هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

درد دارد

قبل نوشت: می توانید پیش از آنکه شروع به خواندن کنید روی آهنگ "نمیشه" سمت راست صفحه کلیک کنید. گاهی بعضی ها عجیب صدای آدم را فریاد می زنند.
................................

هوم سیک کودکانه خیلی درد دارد، خیلی.
هیچ می دانستید کودکان نمی توانند گریه کنند برای دلتنگی هایشان؟ میان حجم عظیم آنچه نمی دانند، آن احساساتی که نمی شناسند یکی هم دلتنگیست. بلد نیستند سبکش کنند.
دخترک با کسانی که دلش برایشان تنگ شده حرف نمی زند. نمی داند می شود بغض آدم بترکد وقتی کسی آنسوی خط می گوید "الو" ، چند دقیقه که گریه کرد سبک می شود بعد می تواند حرف بزند و بخندد.
عکس عروسی دو خواهرم را و دوستان مهدکودکش را پنهان کرده بود، زیر تختش.
دیروز در مدرسه دو صورتک میان کاردستی ها درست کرده بود  و می گفت: این ونداست، این رها. اینها دو دوست صمیمی اش بودند. مرا برد کنار وندا و رهایش که آویزانشان کرده بود در برابر چشمانش.
دخترک حریم خصوصی بزرگی دارد. می خواهد که داخلش نشوم. می خواهد من نبینم. باید وانمود کنم که نمی بینم. دلتنگی ها را گذاشته در مرکز حریمش؛ حریمی که دیوارش شیشه ای است اما ورود به آنجا ممنوع است.

صبح ها می گوید که نمی خواهد مدرسه برود. می گوید مادر من می خوام دوست فارسی داشته باشم. مادر نمی شه زودتر بیای دنبالم؟ می گوید مادر دیروز توی مدرسه دلم درد گرفته بود، نمی دونستم انگلیسیش چی میشه و من خجالت می کشم که دلم درد نمی کرده، که انگلیسی اش را می دانم. 

وقتی برمی گردد خانه، در آغوشش می گیرم. ماساژش می دهم، شانه های کوچک و پاهای کوچکش را برای مقاومت و ایستادگیشان. از شانه های کوچکش عذرخواهی می کنم برای همه بار سنگینی که رویشان نهاده ام، که کودکیشان را نادیده گرفتم. 
خودم را باور نمی کنم. یادم هست من آن مادری بودم که می خواستم آب توی دل بچه ام تکان نخورد، حالا دارم زخم های کودک را با نمک درمان می کنم. وقتی برای دردش جیغ می کشد، تنها می گویم می دانم که درد دارد، چاره ای نیست، باید هوچهرم تحمل کنیم.
سندرم "من مادر بدی هستم" باز این روزها فعال شده.
و باز میان تمام آن احساساتی که نمی تواند به کلمات تبدیلشان کند و سوال هایی که نمی تواند بپرسد سوال "چرا چاره ای نیست و چرا چاره ای نبود" میان آسمان و زمین معلق می ماند و من دهانش را می بوسم  که نمی پرسد . چشمانش را هم می بوسم که معصومانه و مظلومانه نگاهم می کنند.

دخترک با گلدانش دوست شده و من نمی دانم "متشکرم" به زبان گیاهان در کدام بازه از طول موج هاست که دخترم را تنها نگذاشته که جورم را کشیده، که می توانم همراهش به صدای آرام دخترک که با گیاهش راز دل می گوید گوش بسپارم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.








فقط من و مادر


از کتابخانه برای دخترک فعالیت های گوناگون گرفته ام. یکی از آنها ساخت کلاه است. در کیت مربوطه لوازم برای دو کلاه موجود است.

هوچهر: من می خوام دوتا کلاه تولد درست کنم، برای وقتی که شما برام خواهر به دنیا آوردی، بعد تولدش بود. کلاه صورتی رو می دم به خواهرم. 
(رنگ صورتی را بیش از قرمز دوست دارد)
آقای شیر: حالا اسم این خواهرت چی هست؟
هوچهر: هنوز اسم نداره، حالا هر وقت اومد تو دل مادر براش اسم انتخاب می کنیم.
آقای شیر: اسمشو کی انتخاب می کنه؟
هوچهر: فقط منو مادر!!!!
.
.
.
.
 خودش تنهایی تصمیم گرفته که ما فرزند دیگری داشته باشیم و البته دختر باشد و صد البته کلی به من لطف دارد که می خواهد من هم در انتخاب نامش شریک باشم و تنهایی اسمش را انتخاب نخواهد کرد!



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



آجرهای نشسته


آدم بزرگ ها را نگاه می کنم. پرند از کودکی هایشان. و بالطبع پرند از ردی که والدینشان به خصوص مادرانشان رویشان جاگذاشته اند.
بلوز هر کدامشان را بزنی بالا امضای مادرش را خواهی دید!
همه شان با آجرهایی که برایشان روی هم کار گذاشته اند ساخته شده اند؛ آجرهایی از جنس روح مادرشان، اگر مادر مضطرب بوده یا حسود یا آرام یا دروغگو یا بی مسوولیت و بی نظم، همه را فرستاده در روح کودک.
کودک بزرگ شده هیچ زمینه ای برای مضطرب بودن در محیط اطرافش موجود نیست اما مضطرب است، آخر مادرش مضطرب بوده وقتی آجرهایش را در سنین پیش از شش سالگی برایش می چیده.

یادمان باشد آجرهای نافرمی (آجرهای خوب همان طور اوریجینال نصب شود لطفاً!) که از تنمان درمی آوریم تا باعشق در تن کودکمان بکاریم را ابتدا بشوییم، هرچند رد رنگ خشممان یا اضطرابمان یا خودکم بینیمان رویشان بماند اما دست کم رنگ تر است و شاید وقتی خودش بزرگ شد بتواند با ردی از حسادت بجنگد اما آجرهای با دانه بندی حسودش را نه می تواند بشوید، نه خارج کند. دیگر ذاتش حسود است! 

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




فرصت ها زود می میرند

بارها به یاد کسانی می افتم که سی سال قبل یا حتی بیشتر مهاجرت را تجربه کرده اند. اینکه چطور بار به آن سنگینی را به دوش کشیدند. آن روزها که هیچ ارتباطی نبود به جز نامه هایی که روزها در راه بود و سیم های تلفن؛ تلفنی که گران بود.
چه جسارتی داشتند که تاب آوردند بدون عکس های دیجیتال، اسکایپ، اووو، فیس*بوک و دیگرها.
چه مادرهای قدرتمندی پیدا می شدند که منتظر می ماندند تا فرزندی را پس از ده سال ببینند، نوه ای را شاید هرگز. می توانستند فرزندشان را نشناسند اما باز گاه و بیگاه لبخند بزنند و بگویند که خوبند، از اینکه بوته های رزشان به بار نشسته و از اینکه خواهرزاده شان صاحب فرزندی شده شادند و احساس نشاط می کنند.

و هر روز تلاش می کنم همه داشته هایم را مرور کنم، تا لذت امروزم را بهتر و بهتر مزه مزه کنم. یادم باشد کنار آقای شیر و هوچهر، هنوز مادرم می تواند نگاهم کند و بگوید انگار تازه از خواب بیدار شده ام، چرا موهایم شانه ندارند، خواهرم بگوید چرا نمی روم موهایم را کوتاه کنم، از ریخت افتاده اند.
هنوز می توانم دمپایی های جدیدم را به مادرم نشان دهم. ارتباطات آنقدر گران نیست تا تنها بتوانم بگویم: ما خوبیم.
می توانم به مادرم بگویم امروز هوچهر در مدرسه به دوستش گفته سه زبان می داند: تهرانی و ایرانی و انگلیسی (در راستای کم نیاوردن!)
و می توانم شاد باشم که  وبلاگی هست که می شود در آن غر زد و یک دوستانی که دیده یا نادیده همراهیت می کنند، درکت می کنند و خیالت را راحت می کنند که کودک آنها هم لجبازی می کند، گاهی جیغ می کشد و در تختخوابش جیش می کند.
و فیس بوک هست که می دانی کدام دوستت در مرخصی زایمان است، کدامیک مسافرت است، کدامیک به تازگی عزادار شده و کدامیک در سفر شمال خوش گذرانده.
و باید تشکر کنم از همه، از همه که به گونه ای کنارم هستند. آنها که اینجا را می خوانند، آنها که دلداریم می دهند، آنها که لحظاتشان را با من تقسیم می کنند؛ لحظات شاد یا ناشادشان را.

باید تشکر کنم، پیش از آنکه زود دیر شود، پیش از آنکه من در این دنیا نباشم یا دیگری نباشد.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دستانم پر بود اما


گفت باید نام سه نفر را در لیست بنویسم تا در صورتی که من یا آقای شیر را پیدا نکردند با آنها تماس بگیرند.
گفتم کسی را نمی شناسم که بنویسم،  مهاجرت سخت است.
گفت می داند، مهاجرت را می شناسد. او هم مهاجر است، از بوسنی آمده وقتی کودک بوده، هوچهر را درک می کند. 
گفتم اگر در کشور خودم بودم، صدها نفر اینجا برایتان می نوشتم، اما امروز نمی دانم اجازه دارم نام همان چند آشنای معدود را اینجا بنویسم، اصلاً نمی دانم اگر بپرسم و بگویند رضایت دارند، به واقع رضایت دارند؟!

از مهاجرتش گفت، وقتی کودک بود و در کشورش جنگ شد، اینکه هنوز دلش برای وطنش تنگ می شود و هر سال باید برود خاکش را بو کند،  که با یک مرد بوسنیایی که پارسال به آمریکا آمده ازدواج کرده که پدر و مادرش اینجا هستند اما کافی نیست و هر سال رفتن واجب است، که امسال نمی تواند برود. اشک های نامریی اش به ذراتی شفاف در کاسه چشمانش بدل شده بودند، اشک های من هم. پر شدیم از درد مشترکی که نباید در بابش سخن می گفتیم.
باید با تمام قدرت می بلعیدشان، چرا که غیرحرفه ای حساب می شد اگر اشک های زندگی خصوصی اش وارد زندگی حرفه ای اش می شدند.
اشک های من نیز با تمام قدرت خود را آن سوی سنگ گردان چشمانم مخفی می کردند؛ خجالتی تر از آن بودند که جلوی غریبه  ها خود را عیان کنند. اما هر دو تار می دیدیم.

حالا می توانستم بروم. امضاها تمام شده بودند و من نام سه نفر را نوشته بودم. یادم آمد که مهاجرت با پوست کلفتی نسبت مستقیم دارد! 
پیش از آنکه مراسم امضاکنان دوساعته را شروع کنیم، دخترک را همراه معاون بوسنیایی سپردیم به نخستین روز مدرسه اش. دخترک بر خلاف ادعایش که گفته بود باید کنارش بمانم، چشمش که به مربی و بچه ها افتاد، به آسانی با من خداحافظی کرد و با شادی ترکم کرد.
اولین روز مدرسه خیلی آسانتر از آنچه تصور می کردم برگزار شد. 
کیفم مملو از امکاناتی بود مناسب ماندن در سالن مدرسه، حالا به ظاهر برنامه عوض شده بود! از پنجره دلباز کلاس، دخترک را نظاره کردم. گویی در همان چرخه مونتسوری به دنیا آمده بود و هیچ از آن نخستین روز، از آن زبان ندانستن دیده نمی شد. سرش را که بالا کرد، مادرش را دید که غرورآمیز و پرلبخند استقلال، امنیت و اعتماد به نفسش را نظاره می کرد. همه تمرکزش را رها کرد، به سمت در شتافت، در را گشود، دستانش را در برابر نگاه تمام شاگردان، معاون بوسنیایی و دو مربی دور گردنم حلقه کرد، بوسه بارانم کرد، بوسه ها که تمام شدند، سرش را به گوشم نزدیک کرد  و آهسته و پرهیجان نجوا کرد: مادر من دوووو تا دوست پیدا کردم.
بوسیدمش، در آغوشش گرفتم و گفتم: من برم هوچهر؟ گفت برو. گفتم عصر بیام دنبالت؟ مطمئنی تا عصر می خوای بمونی؟ گفت: بله.

وقت رفتن بود، شش سال کار عقب افتاده به انتظارم نشسته بود. کوله باری را که تقریباً پنج سال به دوش کشیده بودم با آسودگی بر زمین نهادم. سرم افراشته بود و شانه هایم سبک، دستانم پر بود اما؛ پر از هدایایی که دخترک به ازای شش سالی که به پایش ریختم تقدیمم کرده بود. وقت بیرون رفتن از درب ساختمان، برای معاون بوسنیایی دست تکان دادم، چشمان تارمان باز گره خورد و  به یاد آوردم که اگر معاون، اسراییلی بود بی آنکه پیشتر یکدیگر را بشناسیم باید نخستین جملات در باب اینکه باهم هیچ دعوایی نداریم می بودند! قدم هایم را سریع تر کردم، پر بودم از هیجان، باید پیش از فرود اولین قطرات اشک از در خارج می شدم.




ساعت هفت صبح؛ اولین روز مدرسه


بعداً یک عکس بهتر و کمتر خوابالوتر اینجا نصب خواهد شد!




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





افراد قابل اطمینان


یک روزهایی بود که اینها را درس می دادم، که بروند زیر میز، چارچوب در که امروز که هنوز زلزله نیامده تاسیسات خانه را شناسایی کنند، آن روز که زلزله آمد باید بدانند شیر گاز اصلی ساختمان کجاست. 
می گفتم از زلزله می ترسم. تمام مدارکم همیشه در یک کیسه است؛ کیسه ای که  راحت پیدا شود. دانشجوها می خندیدند. از دانشجوها خواهش می کردم برای همه اعضای خانواده این درس ها را توضیح بدهند، برای مادربزرگ هایشان هم. خواهش کردم اگر فرصتی دست داد تزریق و کمک های اولیه بیاموزند. می گفتم آرزو می کنم زلزله را تجربه نکنند اما اگر کردند، می خواهم خیالم راحت باشد زکات علمم را که همانا نشر است پرداخت کرده ام و مدیون نمانم.
از زلزله بم برایشان می گفتم. از فجایعش، از تمام پیش نشانه هایی که می شد بر اساسش دست کم یک اخطار داد؛ گازی که از زمین به بیرون فوران کرده بود و شهرداری گفته بود به اداره گاز زنگ بزنند! مردم بینوایی که حتی نمی دانستند می شود از وسط اتاق با تیرآهن های کشنده به گوشه ها پناه برد.  پتوها ، چادرها و لوازم مورد نیازی که دزدیده شدند، خبر از وجود افرادی می دادند که ورای تصور قصی القلب بودند. ابتدا ماجرای دزدی آن روزها را باور نکردم اما حقیقت داشت. اما فجایع مابعدش دردناک تر بودند. خودکشی هایی که صورت گرفت، تجا.وزهایی که گزارش شد، جنین هایی که در دیوار بم یافتند و ... . 
آن روزها یک طوری افتاده بودم وسط تمام اخبار موثق بم؛ اساتیدم خبر می آوردند از تمام پیش نشانه ها، از فجایعی که به چشم دیدند، از چادرهای صلیب سرخ که دست کم یکی هم ندیدند. آن روزها خواهرم در کرمان دانشجو بود  و برای کمک شتافته بود و خبر می داد از آسیب دیدگانی که حتی ساده ترین سطح اگاهی را نداشتند در باب زلزله. 
این روزها کارم شده خواندن اخبار زلزله آذربایجان و گریستن بر بالین کشته هایی که نمی شناسم و کودکانی که یتیم مانده اند و زیر خاک ها به دنبال مادرانشان می گردند. گریه بر بالین افرادی که هنوز زیر آوارند و زلزله جانشان را نگرفت، اما از ترس همان زیر خاک سکته می کنند. ای کاش آن روزها که دانشجو بودم، آنهمه نخوانده بودم. حالا سطور کتاب ها که با اخبار این روزها شده اند بلای جانم.
هیچ تسلیتی را به اشتراک نگذاشتم و ننوشتم. تسلیت گفتن دوست ندارم، تسلیت من آن هم در فیس. بوک به گوش هموطن ترک زبانم که فارسی هم نمی داند نخواهد رسید. دلم می خواست سهیم باشم،  اما نیستم. دلم می خواست نمی خواندم در باب آنها که می خواهند سهیم باشند اما انتقال خون تا هفت شب تعطیل است.
و این بار یک چیزهایی هر روز می خوانم که می خواهم باور نکنم. افراد حاضر در منطقه می نویسند کمک هایتان را توسط افراد مطمئن به آذربایجان بفرستید. 
نمی خواهم باور کنم یک راهزن هایی هست که هموطنم هستند که از آن کودکان بی مادر و مادران بی فرزند شده هم می دزدند، اما سخن چند نفر را نباید باور کرد؟

همیشه دردی بیش از آنچه بیشترین درد فرضش می کنیم موجود است.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

اهمیت تربیت جن.سی

یک پستی هست که روزهاست حس می کنم به خوانندگانم مدیونم و آن آموزش جن.سی به کودکان است. روزها پیش می خواستم درباره اش بنویسم اما بار سنگین مهاجرت مانع شد و امروز متاسفانه تمام خلاصه نویسی های باارزشم و صدای دکتر فیروزی را  که با نیت وبلاگ نویسی نگهداری کرده بودم، از دست دادم.
با توجه به جامعه ای که زندگی کردن در آن را پذیرفتم، انتخاب روش های درست و موثر در تربیت ج.نسی برایم پررنگ تر شد. تلاش کردم تا پیش از ورود کودکم به مدرسه در این باره بیشتر بدانم و جالب آنکه آنچه یافتم به گمانم اگر ایران هم بودم باید می دانستم که فساد خزنده جامعه ایران که در آمار نیامده است هیچ کم ندارد از جوامع پیشرفته و چه بسا خطرناک تر و بی صداتر  است و قطعاً بی راه چاره!
 امیدوارم فرصت کنم تا آن خلاصه های باارزش را بازیابی کنم تا برایتان بنویسم.
در هر حال همه ما دیر یا زود با این سوال معروف کودکانمان روبرو می شویم که من چطوری به وجود اومدم.
بر خلاف تصور، هیچ زمانی برای پاسخ دادن به این سوال زود نیست! و باید خیلی پیش از پرسیدن این سوال آماده باشید تا با کلمات صحیح و متناسب با سن کودک به این سوال مهم پاسخ دهید و اگر تا امروز در این باره با فرزندتان صحبت نکرده اید هیچ نگران نشوید، از همین امروز منتظر یک موقیت مناسب باشید تا درباره اش با کودک صحبت کنید.
این سایت یک منبع مناسب برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر در این زمینه است  و اینکه چگونه در این باره با کودکان سخن بگوییم را بر اساس سن و جنسیتشان از هم جدا کرده. 
عجالتاً مختصری می نویسم در باب اهمیت آموزش جن.سی توسط والدین. تربیتی که تاثیرش در دوران تینیجری فرزندان، خود را نشان خواهد داد.
اینها را بر اساس آمار آمریکا برایتان می نویسم:
آیا می دانید بیشتر تینیجرهایی که س.کس را تجربه کرده اند، آرزو می کردند که ای کاش دیرتر این کار را انجام می دادند؟ کمپین بین المللی جلوگیری از بارداری تینیجرها اعلام کرده است از هر سه نوجوان باردار، دونفرشان اعلام کرده اند که آرزو می کنند دیرتر س.کس را تجربه می کردند.
برای محافظت از نوجوانان برای عدم ابتلا به این معضل اجتماعی راهی بهتر از آگاهی دادن توسط والدین به فرزندان موجود نیست  و این تربیت جنسی را بهتر است از سن پایین و از زمانی که کنجکاوی های کودکان آغاز می شود شروع کرد. آمار نشان می دهد نوجوانانی که والدینشان تربیت جن.سیشان را در سنین پایین آغاز کرده اند، خیلی دیرتر به سراغ س.کس رفته اند و در موقعیت های حساس جن.سی تصمیمات بسیار هوشمندانه تری گرفته اند.
اول از همه مهمترین کاربرد تربیت جنسی، برای محافظت آنان از آزارهای جنسی است که باز بر اساس آمار، نود درصد آزارهای جنسی کودکان توسط افرادی صورت می گیرد که کودک می شناسدشان! افرادی مانند عمو، دایی، پدربزرگ و باید خدمتتان عرض کنم که تجربه شخصی من و تلاشم برای اطلاع رسانی به اطرافیان به من نشان داد، بسیاری از افراد جامعه ایرانمان که امروز خود والدین کودکانی هستند، به نوعی آزار جن.سی را تجربه کرده اند! تکان دهنده است نه؟ اما حقیقت دارد. شاید پست بعدی را اختصاص دادم به نوشتن تجربه والدین امروز و فرزندان دیروز تا به اهمیت این مساله پی ببرید. 
اول از همه نباید روی اعضای جن.سی کودک اسم گذاشت و باید نام اصلی آن را به او یاد بدهیم. از همین تریبون اعلام می کنم که اینجانب شخصاً در ایران این کار را نکردم چون تنها یک کلمه می شناختم که دوستش نداشتم اما از آنجا که در انگلیسی چندین کلمه با کاربردهای متفاوت برای این منظور موجود است، خوشحالم که دست کم کلمه انگلیسی مناسب را به او آموزش خواهم داد.
در هر حال دکتر فیروزی می گفت برای دختر بگویید: اندام تنا.سلی و برای پسر: آل.ت تنا.سلی.
در مرحله بعد این اعضا را به کودک معرفی می کنید و می گویید که این عضو خصوصی شماست و به جز پدر و مادر و دکتر آن هم در شرایط خاص کسی اجازه دست زدن به این عضو را ندارد و چون این عضو خصوصی است ما آن را می پوشانیم. به کودک آموزش می دهیم اگر کسی به عضو خصوصی اش دست زد اول باید فرار کند و محیط را ترک کند، دوم باید به سرعت به اطلاع والدین برساند و سوم آنکه اگر کودک به شما گزارشی داد مبنی بر آزار، شما نباید واکنش عجیب نشان دهید ، باید مامن کودک باشید. باید آرامشتان را حفظ کنید و مرجله بعدی مراجعه سریع به پزشک برای میزان آسیب و روانشناس برای از بین بردن اثرات احتمالی می باشد.
فکر کنم لازم باشد در همین مرحله بگویم که ساده اندیش نباشید و بدانید در راستای اطلاع رسانیم به تمام مادرانی که می شناختم در موقعیت مقتضی، از هر ده مورد دو مورد متوجه رفتار غیر عادی کودک خود در این زمینه می شدند و بررسی هایشان نشان داد که کودک چنین تجربه هایی دارد، تجربه هایی که بر خلاف تصور برای پسربچه ها به شدت دردناک تر و تاثیر گذارتر است  تا دختران و احتمال آنکه شما ندانید بیشتر. تجربه تکان دهنده من نشان از میزان بالای این معضل در جامعه ایران به دلیل عدم آگاهی والدین بود. من روانشناس نبودم و این اعداد برای آنکه تنها در تجربه شخصی من بگنجد، زیاد بود.
علت آنکه باید نام اصلی این اعضا گفته شود و به کرات درباره اش با فرزند صحبت شود آن است که کودک دریابد درست است که این عضو به عنوان یک عضو خصوصی معرفی شده اما با دیگر اعضای بدنش فرقی ندارد و باید بتواند با آرامش درباره اش با والدین صحبت کند.
و حالا سوال معروف تمام کودکان:
من چطوری بوجود اومدم؟
پاسخ دادن به این سوال با توجه به سن کودک متغیر است اما پاسخ شما باید منطبق بر واقعیت باشد. منطبق بودن توضیحات شما بر واقعیت این پیام را در آینده به کودک خواهد رساند که در آینده با هر سوالی می توانند سراغ شما بیایند؛ مهم ترین پیامی که باید به کودکان بدهیم.
پاسخ به کودک پنج ساله می تواند اینگونه باشد: پدر و مادر تو را درست کرده اند. بدن پدر یک چیزهایی دارد به نام اسپرم که آنها را در بدن مادر قرار داده. اگر کودک بیشتر پرسید، باید واضح تر یعنی علمی تر پاسخ داد تا جایی که کودک قانع شود. از شما چه پنهان دخترک من قانع نشد و آنقدر پرسید چطوری تا من پاسخ دادم: وقتی دو نفر همدیگر را خیلی دوست داشته باشند اینطور می شود. بعد قانع شد! نمی دانم کودک شما چند ساله است و کجا قانع می شود اما قرار نیست توجهش را به بخش س.کسی ماجرا جلب  و برای برداشتن ابرویش چشمش را کور کنیم. قرار است کودک برای پاسخ هایش تا سنین بزرگسالی به سراغ ما بیاید. و قرار است تا پیش از هشت سالگی در دنیای کودکانه شان بمانند و در آن سن لایه دیگری از آموزش جن.سی باید آغاز شود. 
و ماجرای زایمان را برایش توضیح دادم. هر دو روش را اما علمی (انتخاب کلمات بسیار مهمند). با وجود آنکه به او جای زخم روی شکمم را درباره خودش نشان دادم اما زایمان طبیعی را هم کمی برایش شرح دادم، که کودک از میان دوپای مادر هم می تواند متولد شود. همین کلمات قانعش کرد، کلماتی که در ذهنش نقش خواهند بست و روزی برای ارزیابی قابل اعتماد بودنم در ذهنش مرورشان خواهد کرد. باید فاتح میدان ذهنشان باشیم وقتی ضمیر ناخودآگاهشان از آنان می پرسند آیا والدینمان رفقای خوبی بوده اند و سادگیمان  را به بازی نگرفته اند، راستی آنها دروغ می گویند یا خیر؟
در بازی هایش هم بارها دیدم که دارد وضع حمل می کند! اما با خودم تکرار کردم: یادت باشد او در بازی هایش دارد مادر می شود، فرزند دارد و برایت عجیب نیست، ناراحت نمی شوی اما زایمان می رنجاندت؟ خب زایمان هم باید بکند برای مادر شدن! و اینگونه بود که شد بخشی طبیعی. همانی که باید می شد. از بازی های دخترک هم بیرون رفت به محض آنکه بزرگتر شد.
و به همین دلیل است که با جزییات برای کودک پنج ساله مراحل تشکیل نطفه را توضیح نمی دهیم؛ چراکه می خواهد امتحانش کند.

ابتدا سخت است، تمرین می خواهد اما باید ذهناً تمرین کنیم. باید آمده باشیم و هیچگاه غافلگیر نشویم در برابر آنچه می شود مقابلش غافلگیر نشد.

شاید بعداً بیشتر نوشتم، شاید نه. اما  این مقوله مهم است، خیلی مهم؛ یکی از مهم ترین و تاثیرگذارترین بخش های تربیت فرزند. پس درباره اش بخوانید و بخوانید. نگویید وقت ندارید. برای این یکی باید وقت در نظر بگیرید. از ما گفتن!


پانوشت: از آن نقطه های میان کلماتم بیزارم اما بیشتر از آن بیزارم که وبلاگ من برای سرچ همان افرادی که تربیت جن.سی درستی ندارند بالا بیاید!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.







َمَجاز زیبا


اصولاً همین منی که اینجا نشسته ام یک روزی فکر می کردم در آمریکا هیچ ماکارونی ای شفته نمی شود، هیچ مایع ماشین لباس شویی ای در آمریکا وجود ندارد که لباس ها را بد بشوید، همه لباس ها زیبا هستند، همه آرایشگرهای اینجا کارشان درست است و مو خراب نمی کنند، صداقت از سر و روی مردم می بارد، حسرت خوردن یک پیتزای آمریکایی داشتم و گمان می کردم در ایران خیلی بد غذا می خورم و کی می شود پایم برسد به آن بهشت برین که خدا وعده داده!
اما حقیقت این است که اینجا هم یک ماکارونی هایی وجود دارند که شفته می شوند، تنها یک برند*های خاصی هستند که مایع لباسشویی و ظرفشویی مرغوبی دارند و روزی ده بار دلم برای ماشین لباس شویی نازنینم در ایران تنگ می شود، چقدر زحمتکش بود و خوب لباس ها را می شست! امان از این ماشین لباسشویی به اصطلاح ویرپول**!
و پیتزاهای اینجا عموماً چرب و شور و بی کیفیتند و دلم لک زده برای یک پیتزای ایرانی خوشمزه.
عجیب آنکه مابقی مفاهیم آمریکایی هم برایم زیر سوال رفت! زندگی آمریکایی یک تلألو خاصی دارد. همه چیز زیباست؛ خانه ها، ماشین ها، ظرف و ظروف، فرنیچر، همه چیز. اما به قیمت مقروض بودن به آینده. اینجا مردم در خانه زندگی می کنند و نه آپارتمان و این خود یعنی زندگی در دنیایی بسیار زیباتر که هر تحصیل کرده جاه طلبی را به خود جلب می کند، اما غافل از آنکه اینجا سرزمین اسباب بازی پینوکیوست. بهترین نیروهای کار از سراسر دنیا، همه داراییشان را و مهم تر از همه پول نقدشان را ـ چیزی که در واقع در اینجا موجود نیست ـ پس اندازمی کنند تا برسند به این سرزمین اسرار آمیز و همه را به یکباره بریزند در حلقوم بی انتهایش. بعد با خرید منزل و ماشین و جذب بازار کار شدن، در واقع برده صاحب کار می شوند. اگر صاحب کار بگوید باید یک پایی عربی برقصی، باید یک پایی عربی برقصند، در غیر این صورت خیلی با احترام، بدون اینکه شخصیت ارزشمند تحصیل کرده اینترنشنال محترم را ذره ای خدشه دار کند، لبخند می زند و می گوید: آیم سو ساری***، اینجا یک نیروهای کاری هستند که با همین پول و حتی کمتر یک پایی عربی می رقصند، شما اگر نمی رقصی باید فایر**** شوی! و شما به یاد منزل زیبا، ماشین بی نظیر، فرنیچر، مدرسه خصوصی فرزند و ... که افتادی، به یاد می آوری که خیلی هم خوب یک پایی عربی می رقصی!

نتیجه اینکه یک ایرانی در ایران یک پادشاه است که بد زندگی می کند و یک آمریکایی برده ای است که خوب زندگی می کند. حالا انتخاب با شماست که کدام را ترجیح می دهید!
یک ایرانی امکاناتی دارد که حقش نیست و  گاهی امکاناتی را ندارد که باید داشته باشد که باعث می شود گیج شود و فکر کند هیچ ندارد و غافل می شود از آنچه دارد؛ از آبی که به آسانی به هدر می دهد، برقی که بی شمردن دانه های الکترونش صرف می کند و .....
و البته این بردگی دوره ای است. می شود برده خوش رقص و موفقی بود و با یک ترفندی رها شد اما بالطبع در توان همه نیست.  عموم بردگان پس از سی سال خوش رقصی رها می شوند و اینجانب دوران بازنشستگی بردگان آمریکا را ترجیح می دهم به دوران بازنشستگی پادشاهان ایران، شما را نمی دانم.
افراد بسیاری هستند که وقتی می رسند به این سرزمین کمی تا قسمتی شوکه می شوند، منتظر بهشت آرزوهایی هستند که اینجا نیست. من هم کمی تا قسمتی گرفتار این نوع تفکرات بودم و این نوع تفکر فرصت لذت بردن از آنچه داشتم و نمی دانستم که دارمشان را از من گرفت، یک دل سیر پیتزا نخوردم، گوشت گوسفند نخوردم، وقتی لباس هایم خوب شسته نمی شد یاد بهشت برینم می افتادم و باور نکردم تمام خوبی هایی را که بود.

اینها را نوشتم تا در روزهایی که می دانم زیاد آسان نیست دست کم لذت ببرید از آنچه هست، از سرزمین امنی که به دست آورده اید که همانا منزلی است که خریده اید؛ لذتی که اینجا وقتی می آید که دیگر خانه سی ساله است و صاحبخانه پیر و سی سال دلش لرزیده که شاید صاحب خانه اش نباشد.
و هر زمان آلبالو خوردید، اگر هنوز فصل آلبالو تمام نشده یاد من باشید،  ، منی که در مزرعه آلبالو تا سرحد مرگ و بیهوشی آلبالو می خوردم  و یادم رفت پیش از مهاجرت بررسی کنم ببینم آیا اصلاً در سرزمینی که قرار است برای همیشه در آن ساکن شوم، آلبالو رشد می کند؟!

*brand
**whirlpool
***I'm so sorry
****fire

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






خانه امن است






عصر یک شنبه ای تابستانی و هوا بارانی است. صدای نفس های منظم آقای شیر از اتاق خواب و از اتاق کودک صدای دل انگیز دخترکی چهارپنج ساله که در دنیای کودکانه اش غرق است به گوش می رسد. 
صدای باران روح نواز است. اتاق نشیمن را با شمع های جدیدم آراسته ام و بوی شمع های توت فرنگی که از فروشگاه یک دلاری خریده ام، فضا را معطر نموده. دو شمع را دختری برده به اتاقش. وقتی با هیجان نگاه می کردم به خرید ارزان و معطرم و دانه دانه انواع رایحه ها را اشتشمام می کردم، دوتا را طلب کرد، وقتی از دادنشان امتناع کردم، گفت اما اگر او کودکی داشت بحث نمی کرد و از شمع هایش به او هم می داد! حالا حتماً او و عروسک ها باهم سرخوشند با شمع هایی که کیاست دخترک برایشان کاسبی کرد.
دیشب مهمان داشتیم و بازمانده لحظات شادی بخش دیشب، دو سبد گل طبیعی است که رنگ های گرم و شادشان را با دیگر رنگ های اتاق نشمن به اشتراک گذاشته اند.
دیواری که سبز کردم شادم می کند، گلیم الوانی که در لحظات آخر از خواهرم هدیه گرفتم،  پر است از خواهرم، از رنگ های شاد ،از هنر، از ایران و از تمدنی که دوهزار و پانصد سال قدمتش را به رخ می کشد.
آشپزخانه مرتب است، نقاشی کودک به سفیدی یخچال معنا داده است و صدای باران تنها صدایی است که سکوت را به چالش می کشد. مبل ارزانمان مهربان تر و نرم تر از روزهای نخستین شده و با باسن هایمان بهتر رفتار می کند. لیوان چای روی میز است و خرمایم لذیذتر از قبل بر زبانم می نشیند.

این روزها خانه پر است از امنیت، از لحظات شاد؛ شادی هایی که باید با همه قسمت کرد، با همه آنهایی که روزی سطوری می خواندند پر از سختی. 

اینجا هم می وتانید کامنت بگذارید.






گدای آمریکایی


حتماً تا به حال بارها از تلویزیون ایران درباره گداهای آمریکایی شنیده اید و بارها از خود پرسیده اید آیا به راستی گدای آمریکایی وجود دارد؟!
جانم برایتان بگوید که بهله، درست شنیده اید وجود دارد!
اما خب شاید ظاهرشان یک تفاوت های خیلی جزیی دارد با آنچه شما در ذهن از گدا به تصویر کشیده اید.
مثلاً خب گدا هم صورتش آفتاب سوخته می شود وقتی شغلش اینگونه است که تمام وقت زیر آفتاب باشد، پس حق دارد یک چتر بگیرد بالای سرش و لابد ضد آفتاب با اس پی اف مناسب هم بمالد.
عینک دودی هم لازمه بی چون و چرای گدایی کردن است، مگر نمی دانید اشعه یو وی با چشم و خصوصاً دور چشم چه می کند! پزشک ها برای پیشگیری از ایجاد چروک های دور چشم مادام توصیه می کنند تا عینک دودی فراموش نشود.
در شغل گدایی باید کفش راحت پوشید تا کفش نامناسب مانعی برای پیشرفت در کسب و طی پله های ترقی نباشد. بهتر است ترجیحاً یک کفش ورزشی مارک دار خنک مناسب تابستان باشد تا پا نفس بکشد، هرچه باشد پا قلب دوم بدن است، نمی شود که بی توجه بود به این قلب دوم.
جوراب سفید، بهداشتی ترین و مناسب ترین نوع جوراب برای پوشیدن همراه کفش ورزشی است. میکروب ها که با هیچ ترفندی نمی توانند خود را در پهنه اش مخفی کنند و رنگ بازتاب کننده اش گرما را در خود نگاه نمی دارد.
و قطعاً وقتی گدای محترم یک عضو معلول دارد یا ندارد اما حس پیاده روی ندارد، حق مسلمش است که یک ویلچیر تمام اتوماتیک داشته باشد، آخر مگر گدا جان دارد با دست های رنج دیده اش که ساعت ها چتر را نگاه داشته است، چرخ های ولیچیر بچرخاند، اصلاً مگر گدا دل ندارد که با ویلچیر برقی تند براند و ویراژ بدهد؟!
ساعت مچی هم لازم دارد، یعنی بدون ساعت مچی در خیابان چطور بداند ساعت کارش چه زمانی به پایان می رسد؟ اصلا دیر برود جواب همسرش را چه بدهد؟!؟! یا چطور بداند قیمت ساعت کاریش به طور متوسط یا لحظه ای چقدر است؟

فکر کردید شوخی می کنم؟ نه جانم تمامش جدی بود، عکس هم فوتوشاپ نیست، در اینترنت هم پیدایش نکرده ام، با دستان خودم عکس گرفته ام و گدای متشخص و متمدن آمریکایی هم بابت عکس گرفتنم برایم دست تکان داد و لبخند زد!





اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.