هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

صبحانه هتل چهارستاره




بالکن منزل جدیدمان برایم دلچسب و مفرح بود و با دلبازی اش روحم را تازه می کرد. بوی آفتاب از ملحفه هایی که برای مراسم خانه تکانی شسته بودم متصاعد می شد و بشقاب سبزه هایم همان دور و برها به راه بود. شاد بودم که امسال با این جابجایی و اوقات فراغتی که پیش از نوروز فراهم شده است سبزه هایی که خود پرورانده ام هفت سین امسالم را خواهد آراست.

هر روز با نوای کبوتران عاشق، از خواب بر می خواستم و آمد و رفتشان به بالکن منزلم نوستالژی دل انگیزی را بیدار می کردند.

از همان ابتدا با مشاهده ایرکاندیشن* در بالکن از سازنده ساختمان دلخور بودم که فضای شخصیم را اشغال نموده است و انتظار داشتم با تعبیه سیستم مرکزی مابقی مساحت بالکن را از آن من می ساخت.

همان ایر کاندیشن مزاحم، چند روز قبل کبوتری را اسیر کرده بود. کبوتر بینوا میان دیوار و دریچه ورودی به ساختمان گیر کرده بود و چون تنها راهی که می دانست پرواز کردن بود، بالهایش را که می گشود در چهار دیواری ای که بدان پا گذاشته بود حبس می شد و مغز کوچکش چاره دیگری برایش نمی اندیشید.

من و هوچهر از پنجره به کبوتر، خیره نگاه می کردیم و هوچهر می پرسید: "مادر! کبوتر چش شده؟" و من توضیح می دادم:" کبوتر گیر کرده، باید پدر بیاد درش بیاره. " لازم است که بگویم اینجانب از دست زدن به کبوتر آن هم کبوتر وحشت زده ای که مادام بال می زد می ترسیدم؟!!

هوچهر کوچکم کبوتر را ترک نکرد و همانجا ایستاده بود و به تلاش های مذبوحانه پرنده بی زبان نگاه می کرد و من برای از سر گرفتن مابقی خانه تکانی ام صحنه را ترک کردم.


ناگهان هوچهر هیجان زده صدایم کرد: "مادر بیا، شوهرش اومد." دخترک بالا و پایین می پرید و می خندید و تلاش می کرد ماجرایی را برایم بازگو کند.

به سرعت به سمت بالکن شتافتیم. ناباورانه دیدم، کبونر دیگری خود را به همان سوراخ کنار کبوتر مذکور انداخته است. در کسری از ثانیه پیش از آنکه فرصت عکس گرفت دست دهد، مشاهده کردم که کبوتر هوشمند که شاید همان طوقی** معروف بود، به همراه دیگر کبوتر، در حالیکه بالَش را بر گردن کبوتر اول انداخته بود، پیاده از زیر لوله ایرکاندیشن بیرون خزیدند (لابد سرشان را هم برای رد شدن از زیر لوله خم کرده بودند!). همچنان بال بر گردن تا بخشی از بالکن پیاده حرکت کردند و آنگاه به نوبت به دنیای خارج پرواز کردند.

بهت زده به منظره ای که دیده بودم خیره شدم. کبوتر متفکر، دانسته بود که پریدن، تنها راه حرکت نیست و گاهی پیاده رفتن است که می تواند رهایی بخش باشد. کبوتر باشهامت، خود را به خطر انداخته بود و برای نجات یار، او نیز به زندانی که به سختی یک کبوتر را در خود جای می داد پریده بود. کبوتر دوراندیش با هم پریدن را به تنها تا دوردست ها رفتن ترجیح داده بود! کبوتر عاشق به آغوش کشیدن می دانست و بالش را بر گردن دیگری انداخته بود!

و راستی که بالکن زیبای منزلم تبدیل به هتل عشاق شده بود و صد البته سبزه های عیدم را به عنوان صبحانه روی اتاق میل کرده بودند و فضله هایشان روی ملحفه های تازه شسته که برای مراسم خانه تکانی از منزل اینجانب به هتل چهارستاره منتقل شده بودند، عیان بودند!


*aircondition

**طوقی: کبوتر دانا و قهرمان در داستانی در کتاب فارسی دوم دبستان


پانوشت: پیش از این من و هوچهر به کبوترها خیره شده بودیم و در باب زن و شوهر برای هوچهر توضیح داده بودم.