هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هدیه ای که گرفتم و ندادم



پنج ساله که بودم، هر روز صبح مرا می رساندند، منزل مادربزرگم و خود به سوی محل کار می شتافتند. سر راه پدرم نان تازه می خرید و فرنی. بعد من باید سخت ترین کار عالم را انجام می دادم. باید آغوش و پاهای گرم مادرم را ترک می کردم و می رفتم منزل مادر بزرگ. زمستان بود، سردم می شد. می خواستم تا ابد روی پایش بنشینم وغرق باشم در امنیت مادرانه. وارد منزل مادر بزرگ که می شدم، مثل هر روز رادیو روشن بود و نشاط می آفرید. سفره پهن بود و نان و فرنی هم کنار دیگر خوراکی ها می نشست. اما من تنها نان می خوردم و فرنی و هیچگاه دلزده نمی شدم از آنهمه نان و فرنی خوردن. 

خانه مادربزرگ برایم پر بود از شادی و امنیت و خوراکی های خوشمزه. یک خاله همبازی که سه سال و نیم بزرگتر بود، عیشم را کامل می کرد. وقتی می رسیدم، خاله کوچک مدرسه بود و من فرصت کافی داشتم تا در نبودش به اسباب بازی هایی که وقتی حضور داشت اجازه دسترسی نداشتم دست بزنم. ظهر که می آمد سیراب بودم از اسباب بازی ها و نمی دانست چرا تلاش هایش برای سوزاندن دلم با اسباب بازی ها بی اثر است.

و گاهی شیطنت های کودکانه ای می کردم غیرقابل جبران. مثلاً پارچه مجلسی خاله مادربزرگم را که مشکی بود، به همراه قیچی در کمد مادربزرگ پیدا کردم و تکه تکه اش کردم و وقتی مادربزرگ پرسید چرا، پاسخ دادم می خواستم برای عروسکم لباس بدوزم! کسی دعوایم نکرد؛ نه مادرم، نه مادربزرگم. چند روز پیش از مادربزرگ پرسیدم، آن روزها چه جواب خاله را ـ خاله ای که سه فرزندش شهید شده بودند ـ دادی؟ گفت: به او گفتم دیگر پارچه مشکی نمی خواهی و باید مشکی ات را دربیاوری و یک پارچه رنگی برایش گرفتم و دوختم. 

گویی آنروزها همه چیز ساده برگزار می شد، هیچ کس داد نزد، هیچ کس عصبانی نشد، کسی دعوایم نکرد، وقتی فهمیدم چه کار اشتباهی کردم، خود پنج ساله ام ناراحت شدم، خیلی ناراحت ، اما تنها همین بود.
هرگز ندیدم مادرم داد بزند، مگر آن روزها که دیگر دانشجو بودم و لابد دیگر طاقت مادرم تاق شده بود یا کنار پدرم که داد می زد او هم ناخواسته یاد گرفته بود. 

حتی در روزهای جنگ، به آسانی می گفت دختر من که شجاعه از این صداها نمی ترسه و من به راستی نمی ترسیدم! فیگورهای شجاعانه می گرفتم و می خندیدم و امروز هیچ ترس و ناامنی ندارم از یادآوری خاطرات جنگ. نمی دانم خودش چقدر ترسیده بود اما امنیت را در من درونی کرد و ترس ها را برای خود نگاه داشت. 

دیروز هوچهر به آقای شیر شکایتم را می کرد که مادر وقتی سرم داد می زنه از من عذرخواهی نمی کنه و من می شنیدم و دل می سوزاندم برای کودکی که نمی دانست می توانست مادری داشته باشد که اصلاً داد نزند. مانند همانی که من داشتم. نمی دانست می تواند مادری داشته باشد که به او فرصت شکستن و نابود کردن بدهد، مادری که می توانست خشم هایش را برای خود نگاه دارد و تنها مهرش را با کودکش تقسیم کند.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.