هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

جایی که عددا تموم میشه



اینجا همان جایی است که دخترک معتقد است من را تا آنجا دوست دارد.

از من پرسید: مادر عددا کجا تموم میشن، بعد دوباره میشه یک دو سه چهار؟
گفتم بینهایت
نتوانست تلفظش کند اما گفت: خب من شما رو تا اونجا دوست دارم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






لبخند لطفاً



دارم کم کم خو می گیرم به زندگی از جنس دیگر. سرعت اینترنت روزهای اول به وجدم می آورد. به سرعت همه صفحات مورد نظرم را باز می کردم. کم کم دانستم که اینجا سرعت زندگی هم همانند اینترنتش به شدت بالاست و صد البته محتاج چنان سرعت اینترنتی. اینجا کلاً آنلاین زندگی می کنی و یک جایی آن وسط مسط ها داخل وب پیج ها نشسته ای، لیوان چایت را که لابد کم کم پر از قهوه ای که بیدار نگهت دارد خواهد شد، در دست گرفته ای و به سرعت محتاج این سرعت بی حد و حصری که بدانی مردم کدام برنج آمریکایی را ترجیح می دهند، فلانی در مصاحبه کار فلان شرکت چه کرده است و چه اطلاعاتی می توانی جمع آوری کنی، درباره مدرسه نزدیک خانه مردم چه نوشته اند. اما وقتی می روی که برنج مورد نظر را بخری یا مدرسه بچه را از نزدیک ببینی، هیچ کس نیست. تنها ماشین هایی هستند حامل انسان هایی که اگر به جای آنها رباط نشسته باشد یا عروسک پارچه ای، برایت زیاد تفاوتی نخواهد کرد. بوی زندگی دیگر آنجا به مشام نمی رسد. زندگی رفته است قاطی دنیای مجازی. همه چیز درهم و برهم است و نمی شود گفت کدامیک حقیقی است و کدامیک مجازی.


دوستانت روی صفحه فیس بوکت زندگی می کنند، زیاد فرقی نمی کند دوستت کجای دنیای واقعی نشسته؛ ایران است، کاناداست، نروژ است یا همین کوچه بغلی است، فاصله ها یکسان است و همه به اندازه یک کلیک یا حرکت انگشت روی صفحه موبایلت با تو فاصله دارند و در دنیای حقیقی فرسنگ ها فاصله دارید.


کم کم عاطفه ات هم عادت می کند که مجازی باشد.

تنها فراموش نکنید اگر پایتان به اینجا رسید رباطی باشید که به همه لبخند می زند، اینجا پسندیده نیست چشمتان در چشم انسان دیگری بیفتد و لبخند نزنید.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






مادر






وقتی از من پرسید که می خواهم ببینمش یا نه گفتم که نمی خواهم. ساعت ها درد کشیده بودم، روزهای بسیاری را با کنجکاوی سپری کرده بودم اما خسته بودم، خسته تر از آنکه بتوانم  عظمت نخستین لحظات مادری را تاب بیاورم.

به خواب عمیقی فرو رفتم. پر از درد بودم اما بی رمق تر از آن بودم که درد بکشم. چشمانم را که گشودم، کودکم را طلب کردم. وقتی در آغوش گرفتمش حس عجیبی در من بیدار شد، شاید حس مسوولیت اما یقین دارم مادری نبود. مادری عظیم تر از آن است که در لحظه حلول کند. روزها به طول می انجامد، ساعت ها شب بیداری باید کشید، شیره جان را باید قطره قطره در دهانش ریخت تا به واقع مادرش شد.


مادری هم آمد. نمی شود بدون مادر شدن ادعا کرد که تمام زن بودن آزموده شده.

آزمودمش. درد شیرینی داشت. یک درد دوست داشتنی. زندگیت وقف می شود یا شاید از نگاهی تباه. با لذت برگ برگ آرزوهای شخصیت را برای دیگری پاره می کنی.

نمی شود مادر نبود و این صحنه ها را به قضاوت نشست. باور کنید پر از لذت است این تباهی.

یکی دیگر از دانسته های این مسیر، درک مادری است که پیشتر مسیر مادری را طی کرده، برگ برگ آرزوهایش را برایت پاره کرده و در دامانش بالنده شده ای و عجیب است که تا مادر نشوی قدر مادر ندانی.

باید مادر بشوی تا بدانی ایرادهایی که از او می گرفتی در نوجوانی و جوانی تا کجا به ناحق بوده اند و تا کجای روحش را آزرده ای. تا بدانی که آنچه او ساخته است شاید هرگز تو نتوانی.

و وقتی مادر شوی شاید اگر بخت یارت باشد و فرصت باقی بتوانی از او دست کم تشکر کنی.

این روزها آنچه بیش از هرچه بابتش قدردان مادرم هستم جرات و جسارتی است که در وجودم پروراند. که باورم کرد. جراتی که نمی دانم من هم در کودکم کاشته ام یا از او خودخواهانه گرفته ام. 



روز مادر بر همه مادران عزیز و مادر خودم مبارک.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





پری



کارتون تینکربل همراه ما آمد آمریکا. کارتون فارسی اش را می گویم، چراکه هوچهر عاشقش بود. هر سه شماره اش هم آمد. عروسک هایش هم آمدند، چرا که دخترک آنها را جایزه گرفته بود، که دلش می خواست پری ها را در دستانش لمس کند.

این روزها هوچهر دلش می خواهد یک پری باشد. ماهم کمی بهره گرفتیم از آرزوی دخترک.


از زمانی که آمده ایم، هوچهر شب ها راحت نمی خوابید. نیمه شب بارها بیدار می شد و جیغ می کشید. می گفت که می خواهد چراغ اتاقش تا صبح روشن باشد. نهایتاً تا چهار صبح تختش را تحمل می کرد، بعد سر جای من می خوابید و من یا باید روی زمین می خوابیدم و صبح کمردرد را به جان می خردیم  یا روی تخت باقی می ماندم و لگدهای هوچهر را تاب می آوردم!


یک شب گفت که آرزو دارد یک پری باشد اما گویی پری ها آرزویش را نمی فهمند و برآورده اش نمی کنند. از اقای شیر خواست تا روی کاغذ آرزویش را بنویسد بلکه پری ها بخوانند و بفهمند! این هم متنی که هوچهر تقاضا کرد آقای شیر برایش بنویسد:


اسم من هوچهره. من کارتون پری دیدم، حالام آرزو دارم که یک پری باشم.




به او گفتیم که پری ها اگر عادات خوب داشته باشد برایش جایزه می آورند. از او خواستیم که قبول کند شب با چراغ خواب بخوابد و چراغ اتاق خاموش باشد، شب هم به تخت والدین اسباب کشی نکند (شایان ذکر است که آمدنش با یک اسباب کشی همراه است: عروسک، روتختی، متکا و سایر منسوبات آن شب!)

شب قبول کرد چراغ خاموش شود و موفقیت حاصل شد و ترسش ریخت و شب های بعد هم به آسانی رضایت داد چراغ خاموش شود. اما پنج صبح به همراه کاغذ آرزوهایش مهاجرت کرد. وقتی آمد گفتم اگر بماند جایزه نمی آورند. چون خیلی طالب بود که با پری ها ارتباط داشته باشد به سرعت بازگشت و عجالتاً مشکل خواب حل شده و ترسش از تاریکی ریخته است و این شب ها آرام تر می خوابد. یک خانه باربی بزرگ هم جایزه گرفت. (حالا بگذریم از اینکه شب هنگام خرید می گفت من اسباب بازی می خوام و وقتی می گفتیم امروز خانه باربی گرفته می گفت، اونو که پری ها آوردن، شما که نخریدین!!!)


امروز دوستانش برای بازی به منزل ما آمده بودند. روز خوبی باهم داشتند. هوچهر دیگر انگلیسی دست و پا شکسته ای صحبت می کرد و شاد بود و بازی می کرد و دوستانش هم از شادی در پوستشان نمی گنجیدند که گفتم همه چیز آزاد است و برای خنده های دخترکم داشتم هر بهایی می دادم؛ کوسن های نو و متکاهای سفید در دستان چرب کودکان به این سو و آنسو حتی دستشویی پرتاب می شدند، همه اسباب بازی ها در سرتاسر خانه پخش بودند و ... . وقتی رفتند به اتاقش رفتم و بخش بیشتر نابه سامانی ها را مرتب کردم و گفتم جمع آوری لگوها با خودش است. وقتی مخالفت کرد، گفتم در اتاق می ماند تا لگوها جمع آوری شوند.

یک ساعتی بیرون نیامد. به اتاق بازگشتم. دیدم تمام میزش را با ماژیک رنگ کرده. تمام روزم را به گونه ای تقدیم دخترک کرده بودم، از پذیرایی و آشپزی برای کودکان گرفته تا نظم بخشیدن به نابسامانی ها و دیگر حواشی، در روزهایی که به تمامی لحظاتش احتیاج داشتم. حالا ماژیک های روی میز و البته روتختی را هم باید نمی دانم با کدام جادو محو می کردم. اما یک نقاشی زیبا هم کشیده بود از یک پری.



لگوها همچنان روی زمین بودند و به عروسک پری ها از اسپری ای می زد که قرار بود وقتی احساس خطر کرد به موجوداتی که از آنها می ترسد بزند (توصیه روانشناس). پرسیدم چه می کند، گفت از دست پری ها ناراحت است که او را پری نکرده اند و می خواهد که دیگر نباشند.

گفتم اصلاً چرا می خواهی پری باشی، گفت می خواهم بتوانم پرواز کنم و از این خانه بروم.  

به او گفتم، یک دخترک باهوش و ناز بودن خیلی بهتر از پری بودن است. بهتر نیست به جای فرار از جمع آوری اسباب بازی ها آنها را جمع کند و به باغ وحش زیبایی که دیروز رفته است بیندیشد و... . اما آب در هاون کوفتم.


در عین اینکه دلم برایش سوخته بود، اما همه خستگی این روزها به تنم ماند و همه فلسفه زندگیم زیر سوال رفت. از خود پرسیدم، یعنی این روزهای سخت به پایان خواهد رسید و آنروز می رسد که از آمدنش راضی باشد و روزی از ما تشکر کند بابت تمامی پول و زمانی که هرکدام را چند برابر توان حقیقیمان تقدیمش می کنیم و بابت تمامی نقشه های زندگی مشترک من و آقای شیر که همیشه به خاطرش، برایش و در راستایش تغییر جهت می دهند یا انگشت اتهامش را همواره به سمتمان نشانه خواهد گرفت.



پانوشت: ما لحظات خوش و شیرین کم نداریم، اینجا امکاناتی هست که ما و دخترک پیشتر نداشته ایم. اما این روزها گاهی روزهای سختی می شوند که باید بگذرند. بر من ببخشید اگر بیشتر سختی ها را می نویسم. دلم می خواست این صفحه پر باشد از انرژی مثبت اما گویا وقتی دلم تنگ می شود، سراغش را می گیرم.




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.