هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

عقب عقب به سمت خط پایان

زمان ایستاده بود و من می دویدم.  سبکبار و سبکبال تنها با یک سبد از ده سالگی گذشتم. درست پیش از رسیدن به دروازه، برای نخستین بار در سبدم عشق ریخته بودم، کمی استدلال ریخته بودم و کمی رازهای نهان تنها برای خودم. سبد خالی بود و من وقتی گام برمی داشتم، خودم را در آسمان می یافتم. من پرواز می کردم و دروازه های آینده مبهم، در برابرم ایستاده بودند. من پرواز می کردم و هنگام خستگی بر دوش پدرم می نشستم و سرخوشانه قهقهه سرمی دادم.
دروازه های بیست سالگی را سبکبار گذراندم. دیگر سبکبال نبودم. اما یک نفس می دویدم. پر بودم از خیرگی به آینده.  آینده ای کمی روشن. آرزوها و امیدهای بیست سالانه مرا به سمت آینده می دواندند. استقلال را به عنوان پاسپورت رسیدنم به آینده چون گوهری گرانبها محافظت می کردم.
زمان ایستاده بود و من ناغافل و مشغول، از دروازه های سی سالگی عبور کردم. چشم دوخته بودم به برگه های موجود در دستانم. به برگه های آس که می توانستند با یک اشتباه، بی ارزش و فداشده، در زیر دیگرها دفن شوند. من از دروازه  سی سالگی هیچ به یاد ندارم. نمی دانم اگر دروازه اش گنبدی بود یا مدرن. اگر معمارش عاشق طرح های گنبدی شرقی بود یا گوشه های مدرن و مدور و کوتاه غربی.  من باید با دقت بازی می کردم.  فرصتی نبود برای تماشای اطراف.
زمان ایستاده است و من با شانه های پر گام برمی دارم. به سمت دروازه های چهل سالگی خسته و محتاط نزدیک می شوم. راستی کی اینهمه شانه هایم را پر کردم؟
زمان ایستاده است و من می دوم.  سال ها سریع تر می گذرند. دخترک روی شانه ام سنگین تر می شود. تمام جیب های مخفی، سبدم، کلاهم پراست از تجربیاتی که تلاش می کنم به خاطر بسپارمشان و در مسیر جانگذارمشان. با خستگی و احتیاط گام برمی دارم. سبکباری رفته. اشتیاق بیست سالانه کنار دروازه های سی سالگی پوچ شد. همانجا جاگذاشتمش.
بوسه های دخترک گام های خسته ام را قویتر می کند. اشتیاق و صفای کودکانه اش شور جوانی در من می دمد.
زمان ایستاده است و من با شهری بر شانه هایم، با احتیاط به دروازه های  چهل سالگی نزدیک می شوم. دارم از آینده عبور می کنم و آن را در گذشته جا می گذارم.
یک زمانی عقب عقب به پایان مسیر نزدیک خواهم شد. وقتی نگاهم به گذشته است و من می روم. وقتی زمان ایستاده است و من عقب عقب به خط پایان نزدیک می شوم. آنروز زمان ایستاده است و من عقب عقب، لنگان و لرزان، با شهری کهنه  و زهواردررفته بر شانه هایم به خط پایان نزدیک خواهم شد.
ای کاش در آن شهر کهنه و زهوار و دررفته که روی خط پایان جامی گذارمش، یک چیزی پیدا بشود که بیرزد که کسی برش دارد برای یادگاری.
یادگاری از او که شهری کهنه  را بر دوش گرفته بود و عقب عقب به خط پایان نزدیک می شد.