هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

وقتی بی چمدان بروی، باید درخت بکاری



هرچه در باب مهاجرت نوشته شود، در باب عجیب، غریب بودن و نسخه شخصی بودن ماجرا بازهم کم نوشته شده.
اما بیش از آنچه در تصور می گنجد شروع از صفر است.
یعنی آنقدر آدم صفر می شود که انتظارش را ندارد و به آنهمه صفر بودن شاید هرگز نیندیشیده است، چراکه حتی در بدو تولد هم آنهمه صفر نیست.
متولد که می شوی، چشمانت را که می گشایی بنابر شرایط، مشتی خاله و دایی و عمو و پدر و مادر و.... انتظارت را می کشند. یک درخت تاریخی هم گرفته اند دستشان و در آغوش می گیرندت و می نشانندت روی یکی از شاخه ها. یک شاخه ای که وقتی رویش نشستی دیگر نیازی نیست برای کسی خودت را ثابت کنی، از یک جایی که خیلی با صفر فاصله دارد، شروع می شوی. یک نام فامیل که یعنی اجدادت چه کاشته اند و عموزاده ها و عمه زاده هایت که هستند. یعنی کجای جامعه تعریف می شوی و همبازیانت چه کسانی هستند.
وقتی مهاجرت کردی، حتی یک نوزاد هم نیستی. فامیل هم نداری، درخت نداری، باید همه چیز را از نو بسازی. خودت می شوی بذر درخت. اما باید خودت به خودت آب بدهی، کود بدهی، به سرعت رشد کنی، صد برابر کار کنی، قوی باشی که نسل های آینده شاخه ای مطمئن برای نشستن داشته باشند. احتمالاً وقتی از یک بذر، یک درخت بی ساقه یا نازک ساقه ساختی که تنها در خوشبینانه ترین حالت یک شاخه تنومند دارد، ترکیبش عجیب مسخره می شود و تا کجا خسته است! بعد باید بگردی برای پیدا کردن دوست، دوست هایی که بشوند فامیل مجازیت، که ترکیب فکاهی و خسته ات را پشتشان پنهان کنی. آنجا کسی دلجویی نمی کند از جسم نازیبای خسته ات، دهان بگشایی محکومت می کنند به آنکه انتخاب خودت بود.
 خودت خواهر داری، اما جایش گذاشته ای آنسوی آبها. حالا باید بگردی برای یکی که برود توی نفش خیالی خواهرت و تو بروی در نقش خیالی خواهرش. بعد زنگ بزنی به مادرت که بگویی یک دوست پیدا کرده ای، بهتر از برگ درخت! که خیالش راحت باشد.
اما اگر تلفن با شماره ای از ایران دوبار پیاپی یا بیشتر زنگ زد و فرصتی برای جواب دادن دست نداد، قلبت را صدبار قی کنی، که شاید یک اتفاقی افتاده، می خواهند خبری بدهند. بی پروا تا به دنبال تلفن کننده می گردی، هزار فکر لابلای تارهای مغزت بچرخند و مجبورت کنند تا حساب و کتاب نقاطی که محکم گرفته اندت تا نتوانی برگردی را بکنی. اول موجودی حسابت را ورانداز کنی. بعد کار و بچه و چه و چه. بعد یاد اقیانوس پهناور لعنتی بیفتی که یک حقیقت است که فاصله است، که وجود دارد. 
بعد هم همه جمله های معروفی که می شنوی: نشسته ای آنجا داری حالش را می بری، حالا غم و غصه ات را آورده ای برای ما؟ از چه طریقی رفتید؟ حقوق چقدر می گیری؟ و درد رفتن را دو چندان می کنند. نطقت را کور می کنند و غصه هایت را خفه.
که اینجا بهشت دیده می شود.

نه اینکه نباید رفت، باید رفت، باید دنیا را زیر قدم ها به کار گرفت و کوچک کرد. پرواز همیشه لذتبخش و پرخطر و پرماجراست و جهان پهناور بر فراز آسمان ها است که کوچک می شود. اما مهاجرت اینطور رفتنی است. بی توشه سفر کردن است. شاید یکی بی چمدانی که برای سفر بسته نهایت لذت را ببرد اما من از آن دسته افرادم که تمام لحظات سفرم را به چمدانی فکر می کنم که جایش گذاشته ام، به وسایلی که می شد باشند و نیستند، به کتابم که می خواستم کنار ساحل بخوانم. اینکه دوست ندارم دمپایی نو بخرم. 

من بی چمدانم، امنیتم گریه می کند.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.