هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

لابد شک برای چند روز به خواب رفته

دخترک در حیاط مدرسه تنها بازی می کرد. از میله ها بالا می رفت و وارونه آویزان می شد و منتظر تایید نگاه من بود و من با صدای بلند به فارسی تشویقش کردم و برایش دست زدم. با سر به زمین خورد و باز چشم دوخت به من و من باز به فارسی گفتم بازی اشکنک داره و او برخاست و ادامه داد. من هم تنها نشسته بودم. در مدرسه جدید هوچهر. میان مادرهای سفیدپوست و بومی. آب و روغنی بودیم که تا ابد قاطی نمی شدیم. من تنها مهاجر جمع بودم. من ایرانی بودم. اشتراک همگیمان تنها کودکانی بودند که قرار بود همکلاسی باشند. کودک موسیاه گندمگون من مانند یک مروارید سیاه میان سفیدی تمامشان می درخشید. بله از نگاه مادرانه من می درخشید.
رفتن، بازگشتن و باز رفتن، همه شک ها را به یقین بدل می کند. وقتی ایران را ترک کردم، پر بودم از شک. پر بودم از قطعاتی که جا گذاشته بودمشان. این بار که بازگشتم، با آرامش بعضی جا گذاشته ها را به فقرا بخشیدم. بخشی را با خود بازگرداندم و حالا که می نویسم نگاهم مانند کودکی روی امنیتش شادمانه بالا و پایین می پرد، وقتی دو فرش مورد علاقه ام و آلبوم عروسی ام کنارم هستند. همه شک ها را جادوی وطن به یقین بدل کرد. حالا بهتر می دانم چرا آمده ام. حالا محکم ایستاده ام و آب بودنم و روغن بودنشان ناراحتم نمی کند. تنها سنسورهایم روشنند تا اگر تبعیض نژادیشان گل کرد، با قدرت و آرامش قانون را صدا کنم.
دخترک آمد کنارم. وقت رفتن بود. روی پیشانی اش یک خراش بزرگ و قرمز خودنمایی می کرد. یادگار با سر به زمین خوردنش بود و بهایی بود که برای لذت وارونه بودن پرداخته بود. پرسیدم دوست پیدا کردی؟ گفت بله دوتا. وقتی داشتم رو اون میله نازکه راه می رفتم، اونام دلشون خواست عین من راه برن اومدن باهام دوست شدن. من سرگرم صحبت با دو مادر بودم. من هم میان آن آدم هایی که گویی متعلق به کره دیگری بودند، دو دوست و چند جمله مشترک یافته بودم.
خانه هنوز پر بود از نامرتبی های پس از سفر. محتویات چمدان ها کپه کپه در خانه جاخوش کرده بودند. نگاه من و تصویرم درست روبروی آینه به هم گره خوردند.  تصویرم را بی رحمانه ورانداز کردم. نگاهم قاطع بود و دیگر شک ها رخت بربسته بودند و شکم و باسنم پر بودند از پرخوری های ایران؛ سرشیر و مربا و انواع پلو و خورشت و کباب و دل و قلوه و جگر دنبه! داشتم حساب و کتاب می کردم که به چند ماه ورزش نیاز دارم، پیشتر چند شب بدون شام خوابیده بودم و نیشم با یادآوری طعم خوراکی های لذیذ و احساس آرامشی که پس از یک سال زندگی در دنیای پر از دودلی نصیبم شده بود تا بناگوش باز شد.
آقای شیر پرسید پلی دی* چطور بود. گفتم خوب بود. تجربه جدیدی بود. درست مانند هر روز یک مهاجر.
 
*play day
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.