هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

تلخ هم اگر باشد به نام ماست، به کام دیگری!

قطعاً وقتی در قالب یک زن به دنیا آمده ام و زندگی کرده ام و مرد بودن را تجربه نکرده ام و البته خارج از هردو هم نبوده ام،  دشوار است یا ناعادلانه است که بگویم زن بودن سخت تر از مرد بودن است اما دست کم می توانم بگویم پیچیده تر است. فکر می کنید می خواهم درباره قوانین و روز جهانی پایان بخشیدن به خشونت علیه زنان بنویسم؟ نه ابداً! می خواهم درباره مادر بودن بنویسم. درباره این درد شیرین که بارها درباره اش نوشته ام و دیگران درباره اش نوشته اند.
یک روز رییسم آمد به اتاقم و پرسید: دنور* می روی؟
گفتم: چطور؟
گفت: می خواهم بشوی مسؤول فلان بخش اما باید بروی به دنور برای ترینینگ و البته می دانم که یک دختر کوچولو داری.
و کافی است یک رییس انگشت بگذارد روی چنین نقطه ای از یک زن شرقی که تمام عمرش را لابلای تبعیض های جنسیتی سپری کرده. البته یک رییس آمریکایی تنها منظورش درک و مراعات است و احترام اما یک زن شرقی حتماً می خواهد ثابت کند که از یک همکار مرد هیچ کم ندارد.
گفتم: نه مشکلی نیست می روم.
اول ذوق مرگ شدم. دوم جاهای دیدنی دنور را بررسی کردم. سوم خوشحال شدم که برای یک هفته از شر ظرف ها  و ریخت و پاش ها و مسوولیت های روزانه خلاصه می شوم.  اما به چهارم که رسید یکی در ضمیرم فریاد زد حالا کودک چه بخورد؟ عمراً آقای شیر بی من بتواند رتق و فتقش کند. پنجم یادم آمد شب ها باید و الزاماً هوچهر باید پنج دقیقه مرا در آغوش بگیرد و ببوید و خیلی از صبح های زود تا با آرامش به خواب برود. اگر صد شماره فکر کردم، از سه به بعد تمامش دلشوره بود و نگرانی. حتماً یک جایی دلتنگی خودم هم خودش را جا زده بود به جای دلتنگی های دخترک. حتماً خجالت می کشید با یک جثه لندهور و بالغ، کودکانه دلتنگی و گریه کند و بگوید اصلاً خودش بیشتر از آنچه دخترک به او نیاز دارد، نیازمند آن عطر کودکانه است. اما مگر می شود حقیقت را کتمان کرد؟ مگر می شود درد مادری را انکار کرد؟
هنوز بیست شماره هم نشمرده بودم که آرزو کردم ماجرای دنور منتفی شود، وای مردم از دلشوره!
راستی کدام مرد، کدام پدر از شماره چهار به بعد دچار نگرانی و غم می شود؟ شاید هیچ پدری. کدام مادر؟ حتماً بیشترشان. آن مابقی هم حتماً نگرانی ها را مدیریت می کنند و انکار اما وجود دارند. آن نگرانی های لعنتی، آن هورمون های حیات که تنها در وجود مادرها جا خوش کرده اند و نه پدرها وجود دارند. همین هورمون هایی که وقتی ترشحشان را تجربه کردم، دانستم بخش بزرگی از وجودم تا آن روز خواب بوده و چه خوب که تجربه اش کردم. زن بودن، زن کامل بودن بی آن هورمون ها محال است.
دنور منتفی شد و من ذوق مرگ شدم. اما کنار قهوه جوش، توی آشپزخانه بارها از مردهای همکارم شنیدم که افسرده بودند از منتفی شدن یک ماموریشان. چه خوب که به من می گفتند آنچه به زنانشان و فرزندانشان نمی گفتند. حتماً به زنانشان می گفتند که شادند از منتفی شدن ماموریت اما نبودند. اینها صداهای حقیقی طبیعت بودند که شاید عادلانه نبودند اما پر بودند از واقعیت؛ همان واقعیتی که زن بودن را پیچیده می کند.
*Denver
*راستی می دانستید بیشتر مردها طعم تلخ را می پسندند و بیشتر زن ها نه؟ چون واقعیت تلخ است عرض کردم!
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.