هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

بدن با من بیا


زل زده بودم به آن  دو سنگ سیاه و تصویرم را برانداز می کردم. تمام آنچه را آینه از نمایش دقیقش سرباز می زد می دیدم؛ پف و ورم و خستگی، روح مرض و بی حالی و دل مردگی. دو سنگ سیاه، خیره به من برایم شعر روز مادر می خواندند؛ شعر را روزها در مدرسه تمرین کرده بود تا برایم بخواند. تمرین کرده بود که دست هایش را به سمتم نشانه بگیرد و بگوید جاست فور یو. در آخر بیاید و در آغوشم بگیرد و همه آنچه با دست های کوچکش ساخته بود تقدیمم کند. اما دست های کوچک آهسته حرکت می کردند، نشانه نمی گرفتند، نشانه روی ها پشت حجمی از خجالت مخفی شده بودند. چراکه چند روزی بود که دخترکوچولو از قلمرو بی حصرش که آغوش مادر بود محروم بود. بلورهای رادیو اکتیو این تنها مأمن بی مرز را از او ربوده بودند. به او گفته بودم نمی تواند بابت داروها به آغوشم بیاید. شب به بسترم نباید بیاید. باید از من فاصله بگیرد. دختر کوچولو پذیرفته بود؛ بی هیچ مبارزه ای امن ترین دارایی اش را بخشیده بود. می دانست باید شعر را از دور بخواند و نباید در پایان، وقتی تمام هنرش و عشقش را تقدیم کرد، مادر را در  آغوش بگیرد و این روح شعرخوانی را کشته بود.

و مادر امسال متفاوت بود، تمام شب را در بیمارستان سپری کرده بود. روز مادر را پرستاران به او تبریک گفته بودند. بلورهای رادیواکتیو و تمام داروهای ضد درد، گیج و بیحال و پف آلودش کرده بودند. لبخندهایش ناخودآگاه نبودند، صدایش پر انرژی نبود و آن دو سنگ سیاه، تمام آن حقایق را با صداقتی بی پیرایه به نمایش گذاشته بودند.

نیمه شب دختر کوچولو درب اتاق را به صدا درآورد و آهسته گفت: مادر هی بیدار میشم، آخه رینیه. گفتم مادر جون می دونی که نمی تونی بیای پیش من، برات ضرر داره، برو پایین پیش پدر بخواب. و این نخستین باری بود که پس از تعیین مرزها خواهش کرده بود. و به گمانم شک نداشت که دست کم در شرایطی که رعد و برق خانه را می لرزاند، می تواند جرعه ای آغوش مادر بنوشد. و غرور جریحه دار شده دختر کوچولو را خوب می شناختم که آسان خواهش نمی کرد. بغض آلود گفت: باشه و رفت. دختر رفت و مادر با صدای دانه های باران تنها ماند. خنکای دانه ها اما این بار پر بودند از آتش.   

مادر در خانه راه می رود اما با حفظ فاصله. مادر در خانه نفس می کشد اما با حفظ فاصله. مادر از دور صدای داستانخوانی برای دختر کوچولو را می شنود. مادر دلش برای بوی دختر کوچولو لک زده. مادر دلش برای تا کردن لباس های دختر کوچولو غنج می رود. خانه پر شده از تن مادر برای دختر مضر است. روح مادر اما می خواهد رخت برکند و لخت و عور دخترکوچولویش را در آغوش بفشارد.

و باید بدن تمام نشود پیش از آنکه بیماری تمام شود، باشد که صبح بدمد.