هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک فاتحه روی مزار زندگان

پدربزرگم که رفت، همان روز که ناغافل و ناگهاني رفت، حسرت هاي زيادي به دلم و دلمان ماند.
آن روزها ويکي پديا و گوگل و يوتيوب نبود. پدربزرگ برايم و برايمان، گوگل بود و ويکي پديا و يوتيوب. جواب همه سوالات را مي دانست. هميشه و تمام لحظات در حال خواندن بود.درست مثل اينترنت امروز که وقتي نمي داند مي گويد، سرچ نات فوند و آيا منظورت اين است، پدربزرگ هم در برابر سوالاتم گاهي، همين ها را تحويلم مي داد. جواب ها هميشه معتبر بودند و مو لاي درز دقتشان نمي فت.
در هرحال پدربزرگ رفت وقتي همه ما... فراموش کرده بوديم که به او بگوييم، چقدر به او افتخار مي کنيم. چقدر دوستش داريم و چقدر به او محتاج و وابسته ايم. و تا سال ها پس از مرگش، جمله اي که مادام در ذهنم زنگ مي زد اين بود: اگه آقاجون بود، حتما مي دونست. اي کاش بود، مي دونستم نظرش چيه، تحليلش چيه....
در کمد پدربزرگ قرص هاي ضدافسردگي پيدا شد. مادربزرگ مي گفت اين اواخر احساس مي کرد، همه فراموشش کرده اند. احساس پيري و ناکارامدي آزارش مي داد.
وقتي رفت، تمام اعضاي خانواده مي دويدند تا کارهاي نا تمام "آن يک نفر" را تمام کنند و همه جوان ها مي پرسيدند که آن مرد شصت و نه ساله چطور آن حجم عظيم کار و مسووليت را يک تنه هندل مي کرده و اين درحالي بود که پدربزرگ روزها با احساس "ناکارآمدي" روزگار گذرانده بود. او نمي دانست و ندانست که من -همان نوه اي که هميشه برايش هداياي خاص مي آورد - چقدر به او افتخار مي کردم. او در حسرت افتخار من و ما بودن مانده بود.
وقتي رفت، دلمان را خوش کرديم به اينکه حتما مي بيند که برايش گريه مي کنيم. حتما مي بيند، شهر برايش تعطيل شده، حتما مي بيند فضاي کافي براي نصب همه پلاکاردها و همه تاج و سبدهاي گل نيست. حتما مي بيند مزارش همواره پر از گل است. حتما مي بيند ده ها سال است برايش سالگردهاي باشکوه مي گيريم.
اما وقتي پدربزرگ را براي آخرين بار بوسيدم، ديدم که او آنجا نبود. او رفته بود و ماندن با اين خيال واهي که مي بيند، شايد دروغي بود مانند تمام آن دروغ ها که در فشار ياس و مصيبت و ناتواني ما آدم ها به خود مي گوييم.
ما لابلاي دغدغه ها يادمان رفته بود، بايد همه ما نوه ها و فرزندان، يک برنامه منسجم ترتيب مي داديم براي ديدنش. براي ديدن بزرگ مردي که هرگز کسي را ملزم به هيچ کاري نمي کرد، تنها وقتي به ديدنش مي رفتي دنيا را به پايت مي ريخت تا باز دلت تنگ بشود براي ديدنش اما گله اي در کار نبود، هرچه بود روي خوش بود.
از روزي که ناغافل ترکمان کرد، مرده پرستي هر روز برايم عيانتر و شوم تر شد. هر روز، بيشتر ديدم و تجربه کردم که ما لحظه پرواز آدم ها را نمي دانيم. بايد پيش از آنکه دير بشود، به آنها بگوييم همه آنچه را که ما به اشتباه روي مزارشان درباره شان مي گوييم و مي نويسيم. ما همه نقدهايمان را به نسيه اي دور مي فروشيم. ما هر هفته روي مزار عزيزمان گل مي گذاريم و وقتي آن عزيز زنده است، هرگز برايش گل نمي خريم! ما براي پدربزرگ سالگرد وفات مي گيريم و هرگز زادروزش را جشن نگرفتيم.
ما پشت سر مردگان حرف نمي زنيم و زنده ها را با آتش کلاممان کباب مي کنيم و کلام آخر به آنها نمي گوييم که دوستشان داريم و به آنها افتخار مي کنيم. ما تلاش مي کنيم تا به مردگاني که نيستند، آزار نرسانيم اما زندگان دم دست را تا مي توانيم آزار مي دهيم!
اي کاش بلد بوديم روي وال آدم ها خوبي هايشان را بنويسيم و علاقه مان را ابراز کنيم نه روي سنگ قبرشان!





 

کمی شادی، با پنس لای زرورق و زیر ذره بین

 
 
اصولاً شاد بودن و شاد زندگی کردن، دلیل نمی خواهد. بلد بودن می خواهد. هنر می خواهد. خودش یک فن است. یادم هست در جوانی اصلاً یک کتاب خواندم با عنوان به گمانم هنر شاد زیستن اما لازم بود به اواخر دهه سی ام زندگیم برسم، مهاجرت کنم، مادر بشوم و کلاً بخشی از مسیر پر پیچ و خم زندگی را طی کنم تا درس برایم جا بیفتد!
اصولاً شادی ها را باید لابلای لایه های به هم چسبیده زندگی یافت، با ظرافت جدایشان کرد، در یک ظرف کریستال زیبا گذاشتشان، بعد با ذره بین نگاهشان کرد و از بزرگی و زیبایی و ظرافت در ساختشان لذت برد.
مثلاً یک شادی من، شنیدن صدای کودکانه دخترک هفت ساله ام هست وقتی با خودش و عروسک هایش بازی می کند. چطور می دانم؟ کافی است چند ساعتی نباشد تا بدانم چطور این صدای کودکانه موزیک شادی بخش زندگی من است.
تصویر زیبای دیگر زندگی من وقتی است که دختر کوچولو از مدرسه باز می گردد، سرش را به شیشه درب ورودی می چسباند، بینی خوش فرمش در پشت شیشه پخ می شود و من تنها می دوم تا این تصویر فکاهی دوست داشتنی را در آغوش بگیرم!
چطور می دانم این تصویر، شادی آفرین است؟ کافی است کمی پای صحبت بازنشستگانی که فرزندانشان بزرگ شده اند و از خانه رفته اند، بنشینید تا بدانید مهم ترین تصاویری که حسرت از دست دادنش را می خورند، همین تصاویر کودکانه است.
و مهاجرت نقش به سزایی در این یادگیری داشت. دیدن افرادی که این شادی ها را با ظرافت جدا می کردند، بزرگترین آموزش برای من بود.
مثلاً وقتی هر روز هوچهر را برای آب بازی به محل آب بازی کودکان در نزدیکی محل سکونتم می بردم، مردی با پسر سندرم دانش به آنجا می آمد و آنقدر شادمانه با هم بازی می کردند که من هم به وجد می آمدم. هر روز می دیدمشان. ابتدا متعجب نگاهشان می کردم که اصلاً چطور می تواند شاد باشد وقتی فرزندش نرمال نیست. بعد کلید معما را پیدا کردم!
مورد بعدی ابراز احساسات آمریکایی ها در برابر غذا یا هوا بود که به من آموخت چطور این جامعه متمدن، شادی ها را با پنس جدا می کند و لای زرورق می پیچد! یعنی چنان درباره چند تکه هویج و کرفس و کمی سس با شعف برخورد می کردند که من با کباب کوبیده یا ماکارونی محبوبم نمی کردم!
و این یک از مزایای مهاجرت بود. راه و رسم زندگی کردن را آموختن که بخش بزرگی از آن راه و رسم شاد زندگی کردن بود!
 
 
 

تشکر

 
 
ممنون از همراهی همه دوستان. ممنون از آنهمه لطف و محبت و پیغام خصوصی و عمومی. ممنون از اینکه تنهایم نگذاشتید.
برای همه دوستانی که پیغام های خصوصی نوشتند یا ننوشتند، یا نگران شدند، گفتنی است:
من خوبم. بیماری من کنترل شده و مسیر درمان کاملاً رضایت بخش است. شک ندارم که من پیروز میدانم چون بدان معتقدم. اصلاً پیدا کردن این سلول های کذایی خود یک داستان بلند است که یک بار که حوصله یاری کند، برایتان می نویسمش. اما تمام کسانی که با این کلمه، یعنی "سرطان" دست و پنجه نرم کرده اند، خوب می دانند که آزار روانی کلمه به واقع بیشتر از واقعیت موجودش است. سرطان می رود اما افکار مزاحم و ترس از مرگ می ماند. کوچکترین دردها ذهن را می برند سمت حضور این دشمنان نامرئی.
نهایتاً بهترین روش برای رهایی، زندگی در امروز و به فراموشی سپردن دیروز و فرداست. آنچه برایتان در پست پیشین نوشتم، نتیجه چند ماه زندگی با کابوس مرگ بود. سرطان وقتی وارد یک بدن می شود، شاید هرگز ترکش نکند، اصلاً در واقع در تمام بدن ها مقداری از این دشمنان نامرئی موجود است که افرادی که پیدایش نکرده اند، به آسانی و بدون اطلاع از حضورش با آن زندگی می کنند اما وقتی پیدا شد، خوره روح فعال می شود. کنترل ذهن، به مراتب سخت تر از درمان تن است؛ خصوصاً وقتی مادر باشید و مهاجر. وقتی دختر کوچولوی تودارتان، تنها با سکوت و چشمان نافذ خیره بشود به دردهایتان و دم نزند.
 
در هر حال مشکلی نیست که آسان نشود.
باز هم ممون
با تشکر و احترام
ننه قدقد
 
 

امروز از آن من است

از زمانی که پزشک زل زد به چشمانم و گفت: متاسفم اما سرطانه، پاهایم نیم متر از زمین فاصله گرفتند.
به زندگی روزمره ام با نیم فاصله از زمین ادامه دادم. سر کار رفتم، دختر کوچولو را از مدرسه برداشتم، مهمانی رفتم، آشپزی کردم، خندیدم، رقصیدم، اما پاهایم روی زمین نبودند. فردا برایم بی معنا شد و دیروز از دست رفته بود. اما امروز از آن من شد. صبح از خواب بیدار می شدم و انتخاب می کردم که لبخند بزنم و روزم زیبا باشد. انتخاب می کردم که تمام امروز را زندگی کنم؛ لحظه لحظه اش را. انتخاب می کردم که شادی را لابلای لایه های نامحسوس زندگیم بیابم و قدرش را بدانم و بنوشمش.
امروز دیگر پاهایم روی زمینند. نه اینکه سرطان رفته باشد و من بر زمین فرود آمده باشم. من یاد گرفتم بدون دیروز و فردا و تنها با امروز روی زمین راه بروم و زندگی کنم و این موهبت بزرگی بود.
امروز برای همیشه از آن من است.
 
 
 
 
 

بالغان نوزاد

من شک ندارم که جمله "لباسات برات کوچيک شده" را مادران اختراع کرده اند، تنها براي آنکه پذيرش اين واقعيت که اين کودکانند که به سرعت بزرگ مي شوند، آسان نبوده.
در نگاه مادرانه شان، فرزند هرچند ساله شان، همان نوزادي است که تغيير نمي کند و لباس ها مدام کوچک مي شوند!
 
 
 

واکسن را پیدا کنیم، میکروب همه جا هست!

موهایمان را قاطی کرده بودیم و خوش بودیم؛ من و دختر کوچولو. با صدای بلند، شادمانه می خندیدیم. دهانم با هوچهر می خنید و ذهنم در دوردست ها پرواز می کرد؛ لابلای قهقهه های شادمانه و بی دغدغه ام در کودکی با خواهر کوچولوهایم. خیال می کردم اما ذهن دخترکوچولو تنها لابلای خنده های بی دغدغه آن لحظاتمان پرواز می کند و کودکی می سازد که دختر کوچولو گفت: مادر خیلی وقته عروسی نرفتیم!
میان قهقهه ها، یکه خوردم و ساکت شدم و گفتم: آخه مادر ما اینجا فامیل نداریم! گفت: پس کی ممکنه عروسی کنه ما بریم؟ کمی فکر کردم و گفتم: راستش فکر کنم شما بچه ها!
خیال کرده بودم وقتی بچه به بغل، عزمم را جزم کرده بودم که پله های ترقی را طی کنم، همه مایحتاج بچه را در کوله گذاشته بودم! من هرگز لحظه ای را که همه آنچه را روی پله اول جا گذاشتم چون توان حمل همه شان را نداشتم، از یاد نخواهم برد؛ یادم هست که دوست و آشنا و فامیل را اول کار از میان مهم ها جدا کردم و روی نخستین پله ترکشان کردم. بعد میانه راه، برخی دیگر از مایحتاج خودم را درآوردم، یادم هست که می دانستم چطور شادی با آنچه از کوله خارج می کردم از من فرار خواهد کرد، یادم هست که کوله ام را که سبک می کردم، غرولند می کردم: لعنت به تو ای حس مادری که خودم را از من گرفتی!  اما گمان می کردم همه آنچه دخترکوچولو لازم داشت را آورده بودم. یادم هست تلاش کرده بودم شادیش را به عنوان "بااهمیت ترین" لای زرورق بچیدم. می دانستم این همان کاری بود که تمام مادرها می کردند و تلاش می کردند تا بهترینش را به انجام برسانند.  مادرها همیشه می خواهند حایل شوند میان غم و کودکشان. مهم نیست که غم، کمر حایلشان را پاره پاره می کند.
 
دوباره با صدای بلند خندیدم. به خودم و به تلاش بیهوده مادرانه تماممان! آنچه تجربه و تاریخ به من آموخته بود را با صدای بلند تکرار کردم: غم همیشه و همه جا هست. همون میکروب خودمونه بابا! شاد بودن، یعنی فراموش کردن گرفتاری ها برای دقایقی و خندیدن. می دانستم بی جهت تلاش کرده بودم تا میان هوچهر و غم فاصله بیندازم. غم، دیر یا زود رسوخ می کرد. باید واکسینه اش می کردم به جای آنکه برای ایزوله کردن محیطش تلاش می کردم.
هوچهر پرسید: یعنی چی فراموش کردن گرفتاری ها؟ گفتم یعنی حالا یه وقت دیدی یکی زودتر از شماها عروسی کرد ما رفتیم! یا اصلا یه بار که رفتیم ایران رفتیم عروسی! پرسید: کی می ریم ایران؟ گفتم نمی دونم. بیا به خوابیدن تو چادر و ادونچرمون* فکر کنیم!


adventure*



 
 
 

توی خودم


من خوبم. ممنون برای احوالپرسی همگی. فقط پیدایم نیست...
 
وقتی بی پروا و شادمانه روی بند بند وجودم بندبازی می کردم و تمام انحناهایم و توانمندی هایم را فاخرانه به نمایش می گذاشتم، ناغافل از روی بند سریدم به اعماق تاریک وجودم.
وقتی چشم گشودم، در اعماق تاریک وجودم لم داده بودم. خارج از آن عمق تاریک به دنبالم می گشتند و صدایم می کردند. ظاهراً جایم عجیب خالی بود اما آرامش آغوش خنک و تاریک درونم مست و کرختم کرده بود.
در آن دوردست های پرنور مرا می خواندند و من رفته بودم توی خودم و می خواستم تا ابد در آغوش درونم بمانم....  
 
 
 
 

بدن با من بیا


زل زده بودم به آن  دو سنگ سیاه و تصویرم را برانداز می کردم. تمام آنچه را آینه از نمایش دقیقش سرباز می زد می دیدم؛ پف و ورم و خستگی، روح مرض و بی حالی و دل مردگی. دو سنگ سیاه، خیره به من برایم شعر روز مادر می خواندند؛ شعر را روزها در مدرسه تمرین کرده بود تا برایم بخواند. تمرین کرده بود که دست هایش را به سمتم نشانه بگیرد و بگوید جاست فور یو. در آخر بیاید و در آغوشم بگیرد و همه آنچه با دست های کوچکش ساخته بود تقدیمم کند. اما دست های کوچک آهسته حرکت می کردند، نشانه نمی گرفتند، نشانه روی ها پشت حجمی از خجالت مخفی شده بودند. چراکه چند روزی بود که دخترکوچولو از قلمرو بی حصرش که آغوش مادر بود محروم بود. بلورهای رادیو اکتیو این تنها مأمن بی مرز را از او ربوده بودند. به او گفته بودم نمی تواند بابت داروها به آغوشم بیاید. شب به بسترم نباید بیاید. باید از من فاصله بگیرد. دختر کوچولو پذیرفته بود؛ بی هیچ مبارزه ای امن ترین دارایی اش را بخشیده بود. می دانست باید شعر را از دور بخواند و نباید در پایان، وقتی تمام هنرش و عشقش را تقدیم کرد، مادر را در  آغوش بگیرد و این روح شعرخوانی را کشته بود.

و مادر امسال متفاوت بود، تمام شب را در بیمارستان سپری کرده بود. روز مادر را پرستاران به او تبریک گفته بودند. بلورهای رادیواکتیو و تمام داروهای ضد درد، گیج و بیحال و پف آلودش کرده بودند. لبخندهایش ناخودآگاه نبودند، صدایش پر انرژی نبود و آن دو سنگ سیاه، تمام آن حقایق را با صداقتی بی پیرایه به نمایش گذاشته بودند.

نیمه شب دختر کوچولو درب اتاق را به صدا درآورد و آهسته گفت: مادر هی بیدار میشم، آخه رینیه. گفتم مادر جون می دونی که نمی تونی بیای پیش من، برات ضرر داره، برو پایین پیش پدر بخواب. و این نخستین باری بود که پس از تعیین مرزها خواهش کرده بود. و به گمانم شک نداشت که دست کم در شرایطی که رعد و برق خانه را می لرزاند، می تواند جرعه ای آغوش مادر بنوشد. و غرور جریحه دار شده دختر کوچولو را خوب می شناختم که آسان خواهش نمی کرد. بغض آلود گفت: باشه و رفت. دختر رفت و مادر با صدای دانه های باران تنها ماند. خنکای دانه ها اما این بار پر بودند از آتش.   

مادر در خانه راه می رود اما با حفظ فاصله. مادر در خانه نفس می کشد اما با حفظ فاصله. مادر از دور صدای داستانخوانی برای دختر کوچولو را می شنود. مادر دلش برای بوی دختر کوچولو لک زده. مادر دلش برای تا کردن لباس های دختر کوچولو غنج می رود. خانه پر شده از تن مادر برای دختر مضر است. روح مادر اما می خواهد رخت برکند و لخت و عور دخترکوچولویش را در آغوش بفشارد.

و باید بدن تمام نشود پیش از آنکه بیماری تمام شود، باشد که صبح بدمد.



 

 

نقاهت


دختر کوچولو با دستان کوچکش برایم گردنبند ساخته بود تا بیندازم بر گردن بریده ام! گفتم عزیزم می بینی گردنم زخمه؟ قول می دم گردنم که خوب شد اولین چیزی که بندازم گردنم گردنبندی باشه که شما برام درست کردی.

در کنار تمام مشقات جراحی و عواقبش، سخت ترین بخش ماجرا مشاهده حالات و احساسات دختربچه شش ساله بود. دخترکوچولو ترسیده بود و به آغوشم نمی آمد. ظاهرم را دوست نداشت. با فاصله می نشست و تمام دردهایم میان این درد بزرگ گم می شد.

این روزها دوران نقاهت طی می کنم و دخترکوچولو دیگر در آغوشم می نشیند. طی کردن دوران نقاهت آسان نیست. سلامتی با ارزش ترین سرمایه هر انسان است که نبودش ناامیدی را بیدار می کند.

این روزها بهترم اما دستانم و ذهنم خشک شده اند و یارای نوشتن ندارم. به گمانم ترس از مرگ صدای ذهنم را خاموش کرد. دیگر نوشته ها در سرم زنگ نمی زنند. دیگر نوک انگشتانم برای نوشتن پرپر نمی زنند. شاید در خوابند؛ از آن دسته خواب ها که پس از یک روز پرماجرا به سراغ آدم می آید؛ خواب پرآرامش پس از تهدید مرگ. من و تهدید مرگ این روزها از هم فاصله داریم. یاد گرفته ام در امروز زندگی کنم. دیروز و فردا را دور ریخته ام. جنس دغدغه هایم تغییر کرده و من یک انسان دیگرم. من ترس از مرگ را نیز بر زمین زده ام اما نوشتن در این میانه شهید شد. حتما در سلامتی لانه داشت. من دلم برای آواز خواندن حتی در حمام تنگ شده. دلم برای دویدن و رقصیدن و ورزش کردن غنج می رود. درد، کوه کوه می آید و کاه کاه می رود و من هر کاه را با تلاش در هوا فوت می کنم و از تنم بیرون می فرستم و برای رسیدن روزهای بهتر تلاش می کنم.

اما شادی هم کم نیست. زندگی آمریکاییم پراز آرامش است. دخترکوچولو همه جا می درخشد. با تمام تن رنجورم غرقم در دنیای شغلی که دوستش دارم و هر روز می آموزم و می آموزم. و اینها روزم را می سازند و زندگی روز به روزم را پابرجا می کنند؛ همان هر هر روزی که بی خبر از فردا و بی تفاوت به دیروز لبخند را استوار بر صورتم حفظ می کنند.   
 
 
 

 


 

ققنوس

به گمانم بیست ساله بودم که در طالعم خواندم که مانند ققنوس هستم و هر بار میان خاکسترم دوباره متولد می شوم. امروز وقتی تلاش می کردم تا از خاکسترهایم راهی به بیرون بیابم، به یاد آوردم این نخستین بارم نیست. کلماتی که باید روی کیبورد واقعی می شدند اولین ذراتی بودند که از من دوباره متولد شدند.
همه جملاتی که روزی راجع به ققنوس خوانده بودم و همه سرنوشت ققنوس وارم را فراموش کرده بودم. میان کابوس های پردردم، وقتی با صدای بلند گریه می کردم و سلامتیم را صدا می کردم، وقتی تلاش می کردم فرشته سلامتی را متقاعد کنم اگر خیال بازگشتن ندارد، دست کم فرشته مرگ را جایگزین خود کند نه فرشته درد را، خاطرات کودکی تا بزرگسالی ام، سلسله وار میان شوک های درد در مرزی میان رویا و واقعیت به آرامی عبور می کردند.  خاطرات به ققنوس که رسیدند، پاسخم را یافته بودم.
متولد شدن و رشد کردن همیشه پر درد است و من آنقدر خوش شانس بودم که لذت تولد دوباره را به دفعات بیازمایم.
 دیروز برای خودم شیربرنج پخته بودم و خوراک ماهیچه. از گوشت راسته، عصاره ساخته بودم و به زور همگی را بر تهوع بی وقفه ام تحمیل کرده بودم. امروز مربای سیبی که مادربزرگم برایم فرستاده بود را بر شیربرنجم می ریختم. منتظر جادوی عشق مادربزرگ بودم که در سیب های داخل مربا خفته بودند تا امروز به کمکم بیایند. بی شک بهترین انتخابی که می توانستم برای رسیدن به نهایت لذت طعم مربای سیب انتخاب کنم، شیربرنج بود. وقتی دستمال گردن گلبهی ام را روی زخم بیست سانتی ام می بستم، آب آناناس را جرعه جرعه می نوشیدم. دستمال گردن را وقتی آقای شیر قرار بود پس از یک ماه و نیم از آفریقا مراجعت کند، برای خودم خریده بودم؛ پر بود از مهره های نوک تیزی که مستقیم فرو می رفتند در توجه مردانه و امروز من آن بخش نرمش را می خواستم تا بنشیند بر تن آزرده ام. کت گلدار با گل های شاد کرم و گلبهی و سرمه ای که آقای شیر زمانی از چین برایم آورده بود، عینک دودی و کلاه لبه کج فرانسوی، شلوار برمودا و کفش های عروسکی از من ترکیب عجیبی ساخته بودند. وقتی تصویرم را در شیشه ماشین هایی که از کنارشان عبور می کردم می دیدم، خودم  را نمی شناختم. شبیه تصویرم را پیشتر در مناظر عابرین پیاده نیویورک دیده بودم. آن روزها آن آدم ها به گمانم افرادی بودند که از سیاره دیگری خود را به خیابان های نیویورک رسانده بودند. حالا می دیدم که شاید آنان نیز افرادی معمولی بودند که تازه یک عمل جراحی را از سر گذرانده بودند و یک جایی میان دستورات پزشک، جسته و گریخته به یاد می آوردند که باید زخم و پوستشان را از آفتاب مصون نگاه دارند،  پوشیدن کفش های عروسکی از همه کفش های دیگر برایشان آسانتر و البته کم دردتر بود. شاید ققنوسی بودند که پیاده روی بخشی گریزناپذیر از مسیر پردرد تولدشان  بود.
به گمانم تصویر خاکستریم با مشاهده مناظر رنگی اطرافم آهسته آهسته رنگ می گرفت. اول داریوش، سال دو هزار را فریاد می زد. آهنگ زیرخاکی با توصیفاتی که روزی تصویری پرهیجان از سال دوهزار می ساخت، با تصویر خاکستری من در سال دوهزار و چهارده همخوانی عجیبی داشت.   
اما وقتی سینا حجازی گفت " یعنی صبح شده" دنیا برای من هم روشن شد. خاکستری رفته بود و مابقی رنگ ها  بازگشته بودند. به گمانم متابولیسم بدنم نشانه های زندگی از خود نشان می داد.
گردنی که همه این دردها را بر من تحمیل کرده بود، حالا می خواست با انرژی ای که از یونیورس گرفته بودم، به رقص در بیاید. با ظاهر عجیبم دست هایم را نیز به حرکت درآوردم و رقصیدم. ایرانی رقصیدم. مریض شدن در غربت آسان نبود و من حالا پس از بهایی که بابت آزادی امروزم پرداخته بودم و در تنهایی و بدون حضور خانواده ام بر لب های مرگ بوسه زده بودم، در میانه آزادی آمریکا با کلاه کج فرانسوی ام در خیابان ایرانی می رقصیدم و سرعت جذب انرژی حیات از یونیورس را بالا می بردم.
وقتی به درب منزل رسیدم، وقتی کلید را در قفل می چرخاندم، استیکری را که صبح به هوچهر به ازای زود آماده شدن داده بودم، روی در دیدم. استیکر را روی درب منزل چسبانده بود  و رفته بود پی زندگیش!  روی استیکر نوشته بود:
 
American Land of Free
 
البته دختر کوچولو بی شک نمی دانست برای این آزادی که برای او بدیهی بود والدینش دقیقاً چه بهایی پرداخته بودند!
 
 




یک کبریت روشن تنها برای چند ثانیه

در سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود. هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند. امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند. به نقل از کتاب زندگی امیرکبیر/
 
حکایت فوق را نوشتم تا بگویم بیایید دست برداریم از تحقیر مردمی که هموطنمان هستند و در صف غذای رایگان ایستادند یا سینمای رایگان. فضاهای مجازی این روزها پر است از مفهوم خلایق هرچه لایق. بیایید دست کم خودمان دست برداریم از رنج دادن بیشتر رنجدیدگان. از این نگاه پرتکبر عاقل اندرسفیه. از این فخرفروشی خودکمبینانه. از این خودبرتربینی بی پایه و اساس. نه! مردمان مسوول جهلشان نیستند. دولت ها مسوول جهل مردمانند.
بیایید به جای نالیدن از تاریکی، به جای مقصر شناختن مردمی که مسوول تاریکی نیستند، اگر نمی توانیم یک شمع روشن کنیم، کبریتی را برای ثانیه هایی روشن نگاه داریم!   
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 
 
 

پازل رضایت

 
(این پست طولانی، غم انگیز اما واقعی است)
هر آدمی که می شناسم تکه ایست از پازل رضایت و شادمانیم. بسته به میزان زمانی که با فرد گذرانده ام و یا پربار بودن لحظات سپری شده، آن فرد، قطعه با اهمیت تر و بزرگتری است در پازل رضایتم. باید همه آدم ها باشند، باید تمام آدم هایی که هستند از یک رضایت نسبی برخوردار باشند تا شادمانیم کامل شود و به اوج برسد. من بیشتر مواقع می خندم، من برای شادی تلاش می کنم، من از لحظات کوچک لذت می برم اما مواقعی که قطعات از دست رفته را به یاد می آورم.....
 
یک ـ سال ها بود ماجرای گردنبند طلا را فراموش کرده بودم. حافظه ام صندوق مناسبی برای نگهداری خاطراتم نیست. همه را گم می کند و گاهی درهم و مغشوش. اما گاهی خواب، یک خاطره گمشده را از میان شیارهای تودرتو بیرون می کشد. چند روز پیش واضح و شفاف دیدم که آقای گاف یک گردنبند طلا به من هدیه داد و من سال ها بود نام آقای گاف برایم تنها یک نام آشنا بود، گردنبند که بی شک اصلا حضور نداشت. چند ماهی از دوستی من و آقای گاف می گذشت. از آن دوستی های ایرانی اتوکشیده که باید صاف صاف کنارم راه می رفت و فاصله شرعیش را حفظ می کرد و هر روز نمی دانم به چه دلیل برای ناهار در بهترین رستوران های شهر مهمانم می کرد بی هیچ چشمداشتی. البته شاید چون از همان ابتدا وقتی پیشنهاد دوستی داد و گفتم نه، گفت می خواهد برای ازدواج، بیشتر با من آشنا شود و ولخرجی یک روش مردانه برای اثبات علاقمندی است. در هر حال آن روزها اعتقادی به آشنایی بدنی نداشتم. نمی دانستم شناخت تن کسی که قرار است بشود پارتنر تمام عمرم، پارامتر مهمی است و البته میان مردان، کم نبودند کسانی که با نام ازدواج، تن دختران  و احساسشان را به بازی می گرفتند و در آخر برچسب نانجیب می چسباندند بر پیشانی دختران و رهایشان می کردند. همیشه بازیچه این بازی ها دقیقاً دخترانی بودند که اعتقادی به دوستی بدون چشمداشت نداشتند.
به هر جهت برای تولدم آقای گاف یک گردنبند طلا به من هدیه داد. سه روز بعد به من پیشنهاد ازدواج داد و من رد کردم و البته گردنبند را پس نگرفت و گفت هدیه را پس نمی گیرد. نمی دانم برای کدام زخم زندگی فروختمش تا در برابر چشمانم نباشد. اما خاطره اش ماند؛ خاطره ای که گم شد و رویایم پیدایش کرد. بگو بخندها و شوخی ها و همه خاطرات چندماهه اما گم نشده بودند. فرزند ارشد یک خانواده بود و دو خواهر کوچکتر داشت و سوگلی مادر بود. تنها پسر تک دختر پدربزرگ پولدارش بود و عزیز چهارپنج دایی. نوه ارشد بود و چشم و چراغ خانواده. آمده بود تهران و بدون کمک همه آن دایی های پولدار، روی پای خودش ایستاده بود. خوب پول در می آورد و دست و دل باز بود. خانه اش همیشه مملو از دوست و رفیقش بود.....
سال آخری که ایران بودم، با همکار مشترکم با آقای گاف صحبت می کردم. تماس گرفتم برای خداحافظی که من دارم مهاجرت می کنم. گفت راستی شنیدی آقای گاف خودکشی کرده؟ آب سرد ریختند روی سرم. زنگ زدم به همکار دیگر که فامیلشان بود. گفت با اسلحه پیدایش کرده اند و به حالت خودکشی صحنه سازی شده بود. شواهد نشان می دهد به قتل رسیده، پرونده توی دادگاه چنین شده و چنان شده. وقتی تیر خورده با منشی تماس گرفته و گفته تیر خورده، منشی جدی نگرفته، فردا صبحش همین طوری گفته راستی دیروز آقای گاف زنگ زد شوخی کرد و گفت: من تیر خوردم! وقتی همکار، همه شواهدی را که نشان می داد به قتل رسیده را برایم شرح می داد، نصفه و نیمه می شنیدم. مهم نبود خودکشی کرده یا به قتل رسیده، مهم آن بود که شادی از زندگی تمام نزدیکان آقای گاف ـ والدین و خواهرها و دایی ها و پدربزرگ ـ رخت بربسته بود و من این را به یقین می دانستم.
 
دو ـ ساعت دو نیمه شب بود که تلفن زنگ زد. خواهرم بود. سراسیمه پرسیدم چی شده؟ گفت بیمارستانیم. "ف" و بچشو گاز گرفته. سکوت کرد. گفتم بگو، می تونم تحمل کنم. گفت "ف" فوت کرد. شاید بتونن بچشو نجات بدن. وسط هال پهن شدم و با صدای بلند زار زدم. نمی دانستم باید آرزو کنم کودک سه ساله بی مادر زنده بماند و یا بگویم خدایا ببرش. خودت می دانی که بدون آن مادر، دنیا برای آن کودک جای مناسبی نیست. دوباره زنگ زدم. گفتند کودک هم رفت. روز قبلش کودک سه ساله و خاله ام منزل ما بودند و فاصله من و دخترخاله ام دیروز تنها یک آیفون بود. وقتی برای بردن پسرش آمد در آیفون گفت بالا نمی آید و آخر هفته همدیگر را خواهیم دید و من در تابوت دیدمش. دخترخاله رفته بود، همبازی کودکی رفته بود، کمرم راست نمی شد اما درد آنجا نبود، درد احساسم بود که می گفت توان نگاه کردن به خاله ام را نخواهم داشت. به آمریکا که آمدم سنسورهای حساس به مونواکسید کربن همه جا دیده می شد و در بیشتر فروشگاه ها با قیمت مناسب به فروش می رسیدند و من با دیدن هر کدامشان دخترخاله ام را می دیدم که می توانست هنوز زنده باشد. وقتی بعد از دوسال به ایران بازگشتم و به منزل خاله رفتم، هنوز کمد کودک، حاوی عینک دخترخاله و قلاب بافی های ظریف و زیبایش  و کتاب ها و اسباب بازی های نوه از دست رفته و دیگر متعلقات، در اتق پذیرایی استوار ایستاده بود و من از همان نیمه شبی که دخترخاله رفت می دانستم لبخندهای خاله و عمو و خاله زاده ها دیگر به کیفیت سابق نخواهد بود.
 
سه ـ با همکار دیگرم در همان آموزشگاه کذایی که من و آقای گاف آشنا شدیم و البته دخترخاله مرحومم هم مدتی در آن مشغول به کار بود، روابطمان دوستانه تر شد. فقط با خودش دوست نبودم، با خواهرهایش هم دوست شده بودم و منزل هم می رفتیم. خودش و خواهرهایش در زمره دوستان فیس بوکی ام بودند. یادم هست اولین بار که خواهر کوچکتر را دیدم گفتم: چه ناز و چه شیطون. گفت: بچه کوچیک خونس دیگه. سوگلی بابامه. همیشه از بابام بیشتر پول می گیره. بابام که از سر کار می یاد، میره  روی پاش می شینه،  شبا حتماً ادوکلن می زنه و می خوابه. آخرِ تودل برو بود. پدرش حق داشت. من هم بودم این یکی را یواشکی بیشتر دوست داشتم!
اما فیس بوک، گول زننده تر از این حرف هاست! از من به شما نصیحت نه جدی بگیریدش نه به آن اعتماد کنید. باور کنید کم ندیدم که روابط حقیقی را همین روابط فیس بوکی به نابودی کشید، حالا دارم رد رذالت فیس بوکی و دوبه هم زنی هایش را می بینم. در برابر چشمان خودم پست های خودم را بلعیده است!
اینطور می شود که رفیق فیس بوکیم دو سال قبل می میرد و من متوجه نمی شوم! فرد متوفی در صفحه اش نمی نویسد چون دیگر نمی تواند، بازماندگان یا در صفحه اش نمی نویسند یا شاید وال متوفی برای من مجاز نبوده. خواهرهایش اما عمومی می نویسند. عکس بهشت زهرا می گذارند، در دوستان من هستند  و من نمی بینم. چطور؟ کسی نمی داند. همه تنظیمات را باهم چک کردیم. مو لای درزشان نمی رفت! اما روی وال من نیامدند، اگر هم آمدند من ندیدم.
دو سال می گذرد و من به طور اتفاقی صفحه این همکار قدیمی را که یکی از چند صد دوست فیس بوکیم است باز می کنم و کاور فوتو، عکس خواهر کوچکش است با لباس سفید. می گویم اِ چه جالب شیطون بلا عروسی کرده! عکس را باز می کنم تا کامنت ها را بخوانم. زیر عکس، همه نوشته اند: روحش شاد! باور نمی کنم. پیغام می گذارم تلفنتو بذار. من تلفن دوستای ایرانمو ندارم. زنگ می زنم می گوید خواهر کوچتر دوساله که رفته. پایش شکست و ایست قلبی کرد در اثر آمبولی! می گویم خیال کردم عروسی کرده که عکس را باز کردم، می گوید عروسی کرده بود، سال قبل از فوت شدن. و من می دانم شادی دیگر مرده است. هیچ لبخندی در خانواده دیگر بدون خواهر کوچکتر کامل نیست.
 
چهارـ همکارم می آید به اتاقم. با دیدن عکس های خواهر کوچکتر هنوز گریه می کنم. می گویم یک سوال دارم. چند جوان را می شناسی که مرده باشند. کمی فکر می کند و می گوید هیچ. تنها دختر دوست مادرش که بیست و پنج ساله است به سرطان سینه استیج چهار مبتلاست. ناامیدشان کرده بودند اما از آن ددلاین یک ماهه، هفت ماه می گذرد و دختر هنوز زنده است. مورد مظنون به مرگ مثال می زند اما مرده پیدا نمی کند. می گویم حالا من جمعی از جوانان را به یاد می آورم در سال دوهزار و چهار که امروز سه نفر از آن جمع مرده اند و همگی هنگام مرگ زیر سی سال سن داشتند. می گویم اینجا کسی اجازه ندارد، بی جهت بمیرد، باید دلیل قانع کننده ای داشته باشد، باید بشر راهی برای زنده نگاه داشتنش پیدا نکرده باشد. نه تنها به خاطر فرد، که برای وابستگانش هم و برای جامعه اش. و او می گوید یادت باشد برای همین ها آمدی.
سکوت می کنم. به تلخی لبخند می زنم. روی لبهای ساکتم نوشته است: اما من وقتی می آمدم تکه های پازلم را جا گذاشتم.....
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 

....


حرف ها را بايد تميز کرد
تيغ هايش را جدا کرد
بر خشونت هايش سمباده کشيد تا رنگ لطافت بگيرند
بي عدالتي هايش را شست
گلبرگ هاي پژمرده اش را چيد
شاخ و برگ هاي اضافه اش را هرس کرد
در آخر اگر چيزي ماند، گذاشتش توي گلدان زندگي تا لبخند بزند به دنيا و بر زيباييش بيفزايد.

گلدان قرمز قلبي من اما اين روزها خالي است.
ديگر هيچ کس نمي تواند روبرويم بنشيند و بگويد آي گل گفتي!



من میان سنگ ها ادامه دارم

 
 
تعطیلات زمستانی مدرسه هوچهر است. دختری این روزها با من می آید سر کار. هر بار در محوطه ساختمان، هنگام خارج شدن خم می شود و سنگ ها را پیدا می کند و دوستشان دارد و می پرسد: میشه این یکی رو هم بیارم خونه؟
زیر پای دخترک در ماشین مملو از سنگ است. سنگ های امروزش هم قرار است اضافه شوند به قبلی ها. 
 در محوطه وقتی روی سنگ ها خم شده و از دیدن چین و شکن سنگ ها به وجد آمده بود، خودم را دیدم که شش ساله بودم و سنگ ها به وجدم می آوردند و این یکی از مزایای والد بودن است. پیدا کردن خود کودکم در فرزندم از سرگرمی های فرح بخشم است، چراکه گویی ادامه دارم، گویی توانسته ام فاصله ام را با نیستی محفوظ بدارم. گویی فاکتور بقا در من نفس می کشد.
من امروز هم سنگ ها را با لذت نگاه می کنم و منِ سنگ دوست، ژئوفیزیست شدم و حالا می خواهم بدانم که هوچهر مخلوط من و آقای شیر چه خواهد شد.
به گمانم همه این رشته های مرزی مانند مهندسی پزشکی، بیوفیزیک، بیوشیمی، فیزیک دریا ژئوفیزیک و ... همین طوری شکل گرفتند؛ آدم ها قاطی شدند و این ترکیب های رنگی علمی شکل گرفت. لابد مثلاً زنی عاشق دریا یا مردی عاشق فیزیک ازدواج کرد و کودکی عاشق فیزیک دریا بوجود آمد!
این تقسیم سلولی و عواقبش هنوز هر روز شگفت زده ام می کند. درست از لحظه ای که نطفه ای در شکمم شکل گرفت، هنوز متعجب ایستاده ام و این رنگ های جدیدی که هر روز متولد می شوند به هیجانم می آورند.
به گمانم روز به روز دنیا رنگارنگ تر، متنوع تر و زیباتر می شود.
وقتی خم شده بود و سنگ های سرتاسر طوسیِ تقریباً مشابه را با اشتیاق وارسی می کرد گفت: مادر، می شه به جز این، یکی دوتا دیگه هم باخودم بیارم؟ می خوام باهاشون یه چیزی بسازم و من آقای شیر را دیدم که کوچک شده بود و با سنگ ها ماشین می ساخت و آبمیوه گیری و آدم آهنی.
 
پانوشت: مطالب فوق تنها بازی نگارنده با کلمات است و ارزش علمی ندارند.
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.