هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

دختربچه پنج ساله رأس ساعت دوازده

دخترک پنج ساله بود. تازه به ایران بازگشته بودند و چند ماه بیش نبود که کودکستان رفتن را تجربه می کرد. با نگاه غمبارش به دیوار چسبیده و به کودکان شیفت جدید خیره شده بود. تا نیم ساعت قبل او هم شادمانه با همسالانش سرگرم بازی بود اما تمام دوستان و مربی های صبح رفته و او تنها کسی بود که باز مانده بود .

ذهن کودکانه اش بارها و بارها فریاد می کشید، مرا فراموش کرده اند، دیگر به دنبالم نخواهند آمد.

زنگ به صدا در آمد و کودکان به سمت کلاس ها شتافتند او در حیاط تنها ماند و او همچنان به دیوار چسبیده بود. دیوارها تنها مکان هندسی مشترک صبح و عصر بودند!

بغضش را فرو داد. گریستن شرمندگی عظیمی بود. نباید می گریست.

کسی برای دلجویی به سراغش نیامد.
به زعم آنان احتیاجی به دلجویی نبود، مادرش خواهد آمد، حالا یک ساعت دیرتر! لباس های کودک هم که فاخر بودند و خارجی و با لباس تمام دیگر کودکان متفاوت . مادرش را هم که مامی صدا می کرد؛ اه! این ط*اغوتی های غرب زده ! دیگر این کودک چه می خواست؟!


اغلب روزها دخترک غمزده کنار دیوار کز کرده بود که مادر می رسید. کودک بغضش را فرو می خورد. نباید مادر بغضش را می دید. آخر بچه های خوب نه غمگین می شدند، نه گریه می کردند!

بی هیچ اعتراضی دست مادر را می گرفت. مادر هیچ توضیحی نمی داد. شب هنگام صدای پدر از آن اتاق دربسته به گوش می رسید که از مادر می پرسید: "امروز چه ساعتی به دنبالش رفتی؟" مادر پاسخ می داد: "امروز هم دیر شد، جلسه خیلی طول کشید، رئیس اداره کوتاه نمی آمد، چندبار گفتم باید به دنبال دخترم بروم، کودکستانش تعطیل شده اما باز هم کوتاه نیامد. همه بچه های شیفتش رفته بودند."
کودک در اتاقش می گریست، گویی برای اشک هایش مجوز خروج صادر کرده بودند!

فرداها می دانست مادر در جلسه است، مادر به دنبالش خواهد آمد اما باز هم فریادهای مرا فراموش کرده اند، تکرار می شد.


امروز دخترک پنج ساله بزرگ شده، مادر شده و بسیار سریع تر از مادرش خانه نشینی کلافه اش کرده است. دخترکش دوسال و نیمه است و به مهدکودک می رود. باید ساعت یک و نیم بعدالظهر به سوی دختر کوچکش بشتابد اما از آن زمان که ساعت، دوازده ضربه می نوازد، تصویر دخترک پنج ساله در برابر دیدگانش رژه می رود؛ دختربچه ای که می اندیشید رها شده است. هر روز غم دختربچه را تجربه می کند. راستی که برای شانه های نحیف دختربچه این غم کوله باری بس عظیم بوده است.

با خود می اندیشد نکند دیر شود، نکند دخترکم بیازماید این سنگینی را. دستش به هیچ کاری نمی رود. ساعت دوازده و پنج دقیقه است و تنها ده دقیقه این مسیر به طول می انجامد اما هر روز رأس ساعت دوازده مانتویش را می پوشد، روسری، کیف و سوییچ ها را جلوی درب خروج می گذارد و با اضطراب ظرف می شوید و به امور منزل می پردازد و در این یک ساعت پراسترس پایانی، تمرکز برای کتاب خواندن محال است.

به سمت مهد می شتابد. زودتر از تمام مادران می رسد. دخترش را به آغوش می کشد، می فشاردش، می بویدش و درباره احساسش از او می پرسد که آیا خوب است و به او خوش گذشته است و رویه خارجی کودک را بالا می زند و تمام وجودش را کند و کاو می کند تا بداند هیچ نشانه ای از غم و تنهایی در چین و شکن ها به چشم نمی خورد. نفس راحتی می کشد و تا فردا رأس ساعت دوازده، دخترک پنج ساله را به باد فراموشی می سپارد.


پانوشت: اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دو سال و هفت ماهگی

می خواهیم غذا بخوریم.
من: هوچهر باید دستاتو بشوری.
هوچهر: نه نمی خوام بشورم.
من: نمیشه عزیزم، اجباریه.
پای شیر آب می رسیم.
می پرسم: عزیزم روی دستات چی هست که باید بشوریشون؟
قرار است پاسخ بدهد "میکروب"
جواب می دهد: دشتام اجباریه!!!!!!!


*************************************


دخترک می خواهد به دستشویی برود.
می گویم: خودت برو رو صندلیت بشین.
هوچهر : نه می خوام روی توالت توت فرنگی بشینم!! (منظورش توالت فرنگی بود!)


***************************************


آقای شیر برایش سری کامل "خونه مادربزرگه" را خریده است و هوچهر به آن عشق می ورزد.
هوچهر در باب تمام حیوانات می پرسد: خروس حرف می زنه؟ مرغ حرف می زنه؟ گربه حرف می زنه و......... این سوال را در باب هر حیوان (در این مجموعه یا هر جای دیگری که در کارتون ها با حیوانات روبرو می شود) می پرسد و پاسخ من همیشه این است: مثلاً خروس حرف نمی زنه فقط قوقولی قوقو می کنه اما تو کارتون همشون حرف می زنن.
دفعات بعد هوچهر می پرسد: خروس تو کارتون حرف می زنه؟
پاسخ می دهم: آره عزیزم تو کارتون حرف می زنه.
در این برنامه عروسکی حلزون نخستین بار وارد شد و هوچهر پرسید: حلزون توی کارتون حرف می زنه؟
پاسخ دادم: آره عزیزم.
هوچهر: پس چرا دهنش بندست؟! (بسته است!) (کلاً به بسته می گوید بنده، مثلاً مادر در رو بندی؟!)
در آن سال ها به خودشان زحمت نداده بودند و دهان حلزون را بشکافند که تکان بخورد و نتیجه این شده که برای هر قسمت هوچهر می پرسد: مادر حلزونا تو کارتون با دهن بنده حرف می زنن؟!!!


***************************************


دکمه لباسش کنده شده بود و من آن را روی میز گذاشته بودم.
هوچهر دکمه را پیدا کرد و گفت: مادر پس چرا دگممو نبافتی؟!!


پانوشت: اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



قسمت چهارم: امید را در فردا چشم انتظارم

چهارشنبه 29/2/1389:

باز هم داستان بدون وداع کردن ادامه دارد.

می گویند امروز بی گریه رفته است طبقه بالا. شاد بوده و تمام غذایش را خورده است. گاه رفتن، از مشاهده ام در پوستش نمی گنجد. از ته دل می خندد و به آغوشم می آید. با مدیر داخلی با شادی خداحافظی می کند. راستی امروز با مدیر داخلی هم آشتی بود. صبح، مدارک را که خواستم بدهم به رویا جون گفت من می دهم. می خواست سر صحبت را با او باز کند. خودش به پلی گراند وارد شد و مانند روزهای پیشین با اسباب بازی ها قهر نکرده بود.
می دانست امروز کلاس چاپ دارد. در حیاط به دستشویی بردمش. گفت خودم می روم. تمام مراحل را خودش به انجام رساند و روی توالت ایرانی نشست!

به موسسه رسیدیم. باز هم غرق در رنگ و کاغذ شد. خودش به دستشویی رفت که ایرانی بود.
موقع اتمام کلاس درحالیکه کفش هایش را پوشیده بود، گفت: تشکر نکردم! بازگشت و نازنین جون را به آغوش کشید و من و مربی بهت زده نگاهش کردیم. دخترم ناگاه بزرگ شده بود.

بابت آن خداحافظی نکردن ها احساس ناامنی خاصی در او مشاهده نمی شود.

رفته ایم به منزل مادربزرگش. این دستشویی رفتنش برایم عادی نمی شود! می گوید خودم می رم شما فقط چراغو روشن کن. دمپایی های بزرگ مردانه را می پوشد، در را به رویم می بندد و باز هم دستشویی ایرانی. فریاد می کشد، دستمال ندارن! عمه می دود و برای نوه عزیزدردانه دستمال می برد!

سر میز، غذا می خورد و پیش از آن سوپ میل می کند! اینهمه تغییر تنها ظرف یازده روز آنهم با حضور چند روز تعطیل در میانش؟!

در کیفش کاغذ دیگری به جز کاغذ گزارش روزانه موجود است. ریز به ریز فعالیت های ماهانه نوشته شده است: نمایش نامه های عروسکی این ماه با مفاهیمی نظیر روی مبل و کاناپه نباید پرید، به لوازم آرایش مامان دست نزنیم، شب قبل از خواب شیر نخوریم و....، کلمات انگلیسی که این ماه آموخته اند، شعر فارسی و انگلیسی که در این ماه به آنها آموزش داده شده، دوبیت شعر حافظ، مفاهیم ریاضی نظیر بالا و پایین و کنار و........... .

در پایان نوشته شده که کنار تمام مطالب ذکر شده بر اساس درصد باید قید کنیم که چند درصد هر مطلب را کودک می داند. کاغذ به دفتر مدیریت ارسال خواهد شد و ظرف یک هفته مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

کنار کاغذ تنها قدردانی می کنم. می دانم که کودکم هشت روز در مهد گذرانده است. می دانم کودکم روی پای مربی نشسته است و ساعات کوتاهی را آموزش ها گذرانده است.

درهای امید مجدداً به رویم گشوده شده اند.


شنبه 1/3/1389:

امروز هوچهر با آقای شیر به مهدکودک رفت. دیشب سنگ هایم را با دخترک واکندم و به او گفتم فردا پدر می بردت مهد. پاسخ داد: چرا خودت نمی بریم؟ گفتم چون ماشین ندارم، گفت: خودت کجا میری؟ گفتم میرم بیرون کار دارم. گفت: بعد میای دنبالم؟ گفتم نه پدر میاد. گفت اونوقت کجا می بردم؟ گفتم میاردت خونه. گفت: باشه. خندید و به خواب رفت.

آقای شیر می گوید به محض ورود، به رویا جون سلام کرده و گفته: من نون تست آوردم! رویا جون خندیده و گفته خوب کردی. آنگاه رو پدرش کرده و پرسیده است: زود میای دنبالم؟ با پاسخ آری پدر، خداحافظی کرده، بوس فرستاده و به طبقه بالا رفته است.

از اولین خداحافظی دخترم بی نصیب ماندم ! اما فردایش از آن من است!

آقای شیر رفته است دنبالش. در ماشین نشسته اند. هوچهر گفته: سارا رو جا گذاشتم. آقای شیر همراهش به داخل رفته اما هوچهر خودش باز به سمت رویا جون دویده و گفته من عروسکمو جا گذاشتم! رویا جون پاسخ داده سارا رو میگی؟ الان میگم برات بیارنش.

پرید در آغوشم و از دوستانش برایم سخن گفت، از آنیا سخن می گفت، می گفت بادام زمینی هایش را با یاسمن قسمت کرده. پرسیدم اون به شما چی داد؟ پاسخ داد هیچی نداد!

اینها اولین دوستان دخترکم هستند که خود یافته است. لذت بزرگی است. تنها باید مادر بود و دانست که آنگاه که کودک از یک پله به پله بالاتر می رود دامنه شادمانی تا کجا گسترده می شود!

یادم باشد فردا از حضور کودکانی با این نام بپرسم و بدانم آیا به راستی هوچهرکم آنقدر بزرگ شده؟ آیا می تواند دوستانی بیابد؟!


یک شنبه 2/3/1389:

بالاخره با هم وداع کردیم! چه شیرین بود بوسه های بی شماری که دخترک بر وجودم می نشاند! یکدیگر را در آغوش گرفتیم و وداع کردیم در برابر لبخند حاضران.

از رویا جون در باب یاسمن و آنیا پرسیدم و او گفت بچه های کلاسش هستند. به من تازه مادر تک فرزند می خندید. به یاد می آورم که مادرم از مراحل ریز ریز ترقی من هیجان زده می شد که فرزند نخستینش بودم اما برای کوچکترها پله های متعددشان مراحلی عادی بود!

با اشتیاق به سمت ماشین به پرواز در می آیم. می خواهم تا منزل پرواز کنم. همه شیشه های ماشین را پایین می کشم، می خواهم موهایم در هوا به پرواز درآیند و حس خوب پریدن را بیشتر و بیشتر ببلعم. در این گیر و دار چه مزاحم است این روسری و کجایی ای ماشین کروکی!

فیلم امروز هوچهر را نگاه می کنم. هر روز دخترک برایم هدیه ای دارد. هدیه امروزش معرفی شخصیت های درون فیلم است:
این آیلینه، این یاسمنه، این آنیاست!


باید روی مبل دراز بکشم، باید چشم هایم را ببندم. باید به یک موسیقی کلاسیک ملایم گوش بسپارم. باید به ذهن آشفته ام سامان ببخشم. باید حباب رویاهایم را که بی جهت ترکانده بودمش مجدداً بسازم؛ بازگشت به کار، گاهی استخر، کتاب های نخوانده، فرصت وقت گذرانی با آقای شیر و هوچهر شاد و اجتماعی.

باید خود را در سایه نهال کوچکی که پرورانده ام جا بدهم و از سایه کوچکش بهره ببرم. چه خوب که نهال کوچکم سایه کوچکی دارد. باید کمی بیارامم در سایه اش که باید باز برخیزم و بکوشم برای آبیاریش و نگاهبانی اش تا آن روز که کتابم را بردارم و در سایه عظیمش بیاسایم و با یک موسیقی ملایم ذهنم را در سطور کتابم به انحلال در آورم.


اینجا باید بنویسم پایان اما پایان کدام بخش؟ مهد رفتنش؟ شیرینی هایش؟ بالندگیش؟ اینها که پایان ندارند!


پانوشت: اینجا هم می توانید پیام بگذارید.



قسمت سوم: در کشاکش امید و ناامیدی

یک شنبه 26/2/1389 :

رسیده ایم مهدکودک. باز هم هوچهر رویش را از مدیر داخلی بر می گرداند. مدیر داخلی به هوچهر می گوید که اگر دوست دارد برود به اتاق بازی یا پلی گراند و یا در حیاط بازی کند. هوچهر محکم پاسخ می دهد: نمی خوام بازی کنم!

شرمنده نگاهش می کنم. نیرنگ را شناخته است و می داند این خدعه ای بیش نیست که در پسش جدایی از مادر خواهد بود. ابتدا غمگین می شوم که دانسته فریب را نشانش داده ام و در آخر با خود می اندیشم که بد نیست در لحظات امنی چون اینجا فریب را بشناسد. کودکان با تمام مفاهیم ـ خوب و بد ـ باید آشنا شوند. چه خوب که به نظر می آید مرا مسوول این فریب نمی داند. هرگز از من دروغی نشنیده است. هرگز برای کم کردن زحمتم به کودکم دروغ نمی گویم. مستقیم می ایستم، حرفم را می زنم و رویش پافشاری می کنم. می گویم امروز برایت جعبه شانسی نمی خرم. نمی گویم مغازه شانسی ندارد، تمام شده است و.... . وقتی وعده ای به او می دهم به آن وفا می کنم. وقتی به دخترم می گویم اگر بخوابی وقتی بیدار شدی میریم پارک ، یعنی اینکه در باران هم کودک را به پارک می برم و تنها ده دقیقه بازی می کند و به او می گویم باران می آید، هوا سرد است و چون قول داده بودم آمده ایم و او هم بی مقاومت قبول می کند و باز می گردیم اما قرار پارک رفتن به دلیل باران یا هر دلیل دیگری کنسل نخواهد شد.

باز هم کودکی، فریب را در دامانش قرار می دهد و در برابر طلسم بازی مسخ می شود و باز مادر بی خداحافظی ترکش می کند.

دیگر مربی را دوست دارد و جیش هایش را به او اعلام می کند. وقتی می رسم تنها به آغوشم می آید. می گویم خوشحال شدی من اومدم؟ می گوید: آره. می گویم پس چرا به سمتم ندوییدی؟ می گوید: رفتی تو ماشین، من تنهایی موندم. احساس دلخوری را اعلام کرده است از آن بی خداحافظی رفتن. شادم که می تواند احساساتش را بیان کند اما چه حیف که احساسی است که از شنیدنش ناشاد و شرمگینم.


دوشنبه 27/2/1389:

امروز تعطیل است. با هوچهر بازی می کنیم، نقاشی می کشیم، می خندیم و شادیم از کنار هم بودن. آقای شیر هم به جمعمان پیوسته است. خوشبختی در اکسترمم قرار دارد.

هوچهر شیشه بتادین کوچک را یافته، درش را گشوده و در آسمان تکانش می دهد. تا به او برسم، در و دیوار و ملحفه های تختم، میزتوالت، سرتاپای خودش و خودم را که میان این فعالیت خلاقانه! رسیدم و فرش رنگ آمیزی شده است!

پس این مهدکودک ها کی باز می شوند؟!!


سه شنبه 28/2/1389:

باز هم بی خداحافظی. باز هم عذاب وجدان.
اما چه خوب که در ماشین گفت، سارا بمونه اینجا استراحت کنه و این یعنی به امنیت دست یافته است. هرگاه اضطراب بر روحش سایه شومش را می افکند، عروسکش را محکم تر به آغوش می کشد و در آغوش امنیت فراموش می کند این مونس تنهایی اش را.

برای بازگرداندنش رسیده ام. مربی کمکی می گوید، هنگام بالا بردنش کمی گریسته است، آنگاه که دانسته باز هم رهایش کرده ام اما به کریدور طبقه بالا که رسیده ناگهان ساکت شده است و این یعنی می داند آغوش مربی نزدیک است و آنجا امن است.

می گویند امروز دختر شادی بوده و در تمام فعالیت ها شرکت داشته است.

فیلمش را نگاه می کنم. با صدای خنده ام به خود می آیم! از شادی خندیده ام. شادی بازگشته است و من غافل بودم از آمدنش. در فیلم، دخترکم دست کودکان را می گیرد و بازی می کند، آنچه در فیلم های گذشته اش مشاهده نمی شد و تنها در آغوش مربی نشسته بود و دست هیچ کودک دیگری را نمی گرفت. در فیلم جای اسباب بازی های داخل اتاق را می داند و به سراغشان می رود، پابلندی می کند و لگوها را پایین می آورد؛ حرکتی که تنها در منزل به انجامش می رساند و در اتاق هیچ یک از دوستانش نیز حاضر به انجامش نیست. دخترکم خانه دومش را یافته است. دخترکم با ولع سوپش را سر می کشد و در لحظاتی که مربی غذا در دهان کودک دیگری می گذارد خودش برای غذا خوردن اقدام می کند و قاشق به دهان می گذارد.

قربان صدقه اش می روم، به آغوش می کشم این عزیزترین گنج خانه ام را و سخت می فشارمش. که اینهمه به سرعت با محیط خود را تطبیق داده است و قلب نگرانم را رهانده است. چه مهربان است این دختر.


ادامه دارد.......................



پانوشت: عجالتاً تا همه خوانندگان به حضور این یکی وبلاگ پی ببرند، تمام پست ها این پانوشت را دارند.



قسمت دوم: فردای امیدهایم

چهارشنبه 22/2/1389

هنوز هم با آقای شیر قهرم. حوصله حرف زدن با هیچ کس را ندارم. مادرم تلفن می زند و جواب سربالا می دهم. می خواهم آن مکالمه زودتر به پایان برسد. می خواهم روزه سکوت بگیرم. اصلاً هیچ آغوشی برایم درمان نیست حتی مادرم. می خواهم غمگین ترین زن عالم باشم.

باید ابتدا هوچهر را به مهد ببرم و بعد به موسسه بادبادک. چه خوب که دیر می شود و تنها باید به موسسه بادبادک برویم! مدت کلاس صنایع دستی یک ساعت است اما یک ساعت به پایان می رسد و هوچهر کوتاه نمی آید. بچه های سه ساله در جلسه سوم کلاسشان پس از نیم ساعت میز را ترک گفته اند و هوچهر که اولین جلسه را می گذراند، به مربی می گوید: "هنوز تموم نشده!". مربی مهربان ناهارش را هم به هوچهر می بخشد. هوچهر به جای ساعت یک، ساعت دو از موسسه خارج می شود. در طبقه پایین هم مدتی به آکواریوم خیره می شود و مرد مسوول، درباره ماهی ها برایش می گوید. نام آنها را که هوچهر داشته است و می شناسد به مرد می گوید و او هم سمندر و مارماهی را به هوچهر معرفی می کند. و اینگونه می شود که هرکس از او می پرسد نام مربی ات چیست، می گوید : نازنین جون! (مربی موسسه بادبادک) و مادام از مارماهی و سمندر و نقاشی روی پارچه سخن می گوید. تا توانست دست هایش را در رنگ فرو کرد و روی پارچه نقش آفرید و با شابلون ها و قلم موها هم. نازنین جون هم به او وعده داد که بار دیگر که بیاید با پارچه هایی که خود رنگ کرده است برایش یک کیف خواهد دوخت.

هوچهر روز خوبی را گذرانده است. خانه ای چوبی برای کودکان در حیاط موسسه ساخته اند. هوچهر با کیفش به خانه رفته است و باز می گردد بدون کیف. ظاهراً کیفش جایی گیر کرده است. می گوید: خودم اومدم، کیفم نیومد!
مادرها در این موسسه آزادند و آنها که از این موسسه به عنوان مهدکودک استفاده می کنند آزادند که تا پایان پذیرش محیط توسط کودکشان در کلاس و پس از آن در طبقه پایین بمانند. غبطه می خورم.

هوچهر کمی آبریزش بینی دارد. آخر شب به تهوع و بالا آوردن هم می رسد.

این بار از بیماری اش غمگین نیستم! چون می توانم تمام قوانین را بشکنم. می توانم کودکم را در آغوش بگیرم و در اتاقم و در آغوشم بخوابانمش و لذت ببریم از این هم نفسی. می توانم به مهد نفرستمش!


پنج شنبه 23/2/1389

هوچهر بیمار است. هر چه می خورد و می نوشد، برمی گرداند. دلم برای آقای شیر تنگ شده. چرا نمی آید داخل غار تنهایی ام با هم کمی اختلاط کنیم؟!

هوچهر را به بیمارستان علی اصغر می برم. پنج شنبه است و این تنها جایی است که دسترسی به متخصص وجود دارد.

بی رمق افتاده است در آغوشم. آقای شیر می رسد. درِ غار تنهایی ام را می گشاید، نگاهمان گره می خورد و درد مشترکمان را به آغوش می کشیم. می بوییمشر، می بوسیمش و نوازشش می کنیم. در حلقش به زور اُ ـ آر ـ اِس می ریزیم. جان می گیرد. بر می خیزد و شروع به راه رفتن روی صندلی های بیمارستان می کند و برای خودش بازی جدیدی می سازد. می گوید: مادر می چرخم و راه می رم، به لیوان که رسیدم، آدرسمو !!!!!! (اُ ـ آر ـ اِس) می خورم! به پدرش هم که می رسد، می گوید: "پدر بلوزتو بزن بالا می خوام شکمتو پوف کنم!" پرستارها ریز می خندند!

در این چرخیدن ها لیوان اُ ـ آر ـ اِس را می ریزد. باز از پرستار یک لیوان دیگر می گیرم. هوچهر می نوشد و شادمانه می گوید: حالم خوب شده، جایزه بهم آب دادی دیگه آدرس نمی خورم؟! جدی نمی گیرم. به لیوان که می رسد می گویم اُ ـ آر ـ اِس تو بخور. می گوید آدرس نیست آبه. شک می کنم. کمی می نوشم. کودکم راست می گوید! به پرستار می گویم. یادش رفته در پارچ اُ ـ آر ـ اِس را حل کند!

هوچهر کمی روبه راه شده. آن نزدیکی ها رستورانی پیدا می کنیم تا به کودک گرسنه کمی غذا بخورانیم تا اگر تهوع مراجعت کرد، سریع به بیمارستان بازگردانیمش. برای رفاه حال آنان که آنجا غذا می خورند و احتراز از برهم زدن عیششان با دیدن بالا آوردن کودکمان از مسوول رستوران می خواهیم که غذا را به ماشین بیاورد.هوچهر می گوید: می خوام اینجا غذا بخورم. ببین همه نشستن دارن غذاشونو می خورن؟! مدیر رستوران با شیرین زبانی وروجک اصرار می کند که بمانیم و ما باز به ماشین می رویم. هوچهر تا می تواند برنج و جوجه کبابش را می خورد.

به منزل مراجعت می کنیم. حالم بهتر است. تا صبح کنار بستر دخترم می نشینم و آقای شیر هم گاه و بیگاه بیدار می شود و همراهیمان می کند. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.


جمعه 24/2/1389

تمام روز را کنار دخترم سپری می کنم و او هم دوران نقاهتش را می گذراند.


شنبه 25/2/1389

حال دخترم کاملاً خوب شده و امروز هم باید به مهد کودک برویم.

مدیر داخلی به هوچهر سلام می کند. هوچهر رویش را بر می گرداند و جوابش را نمی دهد. انگار می داند او همان است که جدایی را برایش رقم زده است. به دفتر خانم مدیر می روم و می گویم در کتب نوشته است کودک را بی خداحافظی رها نکنیم.می گوید در کتاب ها چیزهای زیادی نوشته اند! تصمیم می گیرم دل را بزنم به دریا. خود را بسپارم به او؛ به خانم دکتر رضابخش. می گوید به خدا توکل کن. می گوید شما تلاشت را برای انتخاب مهد کرده ای، مابقی را به خدا واگذار کن. آب روی آتش ریخته است. مربی کمکی می آید و هوچهر به آغوشش می رود و با هم تاب بازی می کنند. من هم راه افتاده ام! تحمل خداحافظی ندارم. پشت می کنم به هر آنچه خوانده ام و بی خداحافظی ـ آنگاه که جادوی بازی طلسمش کرده و برای دقایقی غافل شده است از حضورم ـ ترکش می کنم.

در مسیر منزل، در آن جاده سربالایی دوطرفه شادم که کامیون هم رد می شود و به عنوان مادری که دانسته کودکش را بی خداحافظی رها کرده است، آماده ام تا به زیر کامیون بروم!

می روم دنبالش. می گوید ناهارش را دوست نداشته است و سعی می کند شوید پلو را تلفظ کند و نمی تواند و من می خندم. می گوید، تنها سوپ خورده است. شادم که می تواند بازگو کند آنچه را بر او گذشته است. مربی اش هم در کاغذ گزارش روزانه همین را نوشته است. چه دوست دارم این کاغذ را و در دلم شکرگذار مدیر مهدم که قرارش داده میانمان. شلوارش همان است که صبح پوشیده بود. احساس اعتماد و آرامشم افزایش یافته است.

امروز مدیر داخلی را بیشتر دوست دارم. چه خوب که هر روز کفش هایش را واکس می زند! چقدر این خانم دکتر رضابخش (مدیر مهد) آرام است. چه دوستش دارم امروز!

چشمانم گشوده شده. باز می توانم آنچه را به دلیلش و به خاطرش این مهد را برگزیدم ببینم. خانم دکتر رضابخش فوق دکترا در روانشناسی کودک دارد و حال نشانه هایش پیداست. حیاط مهد، کوچک است و اما همان را کودکان بسیار دوست دارند. همان تاب و چرخ و فلک و سرسره فلزی و کمی زنگ زده را. همان چند سه چرخه را. کودکان می توانند از هوای آزاد استفاده کنند. آن دیگر مهد ها که به قول خودشان پلی گراند داشتند، فضایی بود تاریک و بسته که نور نمی گرفت و کودکان در آن بازی می کردند و عملاً هیچ لحظه ای را در فضای باز سپری نمی کردند. راستی افسردگی به روحشان رسوخ نمی کرد در آن فضای بازی بی نور؟ برای کودکان قیمت تاب و سرسره مطرح نیست و این والدینند که چشمشان کور می شود با دیدن وسایل گرانقیمت و ترجیح می دهندش به آن تاب و سرسره فلزی در هوای آزاد.

گوشه حیاط ابزار شن بازی موجود است. در تابستان هر روز در همان حیاط کوچک برایشان استخر بادی، برقرار می کنند تا آب بازی کنند. چه خوب که خانم مدیر، روانشناسی کودک خوانده است و می داند تاثیر شن بازی و آب بازی را بر کودکان.

و............. .

حالا پذیرفته ام که فعلاً با شرایط موجودمان همین است دیگر! نقایصی دارد اما محاسنش هم کم نیست. لهجه انگلیسی آن مربی ها را دوست ندارم. این لوس بازی ها که به بچه ها می گویند شوزاتونو بپوشید! (کفشاتونو بپوشید) را دوست ندارم. فکر می کنم این نوع زبان آموختن بدتر از نیاموختن است. نظر خانم دکتر رضابخش این نیست. او می گوید باید از فایل های باز زبان آموزی ذهن کودک استفاده کرد. آموختن زبان با لهجه ناصحیح بهتر از نیاموختن است. اما مربی دخترم را دوست دارم. کمک مربی ها را هم. مدیر داخلی هم خوب مدیریت می کند. هرچه باشد چند روزی موی دماغش بودم و تمام امور روزمره را که به انجام می رساند زیر نظر گرفته بودم تا مو را از ماست بکشم!

حالم بهتر است.


از روزنه های امید کورسویی به چشم می خورد.


ادامه دارد.....................



پانوشت: باز هم اگر برای کامنت گذاشتن مشکل داشتید، به این یکی وبلاگ می توانید سربزنید



قسمت اول: امید فرداهایم

یک شنبه 19/2/1389 :

دخترکم برای رفتن به مهد هیجان زده است. به مدت سه هفته هر روز از من تقاضا کرده است که سی دی مهد کودک را برایش بگذارم و با هر لقمه ای که فرو داده گفته می خواهد بزرگ شود و به مهدکودک و مدرسه برود. برای همگان با هیجان تعریف می کند که می خواهد به مهد "امید فردا" ـ که نامش را خودش از مکالمات درون سی دی آموخته است ـ برود.
به آسانی با مربی کمکی به طبقه بالا می رود. در پوست خودم نمی گنجم که اینچنین آسان با محیط جدید خود را تطبیق داده است. دو ساعت بعد به دنبالش می روم و می گوید مهد کودک خوب بود. تا مرا می بینید می گوید جیش دارد و من کمی برای آنکه جیشش را به مربی نگفته است نگرانم.


دوشنبه 20/2/1389 :

عکس العمل دیروزش خوب بوده و قرار است امروز مدت طولانی تری در مهد بماند. باز هم به سادگی به طبقه بالا می رود. ساعت ده و نیم است و باید ساعت یک و نیم پس از صرف ناهار برای بازگرداندن هوچهر مراجعت کنم.
ده دقیقه ای است که نشسته ام و هنوز هوچهر را نیاورده اند. صبح، پیش از خروج، به اتاق مدیر مهد رفتم و در دوربین هوچهرم را دیدم که روی پای مربی نشسته بود.
مربی هوچهر، دخترک را با چشم گریان و یک شلوار عاریه در آغوشم می گذارد! دو شلوار کمکی در کیفش گذاشته بودم و می گوید جیشش را اعلام نمی کند و این شلوار مهد است و آخرین بار سه دقیقه پیش خودش را خیس کرده و من ده دقیقه بود که منتظر بودم و دخترم را به من تحویل نمی دادند.
مربی مراجعت می کند و هوچهر خودش را به من می چسباند و یک دل سیر گریه می کند و آرام می شود. از مدیر داخلی می پرسم که آیا توالت فرنگی دارند و می گوید غیر بهداشتی است. می گویم دختر من از توالت ایرانی می ترسد و اگر هم قرار به استفاده از آن باشد باید کودک را روی آن سرپا بگیرند. می گوید سنگش کوچک است و می تواند روی آن بنشیند. گفتم از سوراخش می ترسد! با زبان بی زبانی می گوید که مربی نمی تواند دختر شما را روی آن سرپا نگهدارد. می گوید نهایتاً اجازه خواهند داد کنار سنگ بنشیند و مجبورش نخواهند کرد که روی سنگ و بالای سوراخ برود. می گویند روی سنگ نشانده بودندش و جیش نکرده و می گویم از ترس بند آمده! می گوید برای دخترم بهتر است که با این دستشویی آشنا شود و برای مدرسه رفتنش خوب است و آنجا که نمی تواند بترسد!!!!!! و من می گویم آیا شما از آنچه در سه سالگی می ترسیدید در هیجده سالگیتان هم باعث وحشتتان می شد؟!!! جواب تلخ من به مذاقش خوش نمی آید.

هوچهر هنوز غمگین است و نمی دانم با او چگونه رفتار کرده اند. در ماشین می نشینیم و باز با گریه می گوید: شلوارم جا مونده و من می گویم شلوارش در کیفش است و او دختر شایسته ای است و من خیلی دوستش دارم و او هیچ کار بدی نکرده است.


سه شنبه 21/2/1389:

به مهد رسیدیم و مادام تاکید می کند که پیشش بمانم. می گوید مهدکودک را دوست دارد .می گوید: "مهدکودک دوست دارم. پیشم می مونی؟ من تنهایی موندم". هوچهر را به بالا می برند. هوچهر گریه می کند. اشک در چشمانم حلقه می زند و مدیر داخلی با دیدن صورت گریانم می گوید هوچهر را باز گردانند. هوچهر باز می گردد و کمی بازی می کند و می بینم که مابقی مادران بی خداحافظی کودکشان را در حال بازی ترک می کنند و مدیر داخلی می گوید، بچه ها با دیدن مادران و در لحظه خداحافظی بیشتر می گریند و پس از رفتن مادر دیرتر آرام می شوند. می گویم در کتاب خوانده ام که نباید بی خداحافظی کودک را رها کرد و او می گوید مادرها خودشان می خواهند. می گویم کودکان احساس خیانت خواهند کرد. می گویم ناامنی بر وجودشان حکم فرما خواهد شد. می گویم اعتمادشان به والدین کم رنگ می شود.می گویم........ . مدیر داخلی از من بیزار است!
هوچهر کوتاه نمی آید و این بار با شیون به بالا می برندش و می دانم نباید اجازه می دادم که باز گردد و این بار جدایی برایش دردآورتر است.
خشم بر وجودم مستولی شده است. دندان های نیشم را احساس می کنم. بلندتر شدنشان را می فهمم و ناخن هایم را همچنین! می دانم حال، آن گربه ملوس مادرم که به یک پلنگ غران بدل گشته .می دانم دندان هایم و پنجه هایم آماده اند تا فرو روند در گردن آن کس که کودکم را آزرده است. باز غریزه مادری بیدار شده و تمدن را به باد فحش و فضیحت گرفته است که مانع می شود از اظهار وجودش.
دوربین مداربسته در اتاق مدیر است و او هنوز تشریف نیاورده! می دانم دخترم به آسانی کوتاه نخواهد آمد. می خواهم لحظه لحظه رنجش را ببینم و برایش بگریم اما مدیر نیامده است. هر روز یک فیلم کوتاه بیست دقیقه ای می گذارند داخل کیفش و ادعایشان می شود که از هر روز کودک فیلم می گیرند! و من می گویم شعورمان را به بازی گرفته اید! نیم ساعت می نشینم و مدیر داخلی برای رفتنم لحظه شماری می کند. هنوز مدیر مهد نیامده. مربی می گوید هنوز هوچهر بی قراری کند.
مهد را ترک می کنم. به سمت خانه می شتابم. به سی دی کودکانه دخترم گوش می سپارم. خود را محکوم می دانم که تنها به آنچه او را شاد می کرد گوش بسپارم. صدایش را به اوج می رسانم. شیشه های ماشین پایین هستند و به گمانم رانندگان دیگر می اندیشند که دیوانه ام! بغضم را فرو می نشانم. اشک هایم آنقدر غلیظند که یارای غلطیدن ندارند. همانجا مانده اند و تنها دنیا را برایم تیره وتار نموده اند.
دیشب با آقای شیر قهر کرده ام. بی دلیل. چرا وقتی آدم های بزرگی می شویم اجازه نداریم بهانه گیری کنیم؟ اجازه نداریم از موضوعی دل آزرده باشیم و بر سر موضوع دیگر قهر کنیم؟ چرا تنها من باید به خطوط آن کتاب "مردان مریخی و زنان ونوسی" احترام بگذارم؟ چرا وقتی قهر می کنم کسی نمی خواهد آغوشش را به رویم بگشاید و می اندیشد که تنهایی برایم نسخه بهتری است؟!
چرا نمی داند که دیروز دخترکم شلوارش را خیس کرده آن هم در جای ناشناس و شلوار عاریه به او پوشانده اند و هیچ کس وحشتش و پس از آن خجالتش را درک نکرده؟ چرا نمی داند فردا هم مجبورم ببرمش به همان خراب شده؟
چرا کسی نمی پرسد: آن ته ته ته قلبت چه می گذرد که کلافه و بی حوصله و زود رنج شده ای؟ اصلاً چرا کسی نمی داند چندم ماه است و نمی پرسد هورمون هایت امروز چه حکمی بر وجودت می رانند؟!
کلافه و سردرگمم. به مهد زنگ می زنم. می گویند بی قراری داشته اما الان خوب است. آنها غم را که نمی فهمند و چون اشکدانش خالی شده و ناامید از مراجعت مادرش ـ سارا در بغل ـ گوشه ای کز کرده ، لابد خوب است دیگر. روالش همین است دیگر!
به خانه می رسم. دستم به هیچ کاری نمی رود. وبلاگ گردی می کنم. می خواهم در وبلاگم گریه کنم. دست نگه می دارم. کمی به خانه همسایه های وبلاگم می روم. حالم بهتر است. امروز همه از مهدکودک نوشته اند. خانم شین! این پستت را خیلی دوست داشتم. خدایا! من تنها نیستم. با غرور مشت می کوبم بر سر وجدانم که این وسط از خواب زمستانی بیدار شده است و می گوید باز هم بنشین توی خانه کنار دخترت! چرت می گوید خب! لیاقتش همان مشت است!
برای همه بوق می زنم. عجله دارم. زنی جلویم آهسته می راند. می خواهم برایش بوق بزنم اما چشمم می افتد به آن صندلی کودک که آن عقب جا خوش کرده و مسیری که می پیماید که حالا می دانم پایانش با من یکی است. صدای تپش قلبش را می شنوم. با آن صدای بی نظم قلبم رزونانس دارد. با هم می رسیم. به هم لبخند می زنیم.
به مهد می رسم. پیش از تحویل گرفتن دخترم، یکراست به اتاق مدیر می روم. به صورت و اندام عمل کرده اش چشم می دوزم. به نظرم خونی که کودکان گریه کرده اند از اندامش می بارد! می گویم صبح نبودید. می گویم یک فیلم کامل می خواهم از یک روزش. می گوید تا به حال کسی چنین خواهشی از او نکرده. می گوید کسی حوصله ندارد تمامش را ببیند. می گویم من دارم. می گویم کودکم در خانه، پرستار داشت و در منزل دوربین داشتیم و تمامش را نگاه می کردم، تا آن روز که اعتماد بر خانه دلم حاکم شد. می گوید بدبینم. می گویم در ایران زندگی می کنم، خودم باید بچسبم آن کلاه بی صاحبم را تا باد نبردش! می گوید راست می گویم اما می توانم بروم مهد دیگر! سیستم مهد او همین است. می گوید اتاق جذب نخواهد داشت. می گویم هنوز هم به دنبال کار نرفته ام برای تطابق دخترم با محیط جدیدش. می گویم من سه سال از روزهای طلایی ام را به او هدیه کردم و به آسانی سه ماه دیگر هدیه خواهم کرد. تنها می خندد!

باز هم شلوارش را عوض کرده اند اما این بار شلوارهای خودش برایش کافی بوده! با لبخند فاتحانه ای خود را در آغوشم رها می کند.

به خانه می رسم و تلخ می خندم. با صدای بلند. به یاد رویاهایم می افتم، آنزمان که خود را در سونا تصور می کردم و کودکم را مهدکودک در حالیکه بازی می کند و او شاد است و من شادم! امید فرداهایم را بربادرفته می بینم.


ادامه دارد............



پانوشت: این یکی وبلاگ را هم بخوانید.




فال چای




حتماً تا به حال فال تفاله چای گرفته اید. خب خوش به سعادتتان چون من نگرفته ام!

اما وقتی به لیوان چای آقای شیر و فنجان خودم نگاه کردم، دیدم می توان فال چای گرفت!

به عکس نگاه کنید:
یکی کوچک و پررنگ
دیگری بزرگ و کم رنگ


حالا تعابیر فوق را می توانید به تمام ابعاد زندگی من و آقای شیر اعم از جسمی، روحی شخصیتی و ... تعمیم دهید.


این یکی وبلاگ را هم بخوانید!



نمایش فیل ها




یکی از علایق هوچهر مشاهده مکرر فیلم های مربوط به خودش است.

هوچهر پیش از یک سالگی شروع به سخن گفتن به زبان هوچهری کرد و در تولد یک سالگی جملات دوکلمه ای می گفت. در یک سال و هشت ماهگی هوچهر در کنار کلمات و جملات دو کلمه ای اش، دیالوگ های طولانی به زبان هوچهری بیان می کرد که مفهوم نبودند. فیلمی از یک سال و هشت ماهگی اش موجود است که با موبایل من با پدرش سخن می گوید و این گونه آغاز می کند:
الو................ و مشتی جمله نامفهوم، به زبان هوچهری می گوید! چند روز پیش هوچهر در حالیکه فیلم را نگاه می کرد، گفت: میگه غذا خوردم! خوب دقت کردم و دیدم کاملاً با غذا خوردم مطابقت دارد!

نقاشی فوق را آورد و گفت نمایش فیل ها کشیدم. ما که فیل هایش را شناسایی نکردیم، اما گفتیم در راستای اینکه امروز هوچهر سخن گفتن هایش به زبان هوچهری را ترجمه می کند، شاید روزی بیاید و این نقاشی اش را برایمان تفسیر کند!


گاهی هم به ازای نقاشی زیبایش لهیده می شود در آغوشم و احتمالاً پشیمان می شود از نشان دادن اثر هنریش که منجر به مچاله شدنش می شود و تنها باید تلاش کند تا راهی برای فرار از آن حلقه تنگ بیابد!


.
.
.
.
.
لازم است بگویم آمد و گفت : جوجه کشیدم؟!



عبور از خط پایان

تلاش می کنم تا دانسته هایم را دسته بندی کنم.

ابتدا از همه شما مادران که لطف کردید و نظرتان را به رشته تحریر درآوردید، تشکر می کنم و افشان جان! مامان مارتیای عزیز! سپاس ویژه ام را برای آنکه زحمت کشیدید و یک پست در این باب نوشتید، بپذیرید.

آنچه را با استفاده از کتب روانشناسی، مقالات و نوشتار تجربی شما مادران و تجربیات شخصی ام استنباط کردم، به شرح زیر خلاصه می کنم:

1. نظریات روانشناسی در عین مفید بودن، مانند تمام علوم دیگر دارای درصدی خطا و نیازمند پاره ای اصلاحات می باشند. این علم مانند هرعلم دیگر رو به پیشرفت و تکامل است. نظریات متعدد روانشناسان گاهی متضاد می باشند و بهتر است پیش از مطالعه هر کتاب، به سالی که منتشر شده و رزومه نویسنده توجه کنیم. اینجا جا دارد که از مترجمان محترم خواهش کنیم به این وظیفه خطیر خود توجه نموده و از ترجمه هر اثری، اجتناب کنند، همچنین ناشرین محترم از چاپ متون روانشناسی قدیمی خودداری کرده، به ما رحم کنند!
برای مثال در حال حاضر کتابی در منزل ما موجود است که ترجمه آن مربوط به سال هزار و سیصد و پنجاه و دو شمسی است! و به تازگی به چاپ رسیده است (دیگر چه سالی نوشته شده و مطالعات، مربوط به چه سالی می باشند و مادرانی با چه سطح سواد و آگاهی مورد مطالعه قرار گرفته اند، خدا می داند!). در این کتاب رافت مادرانه جایگاه مناسبی ندارد!

2. در نظریات روانشناسی جدید، به گریه کودکان تا نه ماهگی (آنچه من مطالعه کردم و بر اساس مطالعات نازنین عزیز مامان آرتین تا چهارده ماهگی) تنها بر اساس نیازهای حیاتیشان می باشد و لوس شدن و بغلی شدن و این داستان ها دیگر جایگاهی ندارند. گاهی این نیاز، در آغوش گرفتن است و باید به آن توجه کرد.

3. کودکان مختلف با یکدیگر متفاوتند و درک نیاز کودک بر عهده والدین می باشد. گاهی کودکی توانایی تنها خوابیدن دارد و خود به این کار اقدام می ورزد (مانند نورا که از چهارده روزگی تنها خوابیده است و یا کودکان دیگری که به تختخواب خودشان رفته و خوابیده اند) اما این تنها یک استثناست. اگر تجربه امروزم را داشتم، تا قبل از رسیدن دخترم به چهارده ماهگی هرگز به سراغ امتحان کردن توانایی اش نمی رفتم!

4. اما آنچه نوشتم بدان معنی نیست که باید قاطعیت مادرانه مان را فراموش کنیم. وقتی متنی را که خود نوشته بودم مطالعه کردم، همچنین نوشته مرجان مامان رومینا که توانسته بود خیلی زود محل خواب دخترش را جدا کند از نظر گذراندم، دانستم قاطعیت همانی است که غریزه مادرانه برایم کمرنگش کرده بود.
همه ما و حتی نسل های پیشین، سایر غرایز حیوانیمان را سال هاست که مدیریت کرده ایم و آنها را در اختیار درآورده ایم اما در ایران، این غریزه حکمرانی می کند و نقش گاه و بیگاه، بی عنان و پررنگ آن خانواده ها و بالطبع جامعه را دستخوش آشفتگی کرده است.
این همان چیزی است که ما آن را فرهنگ غربی می خوانیم. در غرب، مادران، با قاطعیت رفتار می کنند و ما زیر پا می گذاریمش و آن را مهربانی می نامیم! امروز به کودک اجازه می دهیم هرجا تمایل دارد بخوابد چون گریه می کند و فردا به اشتباهات دیگرش اجازه ورود می دهیم. قاطعیت همان است که مادران ایرانی ساکن کشورهای دیگر متاثر از محیط هم به آسانی در رفتارشان به کار می گیرند و قطعاً آنان را که در دامان یک مادر ایرانی بزرگ شده اند، نمی توان به بی عاطفگی متهم کرد.

تجربه شخصیم را می نویسم:
روزها روی خط پایان (پست پیشین) خوابیدم، چون یک دوره مدارا طی می کردم تا نگویم : هوچهر اگر نخوابی باید دو دقیقه در اتاق تنها بمانی". او هم مرا به بازی می گرفت و حق با او بود. او مرزها را نمی شناخت و من مادر باید به او می شناساندم (کودکان تا پنج سالگی زبان کلامی را به طور کامل درک نمی کنند و تنها زبان رفتاری برایشان معنی و مفهوم دارد)؛ آنچه نیاز وجودش بود. پس دو دقیقه وارد عرصه شد و در ابتدا قرار گرفت و مدارا حذف گردید. از خط پایان به سرعت عبور کردیم. امروز هوچهر بدون دو دقیقه وقفه، در تختش می خوابد. (در حقیقت اگر از ابتدای شروع برنامه، وقفه در آغاز قرار می گرفت، تعداد وقفه های مورد استفاده خیلی کمتر از آنچه من استفاده کردم می شد!) . هوچهر کودک نرمالی است که نه فریاد می کشد، نه گریه های گاه و بیگاه و بهانه گیری بی دلیل در وجودش مشاهده می شود، نه غمگین است و نه وحشت زده. کودکی منطقی است که لجبازی هایش به حداقل رسیده. دختر دوسال و نیمه ای است که به والدینش شب به خیر می گوید، بوسه بارانشان می کند، به تختخوابش می رود، تا صبح می خوابد و صبح زود به آغوش مادر می شتابد و مادر را به آغوش می کشد، پدر را می بوسد و روانه محل کارش می کند و یکی دوساعت را در آغوش مادر سپری می کند (هوچهر ساعت پنج صبح به بسترم می آید پس مادران شاغل هم می توانند یکی دوساعتی کودکشان را در آغوش بگیرند).

آنچه نوشتم بدان معنا نیست که کودک من لجبازی نمی کند، خرابکاری نمی کند و... . تنها نسبت به سنش ناهنجاری رفتاری ندارد و این جداسازی هیچ اثر مخربی بر روان و رفتارش نداشته است. والدین هوچهر فرصت دارند با هم فیلم ببیند و وقت بگذرانند و خوشحال ترند. پس والدین بهتری خواهند بود. آیا این برای هوچهر بهتر نیست؟ آیا کودکان برای احساس امنیت به والدینی احتیاج ندارند که یکدیگر را دوست بدارند و به یکدیگر مهر بورزند؟ آیا تمام روانشناسان، خانواده سالم و پدر و مادری که زندگی گرم و پرعشقی را با یکدیگر می گذرانند، بهترین فضا برای پرورش کودک نمی دانند؟ آیا حضور اضافه کودک در تمام لحظات به این گرمی لطمه نمی زند؟ می دانم پاسخ شما چیست. دخترک دوسال و نیمه من به سنی رسیده است که تنها بخوابد و کودک چهار ساله شما نرسیده.

آیا می پذیرید که کودک چهار ساله ای پوشک داشته باشد؟ خیر. آیا انگشت اتهام به سمت مادر کودک دراز نمی کنید؟ نهایتاً می پذیرید که یک مشکل جسمی در بدن کودک چهارساله وجود دارد که باید با پزشک درباره آن مشورت کرد. نظر قطعی شما این است: این طبیعی نیست.
اینکه سن رسیدن به ترک پوشک برای کوکان مختلف متفاوت است، را پذیرفته اید. پذیرفته اید که پیش از یک سال و نیمگی محال است کودکی قادر به کنترل ادرار باشد و اگر کودکی دارای این ویژگی بود یک استثناست. اما این بدان معنا نیست که کودک چهار ساله هم هنوز به سن پوشک گیری نرسیده است.

5. سن رسیدن به جداخوابیدن، در کودکان مختلف متفاوت است اما مانند قضیه پوشک گیری که به کودکمان برای رسیدن به این توانایی کمک کردیم، باید یاری برسانیم. باید نشانه ها را بیابیم. (یک پست هم در باب پوشک گیری خواهم نوشت). باید بدانیم اگر هنوز فرزند چهارساله مان کنارمان می خوابد، باید با مشاور مشورت کنیم. شاید ناامنی حاکم بر خانه و رابطه والدین منجر به چنین عکس العملی می شود و یا هزار شاید دیگر. باید مرزها را برایش مشخص کنیم.
من در خصوص سن مناسب برای جداسازی و نشانه های رسیدن به این سن، بی اطلاعم اما اگر با اطلاعات امروزم دوباره مادر می شدم، از دوسالگی جداسازی را امتحان می کردم و شاید هم از همان یک سال و نیمگی یک تست کوچک می گرفتم!(به شرطی که در پنج یا نه ماهگی، کودک را به وحشت ابدی گرفتار نکرده باشم! و این باعث به تعویق افتادن ماجرای استقلال نشود). در مقاله ای در باب خوابیدن مادر و کودک کنار یکدیگر در دوران شیردهی هم خواندم.
مانند پوشک گیری برخی کودکان خود به انجام کاری ـ مثلاً جدا خوابیدن ـ تمایل نشان می دهند که در آن صورت دیگر سن را در نظر نمی گرفتم.

6. می توانیم به تخیل کودک وارد شویم و ذهنش را برای شرایط جدید آماده کنیم. کاری که من کردم این بود:
شنل قرمزی ملکه رویاهای دخترم است، آقا گاوهَ ظرف غذایش هم همین طور. در داستان ها ذکر می کردم که شنل قرمزی تنها می خوابد. در مکالمه آقا گاوه با پلوهای داخل ظرف هم ذکر می کردم که هوچهر مهربون که داره شماها رو می خوره بزرگ شده و تنها می خوابه. کم کم در این باب سوال می پرسید و تنها خوابیدن برایش هیجان انگیز شد.

7. پیش از آنکه داخل مرحله جداسازی شوید، در نظر داشته باشید که شرایط روتین زندگی باشد، به تازگی خانه خود را عوض نکرده باشید، مهمان در منزل نباشد، جدیداً کودک شروع به مهد رفتن یا مادر سر به کار رفتن نکرده باشند و... .

8. مطمئن شوید چیز ترسناکی برای کودک در اتاق وجود نداشته باشد.
هر شب وقتی به اتاق هوچهر می رفتم از من می خواست تاچراغ اتاقش را روشن بگذارم و من گمان می کردم که تاریکی است که مایه وحشت دخترم است. شبی از من پرسید: اون چیه رو سقف و بعد به سایه لوستر اتاقش که روی سقف افتاده بود و با روشن شدن آباژور خودنمایی می کرد اشاره کرد. مایه ترس دخترم را دانستم و چراغ خواب کوچکتری که سایه ایجاد نکند برایش در نظر گرفتم و مساله حل شد!

9. سپس با به کارگیری قاطعیت در قوانینی که وضع کرده ایم، می توان شروع به جداسازی تدریجی نمود. ابتدا کنار تختش روی زمین می خوابیم و هر چند روز یک مرتبه، متکا را کمی به درب خروج نزدیک می کنیم. یا آنکه اگر کودک عادت دارد پیش از به خواب رفتن برایش داستان بخوانیم، صندلی ای کنار تختش بگذاریم و صندلی خود را به طور تدریجی از تخت دور و به در اتاق نزدیک کنیم تا خارج شویم!


ورود کودک در شب های آتی و نیمه شب به اتاق والدین ممنوع می باشد. اگر نیمه شب بیدار شد و بهانه گیری کرد، باز هم باید در اتاقش و کنارش بخوابید. این مهم ترین قانون است! یادتان نرود!


عبور از خط پایان بر شما والدین فاتح مبارک!


من نه روانشناسم و در دانشگاه روانشناسی خوانده ام و نه روی مادر و کودک مطالعه کرده ام. آنچه نوشتم بر اساس کتبی بود که خوانده بودم، نظر برخی مادران وبلاگ نویس و تجربه شخصیم بود. حتی روانشناسان هم گاهی مجبورند بایستند و بگویند که نتیجه سال ها تحقیقشان اشتباه بوده است. من که جای خود دارم که برخی از استنباط هایم هم بر اساس نظر روانشناسان است که آخرش هم می گویند یک مثبت منفی اشتباه شد!


پانوشت: ما صبر کردیم ببینیم نرم افزاری که نوشته ایم کاملاً عمل می کند یا خیر و ترابل شوتینگش هم بکنیم بعد به سمع و نظرتان برسانیم! باید عرض کنم نرم افزار هوشمندمان پایان خوشی داشت و از دیشب اگر اضافه در اتاق سرکار علیه بمانیم می فرمایند: برو سر جات بخواب و محترمانه عرض می کنند مزاحم خلوتم نشو! هیچ تغییر رفتاری هم در او مشاهده نمی شود (لجبازی، پرخاشگری، گوشه گیری یا ...).راس ساعت هم هرجا که باشیم، ساعت شلمان* زنگ می زند! در نتیجه خدمت می رسد و می گوید: شیر بنفشه، سارا، بریم خونمون! بعد اگر هم بپرسید: خوابت می یاد عزیزم؟ با اطمینان پاسخ می دهد:نه!!


شلمان: یک شخصیت کارتونی در شمایل لاک پشت که سر ساعت خوابش در هر وضعیتی که بود به خواب می رفت، حتی میان یک مسابقه دو و میدانی!



چند نقل از نقل دان خانه ما

دوسال و سه ماهگی:

مادر! میگم...........مهدکودک تنگ شدم. چرا منو نمی ذاری مهدکودک گریه نکنم؟!
(یعنی مهدکودکی که خوب باشد و گریه ام را درنیاورد!!!!!!!!)


**********************************


عمهَ هوچهر، پس از اینکه هوچهر را به پارک برده و دخترکم یک دل سیر بازی کرده بود از هوچهر می پرسد: پارک خوب بود؟

هوچهر پاسخ می دهد: شهر بازی که نبردیم!!!!!!!!!


باز عمه محترم پس از بازی برای دخترک یک کلوچه لاهیجان خریده و به هوچهر گفته بود: کیک می خوای عزیزم؟ هوچهر پاسخ داده بود: این کیک نیست، کولوچست!!



دوسال و چهار ماهگی:

می خواستیم با ماشین بیرون برویم. سوار شدنمان کمی طولانی شده بود. هوچهر هم با پرت کردن سنگ به ماشینمان، خودش را سرگرم کرده بود! آقای شیر چندین بار به او تذکر داد که سنگ ها را به سمت دیگری پرتاب کند و او نشنیده گرفت. آقای شیر در حالی که هوچهر را در صندلی اش می نشاند به او یادآوری کرد که به دلیل بی توجهی به تذکر پدر، تنبیهش این است که تا رسیدن به مقصد سی دی مورد علاقه اش (ترانه های کوچک برای بیداری) پخش نخواهد شد.
به سمت مقصد به راه افتادیم و هوچهر چند دقیقه ای بدون اینکه مانند همیشه به پخش نشدن آنی آهنگش اعتراض کند ساکت نشسته بود. پس از چند دقیقه گفت: پدر.........میگم............بگم ببخشید؟!!



دوسال و پنج ماهگی:

شب عید بود و کارگر آمده بود منزلمان برای نظافت. از من پرسید: خانم براتون چای بریزم؟ هوچهر سریع دستور داد: خانم برای من هم چای بریز!

باز همان خانم به اتاق هوچهر رفته و سرگرم نظافت بود. تمام مدت هوچهر کنارش ایستاده بود و بر کارش نظارت می کرد. قاب عکس حاوی عکس دخمرک را از دیوار برداشت و مشغول پاک کردنش شد. هوچهر گفت: خانم! حواست باشه، قابم از دستت نیفته بشکنه هان!



دوسال و شش ماهگی:

در ترافیک بسیار سنگین شب جمعه اتوبان مدرس، لحظات خود را به باد فنا می دادیم و دخترک جیش داشت. جایی برای ایستادن نبود. دخترم را از صندلی خارج کردم و روی پایم نشاندمش. یک کیسه پیدا کرده بودم و دورش گرفتم و گفتم عزیزم توی این جیش کن. هوچهر گفت: جیش ندارم. یه وقت دیگه جیش می کنم!


مجدداً یک بار دیگر که من و هوچهر تنها بودیم و در حال رانندگی در اتوبان بودم جیش داشت و چندین بار یادآوری کرد و من به دنبال مکانی برای ایستادن می گشتم. جایی برای نگهداشتن وجود نداشت.
هوچهر گفت: مادر چرا نوایستیدی؟ چقدر طول می کشه؟!


**********************************


جای نیش پشه روی پایش آزارش می داد و خارش باعث شده بود تا انگشت های کوچکش را پیوسته روی پایش بکشد. در آخر خسته شد و گفت: مادر! پام خارونش تموم نمیشه!


**********************************


غرق در نیای نقاشی بود و من هم سرگرم امورات منزلم. آمد و گفت: مادر این مداده نقاشی نمی کشه و مداد سفیدش را نشانم داد. به او گفتم که باید کاغذش مشکی باشد تا سپیدی مدادش را ببیند.
از آن روز هر روز از من کاغذ مشکی می طلبد و من هنوز در انتظار آن فرصتم که پایم به یک مغازه لوازم التحریر فروشی باز شود و به کنجکاوی دخترکم پاسخ بگویم.


**********************************



این روزها چراهای دخترکم آغاز شده است و می دانم درهای دنیای جدیدی به رویمان گشوده شده است؛ دنیایی که در آن هوچهر می خواهد بداند و سؤالات بسیاری زاییده ذهن خلاقش خواهند بود و من قاصر در پاسخ دادنشان و باید در خلوتم نمی دانم گفتن را به ممارست بیاموزم و باید بیاموزم و بیاموزم آن دیگرها را که می شود آموخت برای یاری دخترکم.
چرای دیروزش این بود: مادر چرا توی آشپزخونه پیش بند می پوشی؟


این روزها سی دی مهد کودکی را که برایش رزرو کرده ام تماشا می کند تا ناخودآگاهش کمی خو بگیرد با آن فضای جدید.
هوچهر پرسید: مامان باباهای نی نی ها کجا رفتن؟! پاسخ دادم، رفتن سر کار، وقتی بازی بچه هاشون تموم شد میان دنبالشون. سی دی به پایان رسید و مربی ها و بچه ها با دوربین با تکان دادن دست خداحافظی کردند. هوچهر گفت: پس چرا نیومدن دنبالشون؟!!


نمی دانم چطور به این نتیجه رسیده بود که باید والدین این کودکان حتماً کنارشان حضور داشته باشند!


دخترکم! آنچه نوشتم تنها گوشه ای بود از شیرینی هایت؛ همان گوشه ای که در آن لحظاتی که از کنار کامپیوتر عبور کرده بودم آنها را به ثبت رساندم و لحظات بی شماری در لابلای چین و شکن های زمان به فراموشی سپرده شدند. شاید روزی از خدای متعال که همه لحظات بندگانش را ثبت و ضبط می کند، بخواهم که سی دی این روزها و شاید روزهای آتیت را به من قرض بدهد !



پانوشت یک: شما می دانید چطور می شود بک آپ گرفت از وبلاگ؟ اگر فردا روز بلاگ اسپات یا مابقی سرویس های وبلاگ نویسی خاطراتمان را ضبط کردند و گفتند همه زندگیتان را بفروشید و پولمان را بدهید و خاطراتتان را تحویل بگیرید، چه نوع خاکی بر سرمان بریزیم؟!!

پانوشت دو: فکر کنم حالا حالاها باید بعد از هر پست بگویم اینجا می توانید پیام بگذارید. در ضمن در همین وبلاگ هم می شود کامنت گذاشت اما باید کمی صبر کنید تا بخش کامنت به طور کامل لود شود. هرگاه تعداد کامنت ها (که بهتر است برای پست های پایین تر چکش کنید) نمایش داده شد، یعنی می شود کامنت گذاشت. مثلاً برای پست پایینی تا الان عدد شش است.