هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

بانوی کوچک


هوچهر در اسباب کشی، سربند دخترک، جوراب شلواری من است! سطل آشغال هم که معرف حضور هست!


یکی از بازی هایی که هوچهر روزانه انجام می دهد، رفتن در قالب شخصیت من یا دوستانم است. بعد می آید منزل ما تا کودکانمان با هم بازی کنند. امروز من آسا جون بودم و او نگار جون بود و هوچهر دختر من بود. یکی از پیراهن های مرا پوشیده بود (در همان فرایند هر روزه که تمام لباس های مرا بیرون ریخته بود) آمده بود منزل ما. مادام می گفت: آسا جون بیا صحبت کنیم. می گفت: شوهر شما هم نیست؟ رفته محشر*؟!!! من هم می گفتم که رفته محشر! پرسید: آسا جون......می گم.......ناهار چی پختی؟ گفتم ماکارونی. گفت منم می خوام یه روز دعوتتون کنم براتون آش بپزم و این مکالمه زنانه ادامه داشت.

موقع ناهار شد. گفت می خواهد سفره بیندازد که بچه ها راحت غذا بخورند! بعد هم سفره مهمان مرا برداشت. مجبور شدم برای این مهمانی هزارتایش کنم، تا قرار نباشد من و مهمان عزیز با فاصله ای به اندازه عرض اتاق دور سفره پیشنهادی نگار خانوم بنشینیم. زیرسفره ای انداخت، با هزار مشقت، سفره را رویش پهن کرد. بشقاب ها و قاشق و چنگال ها و لیوان ها را برد. برایش در ظرف گل، منگلی کودکانه اش غذا ریخته بودم. پرسید: این ظرف کیه آسا جون؟ گفتم: ظرف مهمونمونه! گفت: اون مارپیچی ها (ظرف خودم را که آرکوپال بود، نشان داد) برا خودتونه؟ گفتم: بله. گفت: چرا ظرف مهمونتون کوچولونست؟! گفتم دیگه ما سلیقمون اینجوریه! حالا با هزار مصیبت و داستان باید لباس نازنینم را از تنش خارج می کردم تا در دنیای تخیلات دخترک شهید نشود! گفتم: نگار جون لباستو عوض کن، تو خونه راحت باشی. آدم بچه دار که لباس اینجوری نمی پوشه، الان بچت روش غذا ریخت، چی؟! خلاصه راضی شد.

می دانست مهمان است و خانوم بزرگ است و باید خودش بی کمک غذا بخورد. کمی نگاه کرد و گفت: آسا جون میشه این ماکارونی ها رو برا من خورد کنی؟ خرد کردم و گفت: نیست من عجله دارم باید زود برم دنبال کارم، شما باید بعضی کارهامو انجام بدی! این هم برای توجیه روال منطقی نمایش بود. لابد فهمیده بود که من از کارهای سینمایی که روال منطقی داستان مورد دارد بیزارم و ممکن است نمایشش را ترک کنم.

بعد ریخت روی لباسش. گفت: الان میرم خونه لباسمو عوض می کنم. بچم غذا ریخت روش (این هم توجیهی بود که خانوم بزرگ هنگام خوردن غذا می ریخت روی لباسش!). آخه می خوام برم ناخونامو درست کنم برم دانشگاه. بعد چند لقمه چپاندم توی دهانش و باز گفت: مرسی گذاشتی دهنم خب من دستم بنده، بچه تو بغلمه! ماست هم ریختم توی قاشقش. پرسید: ماست خوردن استیکر داره؟ گفتم: برا شما نه نگار خانوم! هوچهر ماست که می خوره استیکر می گیره. مجبور شده بود ماست بخورد بی استیکر! بینوا همه را خورد و مظلومانه از خیر استیکرش گذشت. ترجیح می داد همبازی باشیم بی استیکر تا هوچهر باشد با استیکر. تنها گفت: ماست برا خانوما هم خاصیت داره؟ تنها مانده بود بگویم بلللللله، اگه بخورن وقتی یائسه شدن پوکی استخوان نمی گیرن، آخه خانوما خیلی مسوولیت های جسمی سنگینی دارن...... تا مکالمه زنانه مان کامل شود! اما دلم سوخت برایش و در گوشش گفتم: یه لحظه هوچهر بشو. بازی که تموم شد، استیکرتو می دم! با خوشحالی گفت: باااااااااشه. هیچ زمانی امکان نداشت، قبول کند در میانه بازی لحظه ای هوچهر شود.

بعد، مهمان محترم گفت که پی پی دارد! بعد هم نگار خانم فریاد زد: آسا جون میشه یه لحظه بیای؟ وارد دستشویی شدم دیدم دمپایی هایم نیست. یادم رفت در بازی هستیم و گفتم: دخترم چرا دمپایی های منو پوشیدی؟ دلگیر شد و گفت: من که هوچهر نیستم. من نگار خانومم. خب من بزرگم دیگه. دمپایی بزرگارو می پوشم. آسا جون میشه منو بشوری؟!! رفتیم و ک*ون مهمان محترم را شستیم و زل زده بودیم به دو دمپایی بزرگ در پای نگار خانم که ممکن بود پر از جیش و پی پی شود و خودمان هم با یک جفت دمپایی آقای شیر سرسرکنان خودمان را رساندیم به مهمان محترم تا مهمان نوازی را تمام کنیم! این بار هم چون می دانست هیچ توجیهی در باب شستن پشت مهمان موجود نیست، اصلاً توضیحی نداد و وارد مقوله اش نشد!

آقای شیر تلفن کرد. هوچهر گفت: شوهرته؟ از محشر زنگ می زنه؟ بهش بگو نگار خانم یه گردنبند خوشگل داره! و ریسمان درازی را که با مگنت هایش برای خود ساخته بود و روی لباس من پوشیده بود، نشان داد.

بعد رفت و مایویش را آورد تا بپوشد و برود ناخن هایش را درست کند و برود دانشگاه! گفتم: نگار خانوم، آدم که با مایو نمیره دانشگاه. گفت: آخه هوا گرمه! آهی کشیدم و گفتم باشه بیا کمکت کنم بپوشی و با خود گفتم بگذار در دنیای تخیلاتش پادشاهی کند تا آن روز که واقعیت را چون پتک بکوبند در مغزش که اینکه او گرمش می شود در هیچ کجای معادلات جامعه لحاظ نشده است. باز فراموش کردم در بازی هستیم. در آغوشش گرفتم و نمی دانستم چطور به جای فرداها از دلش در بیاورم آنروز که خواهد فهمید جزء بخش فراموش شده جامعه است. باز فریاد زد........اه ه ه ه . من که هوچهر نیستم منو بغل می کنی. من نگار خانومم. الان شما اونی هستی که ناخون درست می کنه. باید نوبت بشینیم؟ خانوم وقت من کی ه؟ یادتون نره برام لاک بزنید هان.................... .

*محشر: یک روز که آقای شیر از ماموریت برگشته بود، عکسی از سفرش را نشانم می داد گفت: اینجا محشره. هوچهر پرسید: پدر رفته بودی محشر؟! ما هم گفتیم که محشر بوده. از آن پس شوهر هوچهر هر روز می رود محشر، ماموریت!
.
.
.
فکر کردید ما اشتباه کودک را اصلاح می کنیم، لذت شنیدن اشتباه شیرینش را از خود می گیریم که کودک صحیحش را یاد بگیرد؟ سخت در اشتباهید! نسخه پدر و مادر نمونه باشد برای علاقمندانش.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.