هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

آن جمعه سیاه





آنروز ـ جمعه ـ هیجان زده از خواب برخاستیم. صبحانه خوردیم ، لباس هایمان را به تن کردیم و یک دست لباس از کمد هوچهر برداشتم و به دخترم پوشاندم. کیفم را که مانند روز پیش از کنکور از شب قبل آماده ساخته بودم زیر بغل زدم و به آغوش شهر شتافتیم. در مسیر، باز هم محتویات کیفم را به درخواست آقای شیر کنترل کردم. همه چیز سر جایش بود؛ دو عدد خودکار که سبز نبودند، شناسنامه ها و کارت ملی مان و یک مداد برای کدام احتمال نمی دانم. شاید برای آن احتمال که اگر غافلگیرمان کردند و رای گیری کامپیوتری بود به شیوه ای که باید عددی، رقمی، نکته ای را با مداد وارد می کردیم، دماغشان بسوزد و رأیمان باطل نشود!

ابتدا از خیابان ارم شروع کردیم و به یک دبیرستان در آنجا مراجعه کردیم. جمعیت زیادی پشت در ایستاده بودند و ادعا می کردند که قریب به دو ساعت است که به انتظار رسیدن تعرفه ـ که در ساعت ده صبح به پایان رسیده بود ـ ایستاده بودند و به ما توصیه کردند به خیابان های پایین شهر مراجعه کنیم. در مسیر، به اداره جهاد کشاورزی رسیدیم و همان جا توقف نمودیم و مانند همگان برای رأی دادن در صف به انتظار ایستادیم.

هوچهر هم در حالیکه عروسکش را به شدت در آغوش می فشرد در صف ایستاده بود. خبرنگاری از کنارمان عبور کرد و از ما اجازه گرفت تا از دخترکمان عکس بگیرد و ما هم اجازه دادیم. به دخترم خیره شده بودم و انواع افکار خاله زنکی مادرانه ذهنم را مشغول کرده بود؛ چرا موهایش را نبسته ام، چرا عروسکش را نشُسته ام، چرا به جای این سارای مندرس، مانی را که ظاهر آبرومندتری دارد هنگام خروج از ماشین به دستش نداده ام (سارا و مانی عروسک های محبوب دخترکم هستند)، چرا دخترم را نمی خنداند و از او عکس می گیرد! تنها نکته جالبی که می دیدم این بود که به طور اتفاقی لباسی به رنگ سبز آن هم سبز ارتشی به او پوشانده بودم.

به مردمی که آنها نیز همانند ما در صف ایستاده بودند، خیره شدم. تمام اقشار جامعه را در صف مشاهده کردم. در دست هر یک خودکاری دیده می شد که با اراده ای پولادین در دست می فشردند بی هیچ نشان سبز رنگی، لباس سبزی و یا گفتگوی سبزینه ای! شعور اجتماعی شان تنها با چند گفتگوی تلویزیونی ارتقاء چشمگیری پیدا کرده بود. به راستی چه مردم هوشمندی بودند و لیاقت روزگاری بسیار درخشان تر از آنچه بر آنان تحمیل شده بود را داشتند.جملگی به مفهوم خلق یک حماسه خاموش دست یافته بودند و با تارهای نامرئی سبزرنگ وحدت و یکپارچگیشان را به نمایش درآورده بودند.

به پای صندوق رسیدیم و دخترمان فریاد می کشید من بندازم، من بندازم و رأی من و آقای شیر را در صندوق انداخت و باز سوژه خبرنگار دیگری شد.

از حوزه بیرون آمدیم و نمی دانم چرا بی دلیل احساس پیروزی می کردیم و پیروزیمان را باصرف ناهار در رستوران مورد علاقه مان جشن گرفتیم!

شب شد و به انتظار اعلام نتایج به صفحه تلویزیون چسبیدیم و بهت زده به آنچه می دیدیم خیره شدیم. آقای شیر ساعت یک و نیم شب سکوتمان را با جمله "*اَن پیروز شد، من رفتم بخوابم" شکست و من کماکان به امید باور کردن آنچه می دیدم تا صبح به انتظار نشستم.

از آن پس هر بار که به تهران سفر کردم، طنین الله اکبر تنم را به لرزه می انداخت و با چهره های کتک خورده افراد بسیاری که پیش از این از حامیان سرسخت ر.هبر بودند و امروز خود و فرزندانشان در اجتماعات حاضر شده بودند، روبرو می شدم.

از آن جمعه سیاه تا کنون خون های بسیاری ریخته شد و دوستان زیادی از میانمان پر کشیدند و ناموس جوانان بیشماری لکه دار شد. اما هنوز افراد زیادی در صف ایستاده اند تا با تقدیم ناموس و خونشان برای بهبود زندگی ایرانیان بکوشند.

امروز خسته ام، خسته از زیستن بدون هر آنچه که از ما ربوده اند؛ انسانیتمان، فرهنگمان، منابع معدنی مان، ثروتمان و... .


امروز یک کارت ویزیت در خیابان یافته ام، کارت بنگاه صیغه!

کارتی که در آن نوشته شده بود "همراه با دریافت صیغه نامه و مجوز برای هر هتل و مکانی که انتظار دارید و بدون هیچگونه دردسر قانونی". کارتی که در آن یک حدیث از پیغمبر نوشته شده بود مبنی بر اینکه هرکس به صیغه متوسل شد از آتش جهنم رهایی می یابد و درهای بهشت به روی او گشوده می شود!!

کارتی که روبروی بانک تنها به دست مردان داده می شد و هیچ مردی آن را مانند تبلیغات دیگر به زمین نمی انداخت!

کارتی که نیم ساعتی ایستادم تا توانستم یکی را به دست آورم و رویش را بخوانم.

کارتی که باعث شد، کارم را نیمه کاره رها کنم، به سمت منزل بشتابم و تا درب منزل برای زنان کشورم بگریم و بگریم.

.
.
.
نمی دانم چه شد که توجهم به آن کارت پخش کن جلب شد.
نمی دانم چرا دیگر توان تاب آوردن مصائب روزگار را ندارم.
نمی دانم چرا باید برای این مصیبت بزرگ بی صدا می گریستم تا موجب وحشت دخترکم نشوم.
نمی دانم چرا هیچ ترانه سرایی برای مصیبتمان شعری نسروده تا با آهنگش اشک های آتشینم آسوده تر به نیست شدنشان بپیوندند.


*اَن: الف.نون


پانوشت: حالم از همه شما مردانی که اینجا را می خوانید و با خود می گویید "اِاِاِ چه خوب" به هم می خورد.