هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پیشداوری

برای خرید منزل جدیدمان، نزدیکی پارک به آن، یکی از پارامترهای مهم برای انتخابمان بود که بتوانیم به آسانی برای لحظاتی زندانی کوچکمان را از چنگال آپارتمان برهانیم.

اینگونه شد که من و هوچهر می توانیم هر روز به پارک برویم و دیگر پارک رفتن یک پروژه عظیم نیست که باید از پیش برنامه ریزی شود.

هوچهر هر روز کودکان جدیدی می بیند و بازی با کودکان در سنین مختلف و فرهنگ های متعدد را تجربه می کند. کودکان ساختمانمان که همسال دخترک هستند به پارک نمی آیند. مادرانشان معتقدند که کودکان داخل پارک بی ادبند اما من با ایزوله بزرگ کردن کودکم مخالفم و می اندیشم که برای انتخاب دوست باید وسواس به خرج داد اما برای آشنایی با مردم جامعه ـ جامعه ای که روزی دخترک باید واردش شود ـ پارک رفتن فرصت مناسبی است تا تحت نظارتم تجربه اش کند. در ثانی کودکان پارک متغیرند و همیشه افراد مشخصی به آنجا رفت و آمد نمی کنند تا بشود قانونی در بابش صادر نمود.

امروز وقتی وارد پارک شدیم، کودکانی که سرگرم بازی بودند، همه بزرگ بودند و هوچهر محافظه کارانه گوشه ای ایستاده بود تا یک همبازی برگزیند. دو دختر بچه پنج ساله کوچکترین ها بودند و با یک تفنگ آبی با هم بازی می کردند و دنبال هم می دویدند. هوچهر هم شروع به دویدن به دنبالشان کرد و آنها بی توجه به دخترک ادامه می دادند و یکی از آنان هوچهر را یک بار هل داد. اما هوچهر با خنده هایشان قهقهه سر می داد و گهگاهی زیرچشمی عکس العمل مرا می پایید و من به سرعت چشمانم را روی کتابم متمرکز می کردم و تنها گاهی من نیز به دخترک لبخند می زدم تا بداند رفتارش مورد تایید است اما تمام ثانیه ها من حضور ندارم و باید به تنهایی حل و فصلشان کند.

چند دختربچه هفت ـ هشت ساله به جمع کودکان اضافه شدند و بازی چدیدی را طراحی کردند و دو دخترپنج ساله را هم به جمع دعوت کردند. بازی اینگونه بود که کودکی گرگ می شد و هر کودکی برای اینکه از دست گرگ رها باشد، تنها حق توقف در خانه های قرمز زمین بازی چهارخانه آبی ـ قرمز را داشت. هوچهر با دقت گوش سپرده بود و بعد بی دعوت وارد بازی شد و عجیب درست بازی را انجام می داد و باز به من نگاه می کرد و من وانمود می کردم که توجهی به دخترک ندارم. می خواستم خود تصمیم بگیرد و خود برای بیرون کشیدن گلیمش از آب ممارست کند و نظارتم کاملاً غیر مستقیم باشد.

موهای دخترک شل شده بودند و کش موهایش آویزان بود اما قرار بود دخترک نداند که دارم زیر و بم رفتارهایش را نظاره می کنم. دو مادر کنارم نشسته بودند و گوش هایم تیز شد وقتی دانستم در باب کودکم سخن می گویند. اولی گفت: چه آدم های بی مسوولیتی پیدا می شن. بچه رو تنها فرستاده پارک. دیگری گفت: شاید هم اومده، همه نیمکت ها را وارسی کردند و مادر هر کودک را برگزیدند و هیچ به من مشکوک نشدند و با صدای بلند ادامه دادند: نه اون نیست اون مادر بچه تپلست. اونم که مادر اون پسرست...... . حتماً مادرش نیست دیگه وگرنه موهای بچه رو درست می کرد، توی این گرما طفلی بچه عرق سوز می شه، نیگا هی هم طفلک موهاشو می زنه کنار. چقدم بامزست! حوصله ندارن بچه رو خودشون بیارن پارک. من که دیگه حداقل دو روزی یه بار بچه رو میارم پارک. البته روزهایی که کلاس میره نه....... چی؟ آره سه روز در هفته کلاس زبان میره دو روز هم نقاشی! نیگا هیچی به بچه نمی گه همین جوری داره با بچه های بزرگتر می دوئه. خب می خوره زمین، فرهنگه دیگه، فرهنگشون پایینه، می گم اون خانم سن بالائه نیست (خانمی با حدود سن پنجاه را نشان داد!) آره، خودشه.اما شبیهش نیست. البته منم بچم شبیهم نیست. آدما تو سن بالا حوصله ندارن به بچه برسن. آره ما یه فامیلی داشتیم، همین حدودا بود بچه دار شد، حوصله بچه رو نداشت،مثل این بچهه هی بچش ول بود این ور اون ور....... نه....... بچه رو شیر نداد.......... .

و من در سکوت از سطور کتابم لذت می بردم و همچنین آن مکالمه خاله زنکانه مفرح ذات بود!

بچه ها ده ها دور چرخیدند و ایستادند و هوچهر در تمام ایستادن ها بی هیچ کلامی در مربع های قرمز توقف کرد و من تحسینش کردم. در آخرین توقف یکی از کودکان هشت ساله هوچهر را نشان داد و گفت: کی اینو راه داده تو بازی؟ پیش از آنکه مجبور به حرکتی شوم، دختربچه پنج ساله ای که تفنگ آبی داشت، خشمگین شد و گفت: اصلاً خیلی هم بازیتون بی خوده و دست هوچهر را کشید و با خود برد. با هم به سراغ سرسره ها رفتند و آنجا بود که شنیدم دخترم دارد "هوچهر" را برایش هجا می کند و او هم نامش را می گوید. آرام برخاستم و کنارشان رفتم و موهای هوچهر را مرتب کردم. هوچهر به دختر پنج ساله گفت: دیدی گفتم اون مامانمه، اگه نبود که الان موهامو صاف نمی کرد! لبخندی حواله دختربچه کردم. در نخستین حرکت هوچهر را در برابر چشمانم هل داده بود و من دخالتی نکرده بودم و گمان نمی کرد مادر هوچهر باشم. برگشتم و سرجایم نشستم و به خواندن مشغول شدم و دو مادر ساکت شده بودند!

هوچهر و دوست جدیدش سرسره بازی می کردند و می خندیدند اما نگاه دختربچه پنج ساله که هوچهر را با خود به همه جا می برد به کودکان هشت ساله بود. بی گمان دلش می خواست برگردد به بازی کودکان هشت ساله. دست هوچهر را رها کرد و دوید به سمت دختری که صدایش می کرد. دیگر وقت رفتن بود؛ باید فضا را ترک می کردیم، پیش از آنکه ناکامی بیاید سراغ دخترم. هوچهر را در آغوش گرفتم و او گفت: مادر اون دخترا گفتن من از بازی برم بیرون. من یه دوست جدید پیدا کردم. در حالیکه لبانم را چسبانده بودم زیر گلوی دخترک و مست می شدم از بوی کودکانه اش، گفتم: اشکال نداره مادر ولشون کن. بیا بریم توی حیاط با ریحانه بازی کن که همسن خودته، اونا بزرگن، کسی هم یادشون نداده با کوچیکتر از خودشون چه جوری رفتار کنن، شما خیلی خوب بازی می کردی. هوچهر پیروزمندانه، لبخند زد و پرسید: مگه منو دیدی؟ و من پاسخ دادم: آره عزیزم. من بهت افتخار می کنم. محکم در آغوشم گرفت و گفت: دوستت دارم مادر و من پاسخ همیشگی را دادم: منم دوستت دارم عزیزم.

دو مادر در سکوت نگاهمان می کردند و من بی هیچ سخنی نگاهم را از چشمان خیره شان دزدیدم و به سمت خانه روان شدیم.......... .


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.