هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

بلوغ: دنیای پیشین و دنیای امروز تودرتوی یکدیگر

همیشه می گوید چرا توجهم به خودم کمتر شده، چرا از خودم غافل شده ام، دنیایی را که از آن بازمانده ام پیش چشمانم مجسم می کند، از دنیای پیشینم شاهد می آورد؛ همان کتاب هایی را که پیشتر می خواندم و امروز او و دیگر دختران فامیل می خوانند. کتاب هایش را نشانم می دهد و خواندنشان را توصیه می کند. به او می گویم: خواهر مهربانم! تنها فرصت های مطالعاتی ام، به خواندن کتب تربیتی اختصاص دارد.
کتاب را از او می گیرم و شروع به ورق زدن می کنم. به سراغ صفحه نخستین می روم و مانند روزگار جوانی از جهان خارج به دنیای درون کتاب سفر می کنم، می خوانم و می خوانم. وه! از چه لحظاتی محروم مانده بودم.
هوچهر بیدار می شود، گریه می کند، گرسنه است، دستشویی دارد، پدرش را که چند روزی است از دیدنش محروم مانده طلب می کند و به نوازش نیاز دارد. کتاب را می بندم، کودکم را به آغوش می کشم و به قهرمانان درون کتاب وعده دیدار می دهم. به خواهرم می گویم که کتاب را خواهم خواند. از من و کتاب ناتمام اجتماع نمی توان گرفت! از من می خواهد که در نگهداری از آن کتاب امانی نهایت دقت را به عمل آورم.
لحظات زیادی برای وقت گذرانی با رفقای درون کتاب ندارم. کتاب، در مطب دکتر همراه من است. به درون کیفم نگاهی می اندازم. شیشه شیر هوچهر، لیوان آبش و ... همگی خطرات جدی برای سلامت کتاب محسوب می شوند. کتاب را در کیسه می گذارم.... . با همه مشقات کتاب را صحیح و سالم به منزل مادرم باز می گردانم.
هوچهر اطرافم می پلکد. توجه بی وقفه من به صفحات کتاب برایش ناخوش آیند است. دستم را می کشد، غر می زند، کتاب هایش را می آورد تا برایش بخوانم و اسباب بازی هایش را تا با او بازی کنم. بی فایده است، توان رها کردن هیجان لحظات را ندارم.
دخترکم پوزه رقیب را به خاک می مالد، لیوان آب را روی کتاب خالی می کند، لیوان را می اندازد و به جهت نامعلومی شروع به دویدن می کند. نمی دانم ابتدا کدام قهرمان غرقه در آب را برهانم. بی فایده است، کتاب امانی را به گند کشیده ایم.
کتاب را گم و گور می کنم، هوچهر را به مادرم می سپارم و به سمت مطلوب ترین مرکز خریدم روان می شوم. همانند گذشته ها از ابتدای بازارچه شروع به قدم زدن می کنم، هرآنچه بدان نیاز دارم و روزهاست که در بازارهای بی کیفیت و پراکنده شیراز از خریدش محروم مانده ام، می خرم؛ لباس برای منزل، انبر، لیوان دم دستی و ... .
به مقصد رسیده ام؛ همان کتابفروشی پاتوق روزهای فرهیختگی. داخل می شوم، از جا بلند می شوند و با گرمی با مشتری قدیمی احوالپرسی می کنند. پیر شده اند. همان زوج قدیمی قابل احترام که قانون مادر و مادر بزرگم را نقض کرده بودند؛ همان قانون که در آن همکاری زن و شوهر قدغن شده بود و آفت زناشویی به حساب می آمد تا بر اساس قانون دوری و دوستی دلشان در شب برای یکدیگر تنگ شده باشد. خطوط چهره زن عمیق تر شده بود، تاسی سر مرد بیشتر به نظر می رسید و ریش تُنُک پروفسوری اش کاملاً به سفیدی می گرایید.
کرم کتاب های دکانشان بودم. از مصاحبت با این زوج اندیشمند به شدت لذت می بردم. یکایک کتاب های رنگ و وارنگ دکانشان را خوانده بودند. بعدها دانستم که مرد کتابفروش یکی از مترجمین بنام کتب خارجی است و نامش روی کتب بسیاری به چشم می خورد. همواره از آن مغازه با یک بغل کتاب به منزل مراجعت می کردم.
نگاهی به قفسه های رنگارنگشان انداختم. حرص و ولع قدیمی بیدار شده بود و هاله ای از افسوس بر سرم سایه افکنده بود. افسوس که نویسنده های بسیاری در دنیای ادبیات متولد شده بودند و من حتی از نامشان و تولدشان بی اطلاع بودم.
کتابفروش به انتظار ایستاده است تا کتاب مورد نظرم را طلب کنم. می گویم ((چه کسی باور می کند، رستم)). می گوید مثل همیشه شانس آورده ام و تنها یکی برای من موجود است. نفس راحتی می کشم. چه خوب که نمی داند کرم کتاب های دکانش امروز تنها برای تاوان کتاب می خرد. به انتظار سفارشات دیگرم ایستاده است. به ناچار کتاب ((عادت می کنیم)) نوشته "زویا پیرزاد" را نیز از او می خواهم.
با هیجان به کتاب های نخوانده ام چشم دوخته ام.
با پیروزی به بازگرداندن گوشه کوچکی از دنیای پیشینم به دنیای امروزم می اندیشم.
با عشق به سمت منزل مادرم می دوم تا کودکم را که چند ساعتی است از دیدنش محروم مانده ام در آغوش بگیرم و با لذت در صفحات دو کتاب جدیدم غرق شوم.
با افتخار به صفحاتی که می دانم پاره پاره و خط خطی شدن انتظارشان را می کشد، چشم می دوزم و بالغ شدنم را نظاره می کنم:
آنقدر بالغ که دیگر کتاب های پاره و کثیف آزارم نمی دهند.
آنقدر بالغ که خط خطی ها را یادگار پله های ترقی دخترکم می دانم
و
آنقدر بالغ که برای جادادن دنیای پیشینم در دنیای امروزم تلاش می کنم.