیاید اندیشیدیم و باهم رویا بافتیم. ما از نردبان بافته مان باهم بالا رفتیم و الناز را در کلاس نقاشی دیدیم. ما از آن هم بالاتر رفتیم و او را بانوی موفق و تحصیل کرده ای دیدیم که یک گالری نقاشی دایر کرده. ما سربلند کناری ایستاده بودیم و نظاره می کردیم و به خود می بالیدیم که به پری قصه هایمان، بال های پروازش را رساندیم تا خود را برساند به کاخ آرزوهایش،
بر تخت لذت و شادمانی و موفقیت بنشیند، با صدای بلند بخندد و ما هم با خنده هایش مسخ و مست، غرق لذت شویم و تمام پینه های دستانمان و تارهای سفید موهایمان را فراموش کنیم.
تو به خداحافظی شب آخر می اندیشی که گفتی محمود فردا برات تاس کباب می پزم. خیلی وقته سه تایی باهم شام نخوردیم. اگه تونستی زود بیا و من هرگز برنگشتم و تو تاس کباب را پخته بودی که شنیدی ساختمان پلاسکو فرو ریخته است و سه کاسه و دو عدد نان تازه که حالا دیگر بیات شده و دیگ تاس کباب در گوشه آشپزخانه به تاریخ بدل شد.
******
من به دیوار مشت می کوبم و گریه می کنم.
من به دیوار مشت می کوبم و ضجه می زنم.
من به دیوار تلنگر می زنم. من یارای گریه کردن و مشت کوبیدن ندارم. رخنه ناامیدی پهن تر شده و جایش را به حفره عریضی داده است.

تو به دیوار مشت می کوبی و گریه می کنی.
تو به دیوار مشت می کوبی و ضجه می زنی.
تو بی صدا به نقطه ای روی دیوار خیره می شوی و یارای گریه کردن و مشت کوبیدن نداری. رخنه ناامیدی پهن تر شده و جایش را به حفره عریضی داده است.
الناز با بغض می پرسد: مامان ممکنه بابا برگرده؟