هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مدرسه باله



از شما چه پنهان نخستین باری بود که یک بالرین واقعی می دیدم، مدرسه باله می دیدم با عکس بنیان گذاران مدرسه چند نسل پیش و همه پیشکسوتان باله در صد سال گذشته. نخستین باری بود که می توانستم دختران تین ایجر بالرین را ببینم که نوک کفش هایشان پاره بود و انگشتان پاهایشان چسب خورده، بس که ایستاده بودند روی آن انگشت ها. عجیب زیبا بود.

هوچهر را به زور برده بودم. دخترک عاشق باله، روزهای زیادی را منتظر مانده بود تا امروز را ببیند. هر بار گفته بود باله دوست دارد، آقای شیر به او گفته بود در ایران نباید باله بیاموزد که اشتباه خواهد آموخت. حالا معنای جمله دریافته بودم.
هوچهر گریه می کرد که نمی آید، که انگلیسی بلد نیست و این حرف ها. حالا چنان هم نابلد نیست اما نمی دانم چه کنم تا به بیماری مزمن من گرفتار نباشد که بداند لازم نیست بهترین باشد تا عزیزترین باشد. او در هر حال عزیزترین است. بارها گفته ام اما چه کنم که.... .
به مربی باله شرایط هوچهر را توضیح دادم، اجازه گرفتم در کلاس بمانم. گفت این حرفه اوست و به او بسپارم. بیرون رفتم. معلم باله که پانتومیم به خوبی می دانست همه دانسته هایش را به کار گرفت. در کسری از ثانیه موفق شد. در همان لوزی شستش را پیروزمندانه برایم بالا برد. از پشت پنجره لوزی شکل، برای دخترک دست تکان دادم. به هم خندیدیم. 
تمام عضلات صورتش را به کار گرفت، لبخند عمیقی زد با همه عضلات صورتش، های گفت به گرمای آتش و پر از ذرات پرقدرت محبت، دخترک را در آغوش گرفت، همه چیز را اگزژره کرد، هوچهر همه را فهمید. دستان هم را گرفتند، باهم بالا و پایین پردیدند و وارد کلاس شدند، دخترک سبکبال و شادمانه پرواز کرد و رقصید و کم کم غم مهاجرتی که در چهره اش بود و در صورت دیگر کودکان نبود کمی کمرنگ شد، اما هنوز بود. فراموش کرد که من این سوی پنجره ایستاده ام و دری میانمان حایل است.
تصمیم گرفته بودم هرجا می روم بگویم ایرانی هستم. به مادرها گفتم ایرانی هستم. دوست دارم دخترم با دخترانشان دوست باشد. همه آمدند کنار پنجره تا دخترم را ببیند. گفتند چه زیباست و چه خوب می رقصد، با من دست دادند و خوش آمد گفتند. دخترک موبوری بود که تمام مدت در صف پشت هوچهر می ایستاد تا به موهای مجعد هوچهر دست بکشد. باهم می خندیدند. روزها بود دخترک درست و حسابی نخندیده بود. من هم با هر خنده اش می خندیدم و اشک هایم را به زور می بلعیدم. نمی خواستم کسی ببیند با حادثه ای به این کوچکی به وجد آمده ام. چه می دانستند مهاجرت یعنی چه، روسری اجباری دقیقاً چه معنایی دارد، حذف هنر از جامعه دقیقاً به چه قیمتی تمام می شود و بزرگ شدن در آن جامعه کدام بخش های ذهن را از کار می اندازد. نمی خواستم بدانند، مدرسه باله ندیده ام، بالرین واقعی ندیده ام، دختران تینیجری که حرفه ای باله کار می کنند ندیده ام، مربی کودک واقعی که هم باله  را حرفه ای بداند و همه عضلاتش را باله برجسته کرده باشد، هم روانشناسی کودک بداند، هم پانتومیم بداند، ندیده ام. من یک ندیدبدید ایرانی ام که به ایرانی بودنم عجیب و غریب افتخار می کنم! و نمی دانم چطور می شود آدم حساب خودش و مردمش را از آنچه دارد ایران معرفی می شود جدا کند. نمی خواستم بدانند. بهتر بود من را از کشوری به اسم پرشیا با یک تاریخ دوهزاروپانصد ساله ببینند که قابل احترام است نه قابل ترحم.


پانوشت: غرق تماشای دخترک بودم و حاضر نبودم لحظه ای را بابت عکس گرفتن از دست بدهم. از کلاس هفته آینده عکس خواهم گرفت.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.