هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

ننه قدقد فرام یو اس آ


اینجا همه چیز خوب است، جز آنکه جای همگی خالیست. وقتی به بهشت هم بروی، دلت می خواهد پایت را دراز کنی و با دوست و فامیلت گپ بزنی.


اینجا دوستان ایرانی همجنس نیستند، از زور تنهایی خود را به یکدیگر چسبانده اند تا فراموش کنند آن دوست و فامیل همجنسشان کنارشان نیست.

آقای شیر می گوید گمان می کند رفته است داخل فیلم و من کلمه مهاجرت را باور نکرده ام. به گمانم خیلی ها اینجا عمق کلمه را درک نکرده اند، یعنی نمی خواهند باور کنند. اینگونه می شود که اینجا سال ها زندگی می کنند و حتی می میرند با خیال آنکه به وطن برگردند و بعد وصیت می کنند خاکسترشان را لابلای خاک وطنشان بگذارند و امیدوارند که دست کم روحشان از آوارگی لغت مهاجرت رهایی یابد.

اینجا ایرانیان بسیاری گرفتار بازی های زندگی می شوند و عزیزشان آن سوی مرزها می میرد و باید فرسنگ ها آن طرفتر تنها برای عزیز از دست رفته بگریند. اینجا هیچ رییسی یک ماه ترک خدمت برای شرکت در مراسم ترحیم والدین یا سر زدن به پدر یا مادری که در بستر مرگ است را درک نمی کند، تحویل پروژه در زمان تعیین شده، تحویل پروژه در زمان تعیین شده است و ساختن جامعه ای قانونمند و پیشرفته مانند جامعه آمریکا سختگیری و خشونت و بی احساسی خودش را می طلبد.

هوچهر خوب است اما دلش برای دوستانش تنگ شده و همیشه نگران زبانی است که به درستی نمی داند. دخترک عاشق کارتون، حاضر نیست کارتون ببیند و مادام می گوید سی دی آموزش زبانم را می خواهم ببینم. نخستین باری که وارد جمع ایرانی های مقیم امریکا شدیم، به گمانم من و هوچهر هردو جاخوردیم. وقتی وارد مهمانی شدم، یک مهمانی بود مانند ایران. پر از کودکان ایرانی. اما وقتی کودکان دهانشان را می گشودند، یک روح آمریکایی حلول می کرد! همگی انگلیسی حرف می زدند، کودکان با چهره های گندمگون ایرانی حاضر به فارسی صحبت کردن نبودند. هوچهر نمی توانست با آنها سخن بگوید، همگی فارسی را می فهمیدند اما صحبت برایشان سخت بود یا به دلایل متعدد تمایلی به صحبت به زبان فارسی نداشتند. نخستین باری بود که دخترک با چنین صحنه ای روبرو می شد و این منجر شد به آنکه تنها بازی کردن را ترجیح دهد به بازی با کودکانی که از صبح با صحبت های ما برای بازی کردن با آنها لحظه شماری می کرد. آنجا بود که دانستم هیچ خوش ندارم کودکی بپرورم برای آمریکایی ها و فهمیدم این نخستین بهای سنگینی است که دارم به ازای رفاه و آسایشی که از آنها می گیرم و در جامعه پیشرفته شان زندگی می کنم پرداخت می کنم. داشتن کودکی که زبان دومش را بسیار عالی می داند، با کودکی که زبان مادریش را فراموش کرده و زبان دیگری را ترجیح می دهد، تفاوت بسیاری دارد. به گمانم آینده به سمتی می رود که آدم مهاجر در خانه خودش هم احساس غربت کند.

دوستی می گفت که کودک پنج ساله اش به او گفته که "funny" حرف می زند و لهجه اش را مسخره کرده.

تلاش کردم خوبی ها و بدی ها را به اندازه هم ببینم و بنویسم. اصولاً نه با خوش بینی موافقم و نه بدبینی. واقع بینی را به همه ترجیح می دهم.

بازهم جای همگی خالی. همه دوست ها و فامیل ها، حتی دوستان وبلاگی که همچنان مانند سابق در این دهکده جهانی صفحاتمان همسایه بوده و هستند. اما دلم می خواست اینجا باشند. کودکان آنها هم بهرمند باشند از آنچه کودکان اینجا از آن بهرمندند. قرار نباشد سال ها زحمت بکشند که شاید روزی آپارتمان بزرگتری داشته باشند و ماشین خوبی سوار شوند و اگر خیلی خوش شانس و پرتلاش و شاید شارلاتان باشند به جای آپارتمان یک خانه نصیبشان شود؛ آنچه اینجا یک مهاجر، یک کارگر، یک دانشجو در زمان کوتاهی به آن دسترسی پیدا می کند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.