هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

ننه قدقد

دخترک ریز نقش بود، با چشمانی نافذ و عمیق. عمق چشمانش زیاد بود؛ دو گوی سیاه که کمی گود رفته بودند از آن عمیق دیدن. وقتی استاد قوانین فیزیک را بازگو می کرد، یک نیمکره از مغزش قوانین را به خاطر می سپرد، نیمکره دیگر با دستانش همدست می شد، چشم می دوخت به استاد، می رفت به اعماق وجودش و صورتش را به تصویر می کشید. همسفر می شد با چشمان استاد که بیش از نیاز مردانه زیبا می نمودند و می اندیشید که بی گمان غصب شده اند از خواهر استاد که محروم است از داشتنشان.

به شلوار تنگ استاد خیره می شد. لایه زیرینش ریسه می رفت از جمله فکاهی ذهنش و پوسته بیرونی اش همچنان با جدیت گوش سپرده بود به روح فیزیک. دستانش از شلوار چسبنده استاد گنی زنانه بر کاغذ نقش می زد. گوش سپرده بود به روابط میان نیروها و تکانه زاویه ای. استاد دستانش را گشوده بود، که فرفره ای باشد برای نمایش تکانه زاویه ای. دخترک با جدیت به خاطر می سپرد فرفره را. دستانش استاد را تصور می کرد در مراسم عروسیش که با دستانی گشوده چه مضحک می رقصید. باز لایه زیرین می خندید و دستانش استادی رقصان به تصویر می کشیدند. یک ساعت و نیم پایان می یافت، دانشجوها خسته نباشید می گفتند، دستان دخترک همچنان روی کاغذ روان بود. بی شک استاد غرق لذت بود از حضور دانشجویی آنچنان نمونه که کلاس پایان یافته بود و او همچنان نت برداری می کرد. از آن دور به دخترک ریز نقش ساده و ساکتی که نشسته بود در اتنهای کلاس خسته نباشید می گفت و خارج می شد.

برق دو گوی سیاه می افتاد در چشمان دانشجویان. نقاشی استاد که کپی ای بود بسیار شبیه واقعیتش ـ استادی که در نقاشی گن پوشیده بود و نه شلوار و با یک دست کنار گوش بی شک باباکرم می رقصید ـ دست به دست در کلاس می چرخید. نقاشی از کپی دانشگاه هم سر درآورد و لابد از اتاق استاد هم؛ زیرا از برگه پایان ترم دختر که هفده نمره در ان نوشته شده بود، ده نمره بیشتر خارج نشد!

ترسیم کاریکاتور اساتید به جای نت برداری پس از مدتی تبدیل به یک سنت شد. در پایان هر کلاس که استاد تازه وارد بود، دانشجویان نقاشی استاد مربوطه را طلب می کردند. نقاشی تکثیر می شد و می چرخید و می چرخید. انگیزه نقاشی کمی عمیق تر شد. دیگر سوژه اساتید پوسیده می نمود و قوانین فیزیکی جایگزین گشته بودند و کاریکاتورهای فیزیکی در پایان کلاس تولید گشته بودند. بعضی کاریکاتورها بی ادبانه بودند و از صفحات کتب درسی خارج نمی شدند. آن روزها بازار آزادی مجلات داغ داغ بود. دخترک رفته بود سراغشان تا شاید نقاشی هایش به چاپ برسند در صفحه ای. ننه قدقد شد نام مستعارش که قرار بود پایین نقاشی خودنمایی کند. مجلات یکی پس از دیگری تعطیل می شدند وقتی هنوز عدد شمارنده شان حتی دو رقمی نشده بود و نسخه ای که دختر تحویل داده بود به رؤسای هیات تحریریه در فایل نشریات متروکه برای همیشه بایگانی می شد.

روزگار آمد سر راه دخترک. پای عاشقی آمد وسط، پای کارشناسی ارشد، کار، طعم پول. روزمرگی. هپروت دانشجویی و متفاوت بودن و نوآوری محدود شده بود به یک طبقه در کمد کتاب هایش که سال ها دست ناخورده باقی ماند.

زهرا خانم کارگر مادرش با شهامت آمده بود دم در به استقبالش، تا فتح با شکوهش را به اطلاع دختر برساند. می گفت کمد دختر را تمیز کرده، پر بوده از آت و آشغال و روزنامه های کهنه و باطله. عرق سرد نشست پر پشت دختر و دوید به سمت قفسه مملو از خاطره نوآوری ها که حال تهی می نمود. روزنامه هایی که نامش در آنها درج شده بود برای قبولی در آزمون کارشناسی و کارشناسی ارشد و تمام مجلاتی که قرار بود ستونی داشته باشند با پانوشت ننه قدقدی یکراست در شوتینگ منزل معدوم گشته بودند. زهرا خانم با افتخار اعلام کرد که کارش را کامل به انجام رسانده و تمام زباله ها را هم راهی شوت کرده است!

ننه قدقد از آرشیو نوآوری ها به قفسه خاطره ها نقل مکان کرد و سال ها بی استفاده باقی ماند.

شمارنده عمرپیمود و پیمود و روزهای معلقی در آرامش و سکوت نخستین روزهای پس از ازدواج فرا رسیدند. شیراز بود و حال و هوای شاعری و سکوت و آرامش پس از تلاطم. دفاع کارشناسی ارشد دختر انجام شده بود، کارش را در تهران رها کرده بود، برای یافتن آن آب رکن آباد و وصف بی مثالش شتافته بود به زادگاه حافظ. باز ننه قدقد جانی تازه گرفته بود تا بشود مونس تنهایی روزهایش. جانی برای نقاشی نمانده بود و غبار سن و سال و خستگی نشسته بود بر خلاقیتش. اما نوشتن همانی بود که سوسو می زد در آن شب های تار.

هنوز زمان زیادی نمی گذشت که می نوشت با عنوان ننه قدقد که لرزش نبض کوچکی آرامش بطن وجودش را متلاطم می نمود. باز کورسوی ننه قدقد می رفت که تاریک شود این بار برای ابد. دیده بود که افراد هویتشان گم می شود زیر کوله بار سنگین پدری و مادری. عزمش را جزم کرده بود که حفظ کند این یادگار روزهای بی غمی را ؛ روزهایی که گمان می کرد قرار است دنیا را زیر گامهایش خرد کند و امروز می دانست اگر تنها خود را بپیماید، شادمانه جهانش را ترک خواهد کرد.


سال ها سفر کردند و ننه قدقد به نام زنده ماند اما آنچه ماند همانا ننه ای بود قدقدو کمی تا قسمتی هم غرغرو!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.