هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک کابوس چهارسال و سه ماهه



آقای شیر به دخترک گفته بود هر زمانی که خواب دید، خوابش را نقاشی کند و باهم درباره اش صحبت کنند.
نخستین باری که نقاشی خوابش را کشید، یک دختر با پیراهن بلند کشید، اما دیروز کابوس متفاوتی بود. داستان داشت. اینگونه تعریف کرد:
پدر بازم دیشب یک خواب دیدم. خواب دیدم وقتی خوابیده بودم، یه عاااااااالمه عنکبوت اومده بودن تو تختم. هی میرفتن توی دماغمو، چشمامو، دهنمو، صورتمو، دستامو پاهام. منم یه سطل آب آوردم عنکبوتارو گذاشتم توش و خودم به سرعت اومدم تو تخت شما.
پرسیدم: هوچهر از عنکبوتا ترسیدی؟
هوچهر: ن ن نه ه ه ه!!!!


این هم نقاشی هوچهر از کابوس عنکبوتی اش. هوچهر و عنکبوت ها در نقاشی معرف حضورت هستند که؟!!




 اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


هدیه ای که گرفتم و ندادم



پنج ساله که بودم، هر روز صبح مرا می رساندند، منزل مادربزرگم و خود به سوی محل کار می شتافتند. سر راه پدرم نان تازه می خرید و فرنی. بعد من باید سخت ترین کار عالم را انجام می دادم. باید آغوش و پاهای گرم مادرم را ترک می کردم و می رفتم منزل مادر بزرگ. زمستان بود، سردم می شد. می خواستم تا ابد روی پایش بنشینم وغرق باشم در امنیت مادرانه. وارد منزل مادر بزرگ که می شدم، مثل هر روز رادیو روشن بود و نشاط می آفرید. سفره پهن بود و نان و فرنی هم کنار دیگر خوراکی ها می نشست. اما من تنها نان می خوردم و فرنی و هیچگاه دلزده نمی شدم از آنهمه نان و فرنی خوردن. 

خانه مادربزرگ برایم پر بود از شادی و امنیت و خوراکی های خوشمزه. یک خاله همبازی که سه سال و نیم بزرگتر بود، عیشم را کامل می کرد. وقتی می رسیدم، خاله کوچک مدرسه بود و من فرصت کافی داشتم تا در نبودش به اسباب بازی هایی که وقتی حضور داشت اجازه دسترسی نداشتم دست بزنم. ظهر که می آمد سیراب بودم از اسباب بازی ها و نمی دانست چرا تلاش هایش برای سوزاندن دلم با اسباب بازی ها بی اثر است.

و گاهی شیطنت های کودکانه ای می کردم غیرقابل جبران. مثلاً پارچه مجلسی خاله مادربزرگم را که مشکی بود، به همراه قیچی در کمد مادربزرگ پیدا کردم و تکه تکه اش کردم و وقتی مادربزرگ پرسید چرا، پاسخ دادم می خواستم برای عروسکم لباس بدوزم! کسی دعوایم نکرد؛ نه مادرم، نه مادربزرگم. چند روز پیش از مادربزرگ پرسیدم، آن روزها چه جواب خاله را ـ خاله ای که سه فرزندش شهید شده بودند ـ دادی؟ گفت: به او گفتم دیگر پارچه مشکی نمی خواهی و باید مشکی ات را دربیاوری و یک پارچه رنگی برایش گرفتم و دوختم. 

گویی آنروزها همه چیز ساده برگزار می شد، هیچ کس داد نزد، هیچ کس عصبانی نشد، کسی دعوایم نکرد، وقتی فهمیدم چه کار اشتباهی کردم، خود پنج ساله ام ناراحت شدم، خیلی ناراحت ، اما تنها همین بود.
هرگز ندیدم مادرم داد بزند، مگر آن روزها که دیگر دانشجو بودم و لابد دیگر طاقت مادرم تاق شده بود یا کنار پدرم که داد می زد او هم ناخواسته یاد گرفته بود. 

حتی در روزهای جنگ، به آسانی می گفت دختر من که شجاعه از این صداها نمی ترسه و من به راستی نمی ترسیدم! فیگورهای شجاعانه می گرفتم و می خندیدم و امروز هیچ ترس و ناامنی ندارم از یادآوری خاطرات جنگ. نمی دانم خودش چقدر ترسیده بود اما امنیت را در من درونی کرد و ترس ها را برای خود نگاه داشت. 

دیروز هوچهر به آقای شیر شکایتم را می کرد که مادر وقتی سرم داد می زنه از من عذرخواهی نمی کنه و من می شنیدم و دل می سوزاندم برای کودکی که نمی دانست می توانست مادری داشته باشد که اصلاً داد نزند. مانند همانی که من داشتم. نمی دانست می تواند مادری داشته باشد که به او فرصت شکستن و نابود کردن بدهد، مادری که می توانست خشم هایش را برای خود نگاه دارد و تنها مهرش را با کودکش تقسیم کند.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


ناکجابرزن




قسمت اول این داستان را اینجا می توانید بخوانید.

جواد ـ سارا

ساعت شانزده و سی و پنج دقیقه بود. جواد چشم دوخته بود به کارمندانی که  گویی چون از زندان رها شدگان کارت های خود را بر دستگاه می کشیدند و هر یک به سویی می شتافتند. سارا در حالیکه تلاش می کرد، کارتش به جای اولیه باز گرداند، از خیابان رد شد، درب ماشین را گشود، کنارش نشست و سلامش را که با لبخند شیرینش آراسته بود، تقدیم همسرش کرد.
 سارا چشم دوخته بود به آینه و تلاش می کرد، خود را آنگونه که مادرشوهرش می دید، ارزیابی کند و در لحظاتی که چاله های خیابان مجال می داد، از بساط آرایشی درون کیفش برای زیباتر کردن خطوط چهره اش کمک می گرفت. امیدوار بود امروز هم از آن روزهایی باشد که با خوبی به پایان برسد و نام نرگس با دلیل و بی دلیل ناغافل به سوی او پرتاب نشود.
مادر جواد، زوج جوان را بوسید و گفت غذا آماده است و منتظر فرزندانش بوده و همان قیمه ای را پخته است که جواد به شدت دوست دارد.

وقتی دور سفره نشستند، موبایل سارا زنگ زد. رییسش بود. وقتی با رییسش سر و کله می زد، زیرچشمی مادر جواد را می پایید که چه ها به جواد می گوید. بارها به این خروس بی محل گفته بود که خارج از وقت اداری به او زنگ نزند. پدر جواد سکوت سه نفر باقیمانده بر سفره را شکست و چند جمله ای در باب اوضاع سیاسی گفت. حواس مادر جواد پرت نشد، آهسته به جواد گفت: این مرد ناحرم زنگ زده به زنت، ناهارش هم سرد شد، هی میگه نه آقای جمهری امکانش برام نیست، اما چرا مرد بی ملاحظه کوتاه میاد نمی دونم. جواد جوابی نداد. پدر جواد به زنش گفت خواهرش را باید دعوت کند. مادر جواد با شوهرش کمی بگو مگو کرد و بخشی از مکالمه عروسش را از دست داد. سارا برگشت. صدایش می لرزید. با تمرکز با رییسش سخن نگفته بود و تمام مدت حواسش به حاضرین و واکنش هایشان بود. می دانست مکالمه که پایان یافت، در راه برگشت، مشاجره ای در پیش است. می دانست نگرش والدین سنتی جواد، به این مکالمه بی موقع چگونه است. می دانست آشنایی جواد در محل کار با او هنوز آنقدر هضم نشده تا کار کردنش در محیط جدید نسبتاً مردانه به آن اضافه شود. پیش از آنکه بنشیند، زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت. نگاهشان گره خورد، خشم نگاه جواد را فهمید و آن جملات ناگفته را خواند: حرف زدن با جمهری خارج از وقت اداری یک طرف، انجام مکالمه در برابر چشمان والدین من یک طرف دیگر.
همه ساکت بودند. مادر جواد سکوت را شکست: بهت گفتم نرگس چه لباسایی می دوزه؟ گفته بودم کلاس خیاطی می رفت؟
سارا جواب داد: بله گفته بودید.
ـ دیپلم خیاطیشو که گرفت برای مردم لباس می دوزه. برای عروسی دختر خواهر شوهرم می خوام بدم اون لباسمو بدوزه. دخترش ماشاالله هشت سالشه. چشماشم به خودش رفته. اون روز یه لباس تنش بود، می گفت مامانش براش دوخته. خیلی شیک بود. گفتم اینجوری که مثل مامانت زود می برنت.
پدر جواد ادامه داد: اهل محل یک صندوقی درست کردن که ماهانه تو اون پول می ریزند و به اعضاش هر ماه وام می دن. از همون ها که همه جا بود، اهل محل ما هم این کارو کردن. بچه ها اگه دوست داشتین شما هم عضو بشین.
جواد بی حوصله گفت: ما کوپن وام گرفتنممون پر شده.
مادر جواد گفت: سارا جون تو نمی خوای کلاس خیاطی بری؟ کارش زنونه تره، برا خودتم می تونی لباس بدوزی، اگه بچه دار هم بشی، کنار بچتی.
سارا بی پاسخ قاشق غذایی که دیگر سرد شده بود را به دهان گذاشت.
مادر جواد کوتاه نمی آمد: نظرت چیه سارا جون؟
ـ من خیاطی دوست ندارم. هر لباسی هم که بخوام می خرم. فعلاً هم قصد بچه دار شدن ندارم. فعلاً باید قسط های خونمونو بدیم. من کلی درس خوندم و دلم می خواد توی رشته خودم کار کنم. خیاطی مال آدمای بی سواده.
ـ والا خیاطا خیلی هم بیشتر از شما خانم مهندسای پرمدعا که پاشونو کردن تو کفش مردا پول درمیارن، به شوهرشاشونم بیشتر می رسن.
جواد وارد بحث شد: مامان میشه بس کنی؟  فکر کنم بهتره اجازه بدی، هر کسی خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره و به روشی که خودش دوست داره زندگی کنه.
ـ من فقط صلاحتونو می خوام. بهتره به نصیحت بزرگترا گوش کنید و حرمت موی سفیدشونم نگه دارید. خودتونم پیر میشین، بچه هاتون حرمتتنو نگه نمی دارن.
پدر جواد رو به سارا کرد: سارا جان چرا غذاتو تموم نکردی دخترم؟ می خوای برات گرمش کنم؟
مادر جواد حسودانه گفت: شما چرا حاج آقا، خودم براش گرم می کنم اگه می خواد.
ـ نه بابا جون سیر شدم. ممنون.

******
سارا آهسته به جواد گفت: من فردا پنج صبح باید برم ماموریت، میشه زودتر بریم؟
وقتی زوج جوان خداحافظی می کردند، سارا به مشاجره ای که در پیش بود می اندیشید، جواد به مکالماتی که نمی دانست چرا همیشه باید میان زنش و مادرش اتفاق می افتادند می اندیشید و می شد که نیفتند و گیجش می کردند.
در ماشین هردو ساکت بودند.
سارا سکوت را شکست: فکر نمی کنی بهتر بود با همون نرگس جون ازدواج می کردی که الان هم خیلی خوب خیاطی می کنن؟
ـ باز شروع نکن.
ـ فکر کنم من شروع نکردم.
ـ چرا تو کردی. چند بار گفتم این مردک خارج از وقت اداری بهت زنگ نزنه؟
ـ من هم ازش خواستم. اما رییسمه. می گفت من باید برم برای ماموریت فردا.
ـ کارتو عوض کن.
ـ کار رو زمین ریخته نیست که برم یکی دیگه بردارم.
ـ اصلاً کار نکن. من دوجا کار می کنم. می تونیم بچه دار شیم.
ـ آهان پس بالاخره مادر مکرمتون زحمتشونو کشیدن و کمک کردن که زیر قولت بزنی هان؟ یادته گفتم من نمی خوام زود بچه دار شم، گفتی باشه مساله ای نیست؟ یادته گفتم می خوام کار کنم گفتی اشکال نداره؟
ـ راجع به مادر من درست صحبت کن. من می گم وقتی کارت خوب نیست، می گی کار دیگه ای هم نیست کار نکن.
ـ کار من خیلی هم خوبه.
ـ پس مشکلی نداری با زنگ زدن های جمهری.
ـ دارم ولی این مشکل اونقدر بزرگ نیست که به خاطرش خودمو بیکار کنم.
ـ واقعاً که این دختر مهندسا پرروئن. به خصوص اونایی که هنوز بعد از سه سال زندگی مشترک و بیست و هشت سال سن، بازهم بچه نمی خوان.
ـ واقعاً که ازدواج کردن با یه مرد سنتی که ادعای مدرن بودن می کنه اشتباهه.
ـ می تونی اشتباهتو جبران کنی.
ـ باشه می کنم. همین فردا!
ـ من که طلاقت نمی دم. وایسا تو صف تا موهات رنگ دندونات شه.
ـ بزن کنار می خوام پیاده شم.
ـ در خونه پیاده میشی.

هر دو ساکت شدند. جواد پیش از پیاده شدن سارا را بوسید. عذرخواهی کرد و گفت دوستش دارد. گفت تند رفته. سارا گریه کرد. پرسید: کی اسم نرگس پاک می شه؟ جواد آهی کشید: نمی دونم. وقتی نرگس بود هم می خواست اسم نرگس پاک بشه. وقتی نرگس رو شوهر دادن شروع کرد از فواید نرگس گفتن. تو به دل نگیر. میشه موبایلتو خونه پدر و مادر من خاموش کنی؟ اصلاً یه شماره دیگه برات می خرم.

درب آپارتمان را که باز کردند، نه از اشک های سارا خبری بود نه خشم جواد.
جواد گفت: حیف صبح باید بری ماموریت وگرنه یه فیلم گرفتم توپ! امشب می دیدیمش. راستی نگفتی اسم بچمونو چی بذاریم!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




میس غذا



نام معلم زبان هوچهر در مهد غزاله است و ظاهراً به بچه ها گفته بود "میس غزال" صدایش کنند.  هوچهر هربار درباره معلم زبانش صحبت می کرد، مثلاً می گفت "میس غذا" گفت بگیم "پلیز گیو می واتر" و امثالهم. چون خیلی بانمک بود، درستش را یاد دختری ندادم، تازه من هم هر روز که هوچهر برمی گشت منزل می پرسیدم امروز میس غذا چی یادتون داده؟ حالا معلم زبان ظاهراً به تنگ آمده چون امروز به هوچهر گفته بود همان غزاله جون صدایش کند، کافیست!


پانوشت: ممنون از احوالپرسی همگی. هوچهر خوب است. دوران نقاهت می گذراند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.