هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هوچهر من

نمی دانم چطور او هوچهر من شد.
زایمان به روش سزارین، برایم یک حلقهَ گمشده ایجاد کرده بود و نمی توانستم بارداری و مادر بودن را با یکدیگر پیوند دهم. تنها رنج های بارداری و لگدهای بی پایان موجودی درون شکمم را به یاد می آوردم و دردهای بی امان زایمان و بی هوشی و........ . وقتی چشم گشودم طفلی را در آغوشم نهادند و مرا مادرش نامیدند و حس مسئولیتم را برای نگهداریش بیدار کردند. این پاسبانی و پاسداری و بی وقفه و شبانه روزی از من یک مادر ساخت.
روزهایی را به یاد می آورم که به امید مادر بودن نشسته بودم و تنها می دانستم که با به پایان رساندن آن چهل هفته مادر می شدم. اما اینکه مادری چه بود، نمی دانستم.
می خواستیم نامی برایش برگزینیم، نامی برای سراسر عمرش. هیچ به یاد نمی آورم که چطور او را هوچهر نامیدیم. تنها به یاد می آورم که روزانه لیست بلند بالایی می نوشتیم و با یکدیگر مرورش می کردیم. هر اسم را می خواندیم و هر کدام را که یکی از دو نفرمان یا هر دو دوست نداشتیم، خط می زدیم و ما بقی را به لیست بعدی منتقل می کردیم.
لحظاتی بود که درد و رنج بارداری امانم را می برید، روی تخت دراز می کشیدم، آقای شیر هم می آمد، دستش را دراز می کرد و آن کاغذ کذایی را که اسامی را روی آن نوشته بودیم، از زیر تخت بیرون می کشید و می گفت "بیا برایش اسم انتخاب کنیم". جدال بر سر انتخاب اسم شروع می شد، حواسم از دردهایم بر اسامی روان روی کاغذ متمرکز می شد و دردها فراموش می شد.
آنقدر نوشتیم و خط زدیم تا هوچهرمان بر روی کاغذ تنها ماند.
هوچهر، این نام اوستایی، یار وفادار و همراه ابدی کودکم شد.
هوچهرم باید ادبیات فارسی بیاموزد ونامش را برای همگان هجا کند و معنایش را شرح دهد، به همگان بگوید:
هوچهر، مرکب از "هو" و "چهر" است. "هو" در فارسی باستان یعنی نیک؛ مانند "هومن" به معنای "نیک اندیش" و "هوتن" به معنای "خوش بدن".
و "چهر" هم به معنای سرشت، نژاد و چهره است.
پس هوچهر می شود: خوش چهره، نیک سرشت و خوش نژاد.
هوچهر نازنینم! همان روز که هوچهرت نامیدیم، با یکدیگر عهد بستیم تا برای نیک سرشتی ات بکوشیم.


آتیش پارهَ کوچولوی من:


باتری هوچهر تموم شد:


هوچهر متعجب:


هوچهر فینگیلی:


هوچهر فسقلی:


هوچهر دندونی:


و هوچهر قنبلی یا قمبلی از دو زاویهَ مختلف:



مخروبه ای به نام تخت جمشید




بالاخره پس از دو سال زندگی در شیراز، با فداکاری آقای شیر که سرکار علیه هوچهر خانم را نگهداری کردند، موفق به دیدن تخت جمشید شدم. تا به حال اینقدر عمیق مفهوم حرصی شدن را درک نکرده بودم! وقتی از محوطهَ تخته جمشید بیرون می آمدم آن هم از میان چادرهای سوختهَ جشن های دوهزار و پانصد ساله، معنای واقعی اش را درک کردم. به دنبال یک کلوخ بزرگ می گشتم که بر سر خودم یا هر کس که مقابلم سبز شود بکوبم. در عزای حال و روزم دوست داشتم آدم بکشم، فریاد بزنم و جنجال به راه بیندازم؛ از آن سرداری به این روز افتادنم، نه به سربازی رسیدن که به بردگی رسیدن، به بی وجودی و بی مقداری رسیدن، به خاک سیاه نشستن و بی عزتی و گمنامی ام. امروز من یک ایرانی گمنامم که دیگر هیچ کس روزگار سرداریم را به یاد نمی آورد و تنها یادگار آن روزگار هم به سادگی دستخوش باران های اسیدی ای است که خودمان با جهل بر سرش می ریزیم یا سد می زنیم و آنها را به زیر آب فرو می بریم !

میان خرابه ها با جمعی از توریست ها قدم بر می داشتیم، از خرابه ای به خرابهَ دیگر می رفتیم و راهنما می گفت این کاخ "تچر" است و آن دیگری "صد ستون" و آن یکی "هدیش" است. این خرابهَ بزرگ را که می بینید، کاخ آپاداناست! راهنما یک بار به انگلیسی و بار دیگر به فارسی دربارهَ منطقهَ مورد نظر توضیحاتی می داد. برای خارجی ها تمام و کمال توضیح می داد ولی توضیحات فارسی اش نصفه نیمه باقی می ماند. اینجا هم حقارتمان به نمایش درآمده بود. برای خارجی ها که نمی دانستند هفت سین دیگر چه صیغه ای است، از کنده کاری ها بوتهَ سیر هفت سین استخراج می کرد و برای ایرانی ها دیگر فراموش می کرد!

هرچند اینجا تنها جایی بود که می توانستیم جلوی خارجی ها سرمان را بالا نگه داریم. در آن آفتاب داغ بی سایبان، که به بهانهَ محافظت از زن و آزادی زن، روسری بر سر زنان خارجی کرده بودیم، راهنما برای آنان شرایط زنان را در دورهَ هخامنشیان شرح می داد. در دوران حکومت هخامنشی، یعنی دو هزار و پانصد سال پیش از این، زنان هم کار می کردند، دستمزدشان بالاتر از مردان بود و مرخصی زایمان داشتند. در دوران مرخصی زایمان حقوق دریافت می کردند. در دوران هخامنشی حق کسی ضایع نمی شد و دستمزد افراد تمام و کمال پرداخت می شد. در موزهَ تخت جمشید لوح هایی وجود دارد که از خزانهَ شاهی به دست آمده اند و رسید پرداخت دستمزد به افراد شاغل در تخت جمشید می باشد.


الواح گلی به خط میخی عیلامی که سند پرداخت دستمزد به کارگران بوده است:



درآخر هم از تخت جمشید از میان اسکلت به جا مانده از چادرهای جشن های دوهزار و پانصد ساله به بیرون هدایت شدیم. دوهزار و پانصد درخت در دو طرف گذرگاه خروجی کاشته شده بود و در زیر آنان چادرهای زربافت جشن های دوهزار و پانصد ساله را برپا کرده بودند. این چادرها که خود نیز از جلوه های دیدنی تخت جمشید بوده اند، همانطور که اسکندر تخت جمشید را به آتش کشید، بعد از انقلاب به آتش کشیده شدند.

تخت جمشید، مرداد هشتاد و هفت:


برای دیدن انیمیشن تخت جمشید بازسازی شده، یک سی دی به قیمت سه هزار تومان می فروختند که خریدیم و وقتی آن را دیدم باز بیشتر شرمنده شدم. کیفیت آن به شدت پایین بود و مجبور بودم قسمت هایی را رد کنم چون سی دی چهل دقیقه ای عزیز و گران و محترم با آن بسته بندی آبرومندانه، گیر می کرد! حتماً خارجی ها وقتی آن را می دیدند، دلشان بیشتر برایمان می سوخت.


دیدنش غم انگیز بود، اما باید غمش را به جان خرید و تمامش را به خاطر سپرد که شاید تا چند صباح دیگر همین هم نباشد. اگر به شیراز آمدید حتماً از "نقش رستم" هم دیدن کنید. به علت وجود کارخانهَ پتروشیمی در آن محل و بارش باران های اسیدی، بسیاری از نقش های موجود در آن پاک شده اند، مابقی هم در حال پاک شدن هستند!


نقش رستم، مرداد هشتاد و هفت:


در نقش رستم مقبرهَ داریوش کبیر و چهار پادشاه پس از او، قرار دارد. بسیار دیدنی است و توضیحاتش باشد برای زمانی که با چشم خودتان ببینید که شنیدن کی بود مانند دیدن. تنها یکی از نکات زیبایش را می نویسم. در نقش های موجود در نقش رستم، پادشاهان بر روی صندلی هایی به شکل مار نشسته اند، چون مار را نماد سلامتی می دانستند. کلمهَ "بیمار" ریشه در این اعتقاد دارد. کسی که بیمار است، یعنی بی مار شده است (مارش رفته است)!

به دیدن پاسارگاد نرفتم. باشد برای یک وقت دیگر که خوشی زیر دلم زده باشد و طاقت دیدنش را داشته باشم.


پ.ن: این سفرنامه مربوط به دو هفتهَ پیش می باشد اما با توجه به این که پیش از این هم گفته بودم که کارگر شبانه روزی شده ام، تا امروز فرصت مرقوم کردنش پیش نیامد.



ما آمدیم




باز هم به تهران رفتیم و زمان ها را گم کردم. ده روز در تهران به سرعت گذشت؛ مثل همیشه با کارهای اداری عقب افتاده و دید و بازدید و ندیدن بسیاری از دوستانم. مثل همیشه دوربین بی نصیب به شیراز بازگشت. هوچهر بزرگ تر شد و شیطنت های روزمره اش ثبت نشد. از وبلاگ بازی و اینترنت و ...خبری نبود. وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی مونس تنهایی های شیراز است و چه خوب که هست. چه خوب که می توانم خاطراتم را ثبت کنم.
هوچهر من این روز ها علاقه ای به نشستن ندارد چون می تواند بایستد. در تمام لحظات می خواهد مهارت جدیدش را تمرین کند. اینجا بود که شیشه پاک کن شرمنده شد و جلوی پشت کار هوچهر برای حک کردن اثر انگشتانش روی یکایک اثاثیهَ منزل کم آورد! چه خوب که ما شیراز هستیم و از مهمان خبری نیست!
چهار نگین سفید درخشان لبخندهای نمکینش را آذین بندی کرده است.
دوست دارد دستانش را بگیریم و او را راه ببریم. در حالیکه دستانش در دست ماست از پله هم بالا می رود. وقتی برایش شعر می خوانم دست می زند و می خندد.
یک لحظه هم نباید از جلوی چشمش دور شوم. اگر احیاناً، زبانم لال، گوش شیطان کر در شرایطی که هوچهر خانم بیدار بود نیاز به دستشویی پیدا شد و من مجبور به ترک چند لحظه ایٍ او شوم، چنان گریه سر می دهد که دل سنگ برایش آب می شود. گریه می کند و شکایت کنان به در دستشویی می آید و به در می کوبد. نمی دانم همهَ بچه های این سنی این طور به مادرشان وابسته هستند یا دخترک من مستثنی است؟
من هم که دیگر رسماً کارگر شبانه روزی شده ام و دست آخر جز خستگی نصیبی ندارم. تمام روز می شویم و می سابم و می روبم اما باز همه جا کثیف است. مترصد لحظات خواب شیطانکم می نشینم تا به خانه رسیدگی کنم. کف آشپزخانه را می شویم و هوچهر خانم که بیدار شد ظرف غذایش را چپ می کند و در کسری از ثانیه آشپزخانه کثیف تر از اولش می شود. اسباب بازی هایش همه جا پخش شده اند و جای انگشتان کوچک و پر تکاپویش همه جا دیده می شود. به نظر می آید بهتر است چند صباحی بی خیال نظم و نظافت باشیم.
اما ارزشش را دارد. لذت مادر بودن و دیدن لبخندهای مهربان و سرشار از مهر هوچهرم بیش از اینها می ارزد. وقتی خسته از تلاش های بی نتیجهً روزانه می نشینم و پاهایم را دراز می کنم، از ته دل می خندد، چهار دست و پا به سمتم می آید و سرش را روی پایم می گذارد، بالا می آید و صورتش را به صورتم می چسباند، با بینی اش بینی ام را نوازش می دهد و در آخر روی پایم می نشیند و احساس آرامش می کند. دیگر اثری ازخستگی وجود ندارد. لذت مادر بودن همهً وجودم را احاطه کرده است.


هوچهر خوردنی



خوردن هوچهری