هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک جفت مچ، یک جفت چال

دیروز صبح وقتی رفت، داشتم با مچ هایش ظرف می شستم.  بی خبر رفت. فرصت نکردیم خداحافظی کنیم. برای همیشه رفت.
تقصیر از من بود. گمان می کردم تا ابد می ماند. مرگ حق نیست، حقیقت دردناکی است که بشر به اجبار به وقوعش تن می دهد و برای آنکه تلخی گزنده اش را تاب بیاورد، به خود نوید مستی می دهد به دنبال تلخی. مچ هایش را برایم به یادگار گذاشت. دو چاله خندان هم برای هوچهر گذاشت. وقتی با صدای بلند می خندید، زیر یکی از چشمانش چاله کوچکی درست می شد. چاله اش را اول پای چشم خواهرم کاشت. همان خواهر خوش خنده ام که دست برقضا سوگولی مامان بزرگ هم بود. خوب از کار درآمد و برای هوچهر هم همان یادگار را برگزید. با هوچهر اما سخاوتمندانه تر برخورد کرده بود و لابد وقتی می خواست یادگارش را پای چشمان گیرای نتیجه بکارد، زیر چاله، کاربن گذاشته بود و جای یکی، دوتا کاشت.
 حالا اینجا بیست هزار کیلومتر آنطرف تر، از مامان بزرگ تنها یک جفت مچ داریم و یک جفت چال خنده و مشتی خاطرات خاکستری در  دوردست......