هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

عادت می کنیم*


می خواستم بروم هوچهر را از مهد برگردانم. نگاهی توی آینه انداختم. رنگ پریده بودم. لب هایم بی رنگ بودند. شب را درست نخوابیده بودم و کوله باری از خستگی و کسر خواب یک هفته ای روی شانه هایم سنگینی می کرد. کمی بزک، دزک مورد نیاز بود. اما حس و حال آرایش کردن موجود نبود. دعا می کردم، آشنایی کسی سر راهم سبز نشود و جلوی در مهد هم زیاد کسی نباشد و سریع دست دخترک را بگیرم و برگردیم.
سر کوچه رسیدم. هنوز نرسیده بودم، یک وانتی برایم بوق زد، بعد هم یک وانتی دیگر، سرش را هم برایم تکان داد و لبخند زد و به گمانم انگشت سبابه اش هم وظیفه اش را در برابر خانم ها به درستی به انجام رساند. اولی نان خشکی به نظر می رسید، دومی هم نمی دانم شاید سمساری بود. بعد هم یک پیکان برایم بوق زد که مسافرکش هم به نظر نمی رسید. بعد هم یک دویست و شش هاچ بک نقره ای. از همان ها که می ایستند و وقتی خودت را زدی به کوچه علی چپ دنده عقب می گیرند.  مسافرکش هم بوق زد. سوار که شدم، دویست و شش راهش را کشید و رفت. عقربه ها می گفتند که همه اینها در سه دقیقه اتفاق افتاده بود. نزدیک مهد پیاده شدم. ایستادم. ناگاه شوکه شدم از آنکه یادم نمی آمد چند وقت بود که دیگر از این بوق زدن ها ناراحت نمی شدم. ناراحت نمی شدم حتی وقتی در شلخته ترین و نازیباترین شمایلم ظاهر شده بودم، وقتی یک حلقه کلفت انگشت نشانه ام را می فشرد، که از نگاه هیچ کس پنهان نمی ماند، مصون نبودم از نگاه هرزه هر بی سر و پایی و جرمم آن بود که زن بودم.
اما مصیبت بزرگ آن بود که عادت کرده بودم.

به گمانم وقتی گوشت اسلام را هم در مدفوع خیساندند و بعد کباب کردند، همین حس و حال را داشتیم. اول بینیمان را گرفتیم از بوی تعفن، بعد به بوی بد عادت کردیم، بعد فکر کردیم اصلاً باید در مدفوع خیسانده می شد، بعد که کبابش کردند، یادمان رفت که بوی کباب بوی دیگری بوده، سرمان را تکان دادیم و از بوی کباب به به و چه چه کردیم و در این مسیر هر کس یک راهی رفت. یکی گفت، اسلام بد است، یکی گفت مدفوع بد است، یکی گفت نباید اینگونه می خیساندند، دیگری گفت آن کباب که خارجی ها می خورند، نجس!!!! است و کلی برای بدن ضرر دارد، امتحانش نکنید، بهشت نمی روید و ال می شود و بل می شود. همه مرزها مخدوش شد و به تعداد افراد جامعه دین و عقیده ایجاد شد.

و گناه بدتر آن بود که به همه اینها عادت کردیم.  


  

*نام کتابی از زویا پیرزاد


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.