هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

اسکناس پادار نسل اول

مدرسه فرزانگان اهواز ابتدا خانواده کوچکی بود. تازه تاسیس بود و ما هشتاد نفر در خانه ای استیجاری و بدون نیمکت و تنها با چند صندلی دسته دار فلزی تحت نظر دبیرانی که درست نمی دانستند مسیر کدام است آموزش می دیدیم؛ دبیرانی که ما را چون نوابغ نگاه می کردند و هرجا نبوغ عجیبی نشان نمی دادیم و وحی به ما نازل نمی شد می گفتند اشتباه آمده ایم. ما بودیم و چند جزوه کپی شده که از دبیرستان تهران رسیده بود دست مدیریت.

اما اینگونه شد که ما و دبیران و مدیر و معاون، در آن مسیر پر سعی و خطا خانواده کوچکی ساختیم.

دوم دبیرستان که بودم کار پدرم به تهران انتقال یافت. ماه اول سال بود. مادرم مدیر دبیرستان بود و همراه دو خواهر کوچکترم زودتر به تهران رفت. من ماندم و پدرم. قرار بود ما هم برویم. زمان دقیقش مشخص نبود. هر روز مدیر می پرسید چرا ثبت نام نکردی و همانا منظورش آن بود که چرا شهریه پرداخت نکرده ای. مادرم می گفت: آموزش استعدادهای درخشان رایگان است و هر سال تنها برای کمک، مبالغ ناچیزی پرداخت می کرد. همکلاسان متمولم یا آنان که والدینشان اعتقادی به رایگان بودن مدرسه نداشتند سوگلی بودند و از تمام توبیخ ها و تنبیه ها مبرا که اسکناس پادار بودند و من و امثال من سکه های مسی بی ارزش.

آن روز یکشنبه، مانند دیگر جلسات، تمام تمرینات جبرم را با اشتیاق حل کرده بودم. به انتظار نشسته بودم تا برای تمریناتی که ابتکاری بودند، وقتی آقای نون پرسید چه کسی حل کرده، دستم را بالا ببرم.

تمرین اول که حل شد، آقای نون گفت نکته اش را بنویسید. کاغذی درآوردم تا نکته را روی کاغذ بنویسم. آقای نون نگاهی به من انداخت و گفت: چرا در دفتر نمی نویسی، گفتم دفترم نامرتب می شود، حجمش را نمی دانم بعداً در دفتر پاکنویس می کنم. گفت در کتابت بنویس، کاغذ گم می شود، گفتم کتابم هم کثیف می شود، کاغذ را گم نمی کنم، اگر احیاناً هم گم شد از دفتر بچه ها می نویسم. گفت: از کلاس برو بیرون! بهت زده نگاه می کردم. گمان می کردم یکی از بهترین های کلاس جبر بودم، خود را مستحق چنین تنبیه تحقیرآمیزی نمی دانستم. به دوستم سین گفت، ببرش دفتر. گریه می کردم، سین هم با بغض نگاهم می کرد و کلمات برای دلداری دادنم بر زبانش جفت و جور نمی شدند.

خانم میم مدیر مدرسه گفت باید تعهد بدهی. گریه می کردم. خودکار در دستانم می لرزید. گفتم، چه باید بنویسم. گفت، بنویس: تعهد می دهم تا آخر این هفته بیشتر در این مدرسه نمانم!

اگر شک داشتم که تمام نمایش برای نوشتن آن چندخط بود، با پایین آمدن آقای نون به یقین بدل شد، وقتی که به خانم میم گفت: حسب الفرمایشتان فرستادمش پایین!

مادرم تهران بود، آنجا نبود تا سر بگذارم بر شانه هایش و بگریم. بگویم یادت هست آن علاقه بی حد و حصرم به آقای نون و درس جبر؟ یادت هست تفریحم رمزگشایی سوالات جبر بود؟ برای هیچ کس جز من نمی ارزند. راستی اینکه فرزانگان تهران مرا پذیرفته هیچ خانم میم را هیجان زده نکرد. یادت هست، هربار که بازیگوشی، مرا به بازی می گرفت، بر من نهیب می زدی که مدرسه تهران مرا نخواهد پذیرفت؟ به یاد نمی آورم کسی آفرینی گفته باشد برای آن نامه پذیرش؛ نه شما نه حتی خانم میم.

کار پدرم انجام شد و آفریدگار بیش از آن در سیاهچال نگاه های تحقیرآمیز خانم میم سرگردانم نگذاشت. روز چهارشنبه آخرین روزی بود که در خانه دومم سپری می کردم.

به دفتر رفتم برای خداحافظی از خانم میم و اعلام آنکه به تعهدی که از من گرفت ـ هرچند به ناحق ـ عمل کرده ام و پیش از پایان زمان مقتضی در حال ترک دبیرستانم.

در حال جابجا کردن تعدادی جزوه بود. دستم را دراز کردم به سمتش و گفتم خانم میم دارم می روم، خداحافظ. بی آنکه نیمرخش تمام رخ شود گفت: "داری می ری؟ به سلامت". حیران نگاهش کردم. آیا گفته بودم امروز چون تمام روزهای دیگر آفتابی است، که هیچ یک از ماهیچه های صورتش ذره ای جابجا نشدند؟ آهسته دستم را انداختم. تا آن روز مادر دومم می دانستمش و تمام توبیخات و تنبیهات و تعهد گرفتن هایش را گذاشته بودم پای تنبیهات مادرانه، عدم درک نسل جدید و امثالهم. اما ناغافل یتیم شدم. از آن هم بدتر..... یتیم بودم و نمی دانستم. گمان کرده بودم آنجا منزلم است و نبود. انتظارم زیاد نبود که اگر مادرم هم نبود، اسکناس پادار هم نبودم، هیچ از عالم کم نمی شد اگر آن آخرین بار او نیز دستش را به سمتم دراز می کرد و بوسه خداحافظی می نشاند بر گونه ام. به گمانم گلویم ورم کرده بود، دلم زخم شده بود، حل مسایل جبر شادمانم نمی کرد و دبیرستان فرزانگان تهران تنها برایم کابوس شوم دیگری. خانه ام را گم کرده بودم، گویی هرگز خانه ای نداشتم، تنها رویایی که دیگر نبود یا کابوسی که من رویا پنداشته بودمش.

نیمرخ بی روح خانم میم و فریاد برو بیرون گوشخراش آقای نون مهر پایان نافرمی بود بر خاطرات آن روزهایم، بر ترک مدرسه ام و آخرین کلاس جبرم.

سال ها از پی یکدیگر گذشتند و آن نیمرخ هرگز کمرنگ نشد. فریاد آقای نون همیشه در گوشم زنگ می زد و کابوس اسکناس پادار همواره مرا می ترساند. دیگر ندیدمشان.

راستی آیا می دانند که زخمی بر دل دخترکی نشاندند که وقتی زن بزرگی هم شد، زخمش هیچ التیام نیافت و چون اشاره ای بنشیند بر زخمش، چون کودکی می گرید؟


اسکناس پادار نسل دوم را در پست بعد بخوانید.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید