هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پدر

پدر سالها استفاده از هر نوع رسانهُ گروهی اعم از روزنامه، تلویزیون و ……… متعلق به دولت جمهوری اسلامی را بر خود حرام کرده بودم. چند روزی است که روزنامه می خوانم، به اخبار گوش می دهم حتی امروز چند دقیقه ای به خود فشار آوردم و رنج 10 دقیقه گوش فرا دادن به صحبت های آقا را بر خود هموار کردم! از روزی که دانستم می شود با قهرمان صفحهُ حوادث آشنا بود. هنوز پس از آن حادثهُ تلخ او را ندیده ام. طاقت خستگی نگاهش را ندارم. آن روز همه او را در تلویزیون دیده بودند و داستان شعله های رنج او در گوشه ای از صفحهُ حوادث جراید روزهای پس از آن خودنمایی می کرد. همه در غم او شریک بودند جز من که در شهر عشاق با آرامش خاطر دنیای خیالم را پهن تر و پهن تر می کردم . گاهی آشوب درونم طغیان می کرد ولی به سرعت با تسلای کلمات مادر به خواب غفلت باز می گشت. دیگر یقین داشتم که چیزی هست که باید بدانم و دیوار مهربانی والدینم دیگر نمی تواند مانع شتافتن آن دانستن به سوی من شود. ………………. داستان مردی که پس از 30 سال خدمت صادقانه با یک مقری ناچیز و مبلغی پول که هرگز پاسخگوی آینده نگری او نبود به جرگهُ بازنشستگان هدایت شد. او که سال ها درس خوانده بود، کار کرده بود و رنج بی خوابی های متمادی را به جان خریده بود. می خواست بهترین ها را به خانواده اش تقدیم کند ، چه سود که تقدیر راه خود میرود و امروز بازنشستگان درستکار شرمسار نگاه نیازمند خانوادهُ خود هستند. یا علی گفت، خستگی سال های متمادی کار را به دست فراموشی سپرد و با دست هایی که تنها محتوایش پول بازنشستگی او بود، از نو آغاز کرد. وقتی به کارتن های تهیه شده در کارگاه کوچک او نگاه می کردم روی آن تصویر پدرم را می دیدم که دوش به دوش کارگرها مشغول کار بود………..پدر شما توان یک جوان را نداری، شما مهندسی، چرا مثل یک کارگر کار می کنی……………دخترم باید کار را تحویل می دادم، کارگرم نیامده بود، دستم را ماساژ می دهی درد می کند، آخ خ خ یواشتر……… پدر، چرا اینهمه از بدنت کار می کشی… پدر چرا دیر آمدی…….کارتن ها را به دست صاحبش رساندم، خودم آنها را با ماشین خودم بردم…….. آن همه کارتن را؟؟ ……..چهار- پنج مرتبه رفتم همه را رساندم……..محلش کجا بود؟……..خاک سفید……..شما تا خاک سفید چهار-پنج مرتبه رفتی؟…..سکوت..(می ادنستم پول کرایهُ بار نداشت)………دخترم گردنم را ماساژ میدهی؟……..بازچه شده پدر؟ کارتن ها را که می بردم، با هر بار ترمز، کارتن ها از پشت توی گردنم خورده………. دیگر پدر کارتن ها را با ماشین خودش نمی برد، کارگرانش زیاد شده بودند، کار او پر رونق شده و کارگاه کوچک او به فعال ترین کارگاه ناحیه تبدیل شده بود. روزی رسان، رفاه را همسایهُ فرزندانش کرده بود و لبخند رضایت خستگی چهرهُ پدر را کمرنگ می کرد. دستان زحمتکش او دیگر توان کار کردن نداشت و گردن او برای تحرک بی درد و رنج محتاج تیغ جراحان بود. حال دیگر پدر به راستی بازنشسته شده، گارکاه او خاکستر شده و اشک های او هرگز نتوانست خشم آتش را فروبنشاند……… چه سنگین است گریهُ یک مرد………………. آن آتش نامهربان که رنج های پدرم را طعمهُ خود کرد شاید هرگز داستان آن مردی که دست های خود را داد و برای فرزندان نازپرورده اش رفاه خرید را نمی دانست. http://www.hayateno.org/Detail.aspx?cid=77986&catid=560

شروع دوباره

شروع دوباره
کی فکر می کرد شیراز، شهر شعر و عشق و عاشقی جایگاه آغاز زندگی جدید من باشه. من که
می خواستم به دنبال خوشبختی تا اون سر دنیا برم. اولین چیزی که از این شهر خریدم یک جلد دیوان حافظ بود. کتاب خودم رو در منزل پدری برای استفاده اعضای خانواده به یادگار گذاشته بودم . تصمیم گرفتم برای اولین بار که می خوام کتاب رو باز کنم نیت کنم و بعد کتاب رو باز کنم. این غزل اومد:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
بمطربان صبوحی دهیم جامهَ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
درین جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد