هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مادر






وقتی از من پرسید که می خواهم ببینمش یا نه گفتم که نمی خواهم. ساعت ها درد کشیده بودم، روزهای بسیاری را با کنجکاوی سپری کرده بودم اما خسته بودم، خسته تر از آنکه بتوانم  عظمت نخستین لحظات مادری را تاب بیاورم.

به خواب عمیقی فرو رفتم. پر از درد بودم اما بی رمق تر از آن بودم که درد بکشم. چشمانم را که گشودم، کودکم را طلب کردم. وقتی در آغوش گرفتمش حس عجیبی در من بیدار شد، شاید حس مسوولیت اما یقین دارم مادری نبود. مادری عظیم تر از آن است که در لحظه حلول کند. روزها به طول می انجامد، ساعت ها شب بیداری باید کشید، شیره جان را باید قطره قطره در دهانش ریخت تا به واقع مادرش شد.


مادری هم آمد. نمی شود بدون مادر شدن ادعا کرد که تمام زن بودن آزموده شده.

آزمودمش. درد شیرینی داشت. یک درد دوست داشتنی. زندگیت وقف می شود یا شاید از نگاهی تباه. با لذت برگ برگ آرزوهای شخصیت را برای دیگری پاره می کنی.

نمی شود مادر نبود و این صحنه ها را به قضاوت نشست. باور کنید پر از لذت است این تباهی.

یکی دیگر از دانسته های این مسیر، درک مادری است که پیشتر مسیر مادری را طی کرده، برگ برگ آرزوهایش را برایت پاره کرده و در دامانش بالنده شده ای و عجیب است که تا مادر نشوی قدر مادر ندانی.

باید مادر بشوی تا بدانی ایرادهایی که از او می گرفتی در نوجوانی و جوانی تا کجا به ناحق بوده اند و تا کجای روحش را آزرده ای. تا بدانی که آنچه او ساخته است شاید هرگز تو نتوانی.

و وقتی مادر شوی شاید اگر بخت یارت باشد و فرصت باقی بتوانی از او دست کم تشکر کنی.

این روزها آنچه بیش از هرچه بابتش قدردان مادرم هستم جرات و جسارتی است که در وجودم پروراند. که باورم کرد. جراتی که نمی دانم من هم در کودکم کاشته ام یا از او خودخواهانه گرفته ام. 



روز مادر بر همه مادران عزیز و مادر خودم مبارک.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.