هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

بدرود شیراز




در همان آخرین سه شنبه شیرازی ـ همان سه شنبه ای که در آن من مانده بودم و هوچهر و آقای شیر، یک ساک لباس و ماشینمان ـ پیش از آنکه سه سال خاطره را ترک کنیم، رفتیم و خاطراتمان را مرور کردیم.

به سمت سعدیه می رفتیم تا با او وداع کنیم. تا رسیدن به مزار آن بزرگ مرد فارس، خاطرات تلخ و شیرینی را که از سر گذراندم مرور می کردم؛
لحظه ای که والدینم ترکم کردند و من ماندم و پیرزن صاحبخانه و سرنوشتم که مانند بسته ای می دیدمش که نمی دانستم چون آن را بگشایم از آن عشق و زندگی برون خواهد تراوید یا یک بمب ساعتی در خود جای داده است!
پیرزن فضول صاحبخانه خانه نخستینمان،
لحظات بارداری که آمیخته با آرامش، تنهایی، سکوت و اضطراب بودند،
لحظاتی که تنها روی تخت بیمارستان از درد به خود می پیچیدم و چشم انتظار دخترکم بودم و وقتی چشم می گشودم نمی دانستم آیا تا پایان این دردهای طاقت فرسا تاب خواهم آورد؟ (هنوز هم پس از گذشت دوسال یارای ثبت خاطرات زایمانم را ندارم)،
و لحظات شیرین عشقمان و آغوش امن و گرم آقای شیر.
و زندگی، زندگی، زندگی که در جریان بود و در جریان بود و خو گرفتم به جریانش، به آقای شیرم، به دخترکم، به دوری از والدین و دوستانم که دیگر تبدیل به بخشی از زندگیم شده بود.

آری شیراز برایم پر بود از لحظاتی که اگر در جای خود تلخ بودند امروز از آنان با لبخند یاد می کنم.

امروز می دانم پایان شب سیه دردهای زایمان، هوچهر شیرین سپید است.
امروز جعبه سرنوشتم را گشوده ام و می دانم مملو از زندگی و امید به آینده است.
امروز به پیرزن صاحبخانه می خندم. به آن روز که می خواست با لوله کش ناغافل با کلید زاپاسش وارد خانه شود و من ...... می خندم.

به سعدیه رسیدیم و با برگهای سرایش برایش جملات وداع را نوشتیم و خیال می کردم با لبخند خواهم نوشت و با اشک نوشتم.




می اندیشدم که با دوستانم با لبخند وداع خواهم کرد و به تهران فرا می خوانمشان، با بغض و اشک و آه، راهی شدم.

به یاد روزهای نخستین ازدواجم دست در کمر آقای شیر انداختم و شور روزهای نخستین بر وجودمان مستولی شد و بر سر مزارش ایستادیم و وداع کردیم.

باید به سرعت به سمت تهران می شتافتیم تا پیش از کامیون حامل اثاثیه مان به تهران می رسیدیم.




نگاهی به مسیری که در پیش رو داشتیم انداختم. تنها چهارسال آمده بودیم و هنوز راهی طولانی در پیش داشتیم. سرمان را برگرداندیم و از نگاه کردن به گذشته به سوی آینده چرخیدیم.


پانوشت یک: پست قبل را در جاده (در همان آخرین سه سنبه شیرازی) در حال حرکت آپدیت کردم (با اتصال لپ تاب به موبایل، تبدیل موبایل به مودم و ...). عکس مربوط به شیراز می باشد. هوچهر به شدت از اسباب کشی لذت برد!

پانوشت دو: ای شیراز! تو را سه شنبه مورخ بیست و نهم دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت هجری شمسی ترک کردیم.