هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

بهشت گمشده




بهشت گمشده نام منطقه‌ای خوش آب و هوا و سرسبز در نزدیکی شیراز(شمال غرب شهر) و شهرستان سپیدان است.
نام اصلی این مکان تنگ بستانک بوده که اکنون به بهشت گمشده مشهور شده است.

در روز سی و یکم مرداد ماه به همراه آرین کوچولو و والدین نازنینش به دیدن این ناحیه کوهستانی بسیار دیدنی و زیبا رفتیم.


به ابتدای منطقه که می رسیدیم، مابقی مسیر را باید با الاغ به سمت بالا صعود می کردیم.


وسایل پیک نیکمان را بر دوش یکی از آن چارپایان بینوا نهادیم و پیاده به سمت منطقه معهود شتافتیم. همان ابتدا در رستورانی که تخت هایی بر رودخانه ناحیه بنا کرده بود نشستیم و ناهارمان را صرف نمودیم.


باز شانه های حیوان بینوا را آزرده ساختیم و ابزارمان را به ماشین بازگرداندیم. بازگشتیم و برای یافتن آن بهشت گمشده به تودر توی درختان تنومند و موقر خزیدیم.

در مسیر صعود به سمت ارتفاعات، زیبایی ها عمیق و عمیق تر می شدند و سیل جمعیت روان به سمت بالا پراکنده تر و کم حجم تر.


صعود به همراه دو کودک نوپا دشوار اما لذت بخش و یادآور روزگار جوانی بود. هوچهر، در آغوش دوران نوزادی اش به شدت خود را به کمر آقای شیر چسبانده بود، تلاش می کرد در آن امنیت پدرانه غوطه ور شود اما هر از گاهی غرولند کنان ندا می داد: بغل ، بغل. تقاضای کودکانه اش را در جهت حفظ سلامتش نادیده می گرفتیم و پیش می رفتیم.


به ظاهر، پیمودن آن مسیر کوهستانی که با رودخانه و درختان پیچ در پیچ آذین بندی شده بود ابتدا به یک دریاچه و سپس به یک روستا ختم می شد.
کمی قبل از رسین به آن دریاچه رؤیایی ـ به همراه دلبندمان ـ مسیر، صعب العبور، دشوار و پرخطر به نظر می رسید. همان جا توقف نمودیم و تنها به توصیف افرادی که در راه بازگشت از آن بهشت گمشده بودند، بسنده کردیم.


کنار رودخانه نشستیم و به زیبایی بی وصفش خیره شدیم و به صدای دل انگیز رود گوش سپردیم.

هوچهر در آغوشمان به خوابی سنگین فرو رفت. در ساعات ابتدایی طلوع به اشتیاق دیدن کودک همسالش و با وعده دیدار با الاغ ها از خواب بیدار شده بود و تا آن لحظه که به انتظار غروب نشسته بودیم، در هیجانمان، لذت بردنمان و سختی های صعودمان همراه گشته بود. جسم کوچک و خسته اش که با صبوری همراهیمان کرده بود، بی رمق در آغوشم به خوابی سنگین فرو رفته بود.
غروب نزدیک بود و باید با سرعت به پایین ارتفاعات می شتافتیم.


آن شب وقتی به بستر رفتیم، عضلاتی که در کنار کوهنوردی ـ همان پیمایشی که پس از سالها مجدداً به وقوع پیوسته بود و به فعالیت وادارشان کرده بود ـ بار کودک خفته مان را نیز به دوش کشیده بودند، ناله می کردند. با فغانشان غلتیدن برایمان دشوار بود اما به دیدن آن بهشت گمشده می ارزید.


در مسیر بهشت گمشده: