هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

Life is a trade off

دخترک را نشانده بودم روی کاناپه روبروی میزتوالت. کمی خم شده بودم رویش و خرمن موهای سرکش انبوهش را شانه می کردم و او غرق در دنیای کودکانه اش با خود سخن می گفت و شعر می خواند. در آینه، چشمانم آهسته از موهای دخترک خزیدند روی صورت و اندامم. دستانم به شانه زدن ادامه می دادند و چشمانم خیره شده بودند به مادری که خود را به قضاوت نشسته بود؛ صورتم هنوز چون پیشترها جذاب بود. اما....نگاهم پایین تر خزید و برجستگی شکمم که یادگار دوران پس از بارداری بود و می دانستم در اوج کاهش وزن نیز وقتی خم شوم همانگونه برجسته می شود در نگاهم پررنگ و پررنگ تر شد.

کمر باریکم و پوست نازک شکمم در دوران پیش از مادری آمد در برابر چشمانم و اندیشیدم که آیا ارزشش را داشت؟ آیا مادری می ارزد به آنچه برای همیشه با آن وداع می کنی؟


دخترک چندبار صدایم کرده بود و من غرق در میان بایدها و نبایدها صدای نرم و نازکش را نشنیده بودم. دخترک پرسید چرا جوابش را نداده ام و من گفتم که نشنیدم و او سوالش را تکرار کرد: مادر! دوست داری هر دوتاییمون با هم مامان بشیم؟! پاسخ دادم: آره عزیزم. دخترک قلبش را سخاوتمندانه گشود، دستان کوچکش را بر گردنم حلقه کرد و گفت: مادر خیلی دوست دارم. نیمی از تصویرم را دیگر در آینه نمی دیدم؛ چرا که چشمانم گم شده بودند در خرمن موهایی که حلقه زده بودند بر گردنم. شکمم دیده نمی شد، تصویرش هم محو شده بود؛ صحن نگاهم مملو بود از موهای فرفری خرمایی. افکارم مغشوش شده و به تلاطم افتاده بودند. ذهنم ـ آنگونه که من بتوانم میان صداهای گوناگون آوایش را شناسایی کنم ـ فریاد زد: آری ارزشش را داشت.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.