هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

به مناسبت روز جهانی زن


 
 
اولین سیلی که بابتش نثارم شد، حدوداً دوازده ساله بودم. من از آن دسته دختربچه هایی بودم که بیشتر همبازی هایم پسر بودند؛ پسرها همیشه آنقدر پرجنب و جوش و پرشیطنت بودند که برای همبازی بودن برمی گزیدمشان و من رفقای یار و غاری داشتم تا دوازده سالگی که با رسیدن دوازده سالگی باید فراموششان می کردم و این برایم سیلی محکمی بود. من همه عشق های چهارده سالانه، پانزده سالانه، شانزده سالانه و بزرگتر را زیر خروارها لایه مخفی کردم و انکار کردم. من شرمنده بودم از اینکه می گفتند باید از برجستگی های روی بدنم خجالت زده باشم و من نبودم! گمان می کردم یک ویژگی بارز دارند دیگر دخترها به نام "حیا" که من نداشتم  و این نداشتن را تا همین چند سال پیش مانند یک راز خجالت آور در سینه حفظ کرده بودم. می خواستم هنوز دوچرخه سواری کنم، می خواستم هنوز بدوم و از درخت بالا بروم. اما به ظاهر حضور آن برجستگی های جدید و مانتو و روسری که به واقع به معنای اعلام حضور آن برجستگی ها بودند، بزرگترین تفریحاتم را از من گرفتند.
هر نوع ابراز کردن احساسات طبیعی، ممنوع بود، اصلاً زن بودن بعد از دوازده سالگی ممنوع بود؛ هرچند که کلمات در قالب تو مونثی گنجانده می شد، اما به واقع  هر نوع نشانه از مونث بودن مانند جلب توجه، تلاش برای زیباتر به نظر رسیدن، عشوه گری و ... باید انکار می شد و ندیده گرفته می شد. اصلاً موجود مونث خوب، موجودی بود که تا می توانست خود را نامرئی می کرد و بعد بیشترین بارها را به دوش می گرفت. با یک نگاه اجمالی، می توان این روحیه پرانکار و کم ابراز را در تمام زن های شرقی مشاهده کرد.
موجود مونث خوب، باید همه این درس ها را – همه آن درس های نامرئی را - خود به خود یاد می گرفت. تجربه کردن، همان تنها موجودیت نامرئی را که به موجود نبودن میل می کرد، به خطر می انداخت! 
سال ها طول کشید تا لابلای تمام قواعد موجود مونث خاورمیانه ای بودن، "زن بودن" را پیدا کردم.  اصلاً اول مادر بودن پیدا شد، بعد زن بودن را یاد گرفتم. بعد نه تنها از زن بودنم و تواماً مادر بودنم لذت می بردم که یکی از لذت هایم خیره شدن به این تزئینات جامعه بود. زن ها تابلوهای نقاشی رنگارنگ زیبایی بودند که جامعه را به وضوح زیباتر می کردند. من و همه لباس های رنگارنگم و گوشواره های مختلف و مدل های متنوع موها و کفش هایم و البته دختر کوچولوی الوانم نیز بخشی از این زیبایی جمعی بودیم و این کم نبود.  زن ها بار بزرگی از جامعه را به دوش می کشیدند، هرچند که با قلم موی شرع یا عرف، رنگ نامرئی بر آنها می مالیدند. زن ها همچنان محور خانواده و گرداننده پشت پرده و ستون خانواده بودند، هرچند نام مدیر و رییس و سایه سر از آن مردان بود. مادران، نیاز تمام عمر فرزندانشان بودند، هرچند نامی از آنان در شناسنامه خاورمیانه ای یافت نمی شد.
زندگی زنانه  زنان نسل من،  گرچه متجددتر از زندگی زنانه مادربزرگم و مادرم به نظر می رسد اما هنوز پر است از چالش های جنسیتی. حتی نسل تحصیل کرده ما پر است از زنان برشتی که تا مدرنیته را پیدا می کنند، زن بودن را گم می کنند و وقتی زن بودن را پیدا می کنند، مدرنیته فرار می کند. هنوز زن  بودن و مادر بودن، یکی از سخت ترین کارهای عالم است. هنوز نمی شود یک مادر موفق و خوشحال و بی عذاب وجدان بود و همزمان یک پزشک یا مهندس یا وکیل بسیار موفق. هنوز هم زندگی زنانه یک وکیل موفق نمی تواند بشود زندگی مادرانه همان وکیل موفق. و اینها سرگذشت خوش شانس ترین های جامعه زنانه دنیای امروزند و دنیا هنوز پر است از زنانی که کتک می خورند، فروخته می شوند، مورد آزار روحی و جسمی قرار می گیرند تنها چون زنند.
هنوز دنیا باید بدود، باید هر هشتم مارس کنگره و کنفرانس و سمینار برگزار کند و  برای برابری جنسیتی تلاش کند تا شاید رنج های نابرابری روزی بتواند از حوادث روزمره حذف و در صفحات کتاب های تاریخی گنجانده شود. هنوز باید برای تشکر از تمام زنانی که حقوقشان نادیده انگاشته می شود اما در پیشرفت جامعه انسانی، نامرئی و بی صدا تلاش می کنند کنفرانس و سمینار برگزار شود و از آنها قدردانی شود. روز هشتم مارس بر همه شما زنان و مردانی که برای برابری، خارج و داخل منزل خود، تلاش می کنید، مبارک.  
 
 
 
 
 

بله با شما هستم! شما! شما اجازه شکلات خوردن نداری!

یکی از ناتوانی های ما ایرانی ها، ناتوانی در "نه گفتن" است. اصولاً گرفتاری های زیادی در زندگیمان، درست از همین یک نقطه نشات می گیرند؛ نقطه ای که خود ریشه در ترس های نهفته دارد. یکی از این ترس ها، ترس از ناراحت کردن اطرافیان است. گاهی برای آنکه اطرافیان را به اصطلاح نیازاریم، نااگاهانه، به آنها خیانت می کنیم! چطور؟ با دروغگویی به نزدیکترین کسانمان. وقتی دروغ می گوییم و آن عزیز باور می کند، تنها به این دلیل  دروغ ما را به جای حقیقت می پذیرد، زیراکه به ما اعتماد دارد و ما به این اعتماد خیانت می کنیم.
قسمت دردناک آنجاست که ما این خیانت را ندانسته در برابر عزیزترین کسانمان که همانا بی دفاع ترین ها در مقابل ما و بالطبع، اجتماع  هستند انجام می دهیم؛ کودکانمان و این خیانت به یک بعد ختم نمی شود.
کافی است کودک از ما شکلات بخواهد و ما بدانیم گفتن این جمله که "تو اجازه خوردن شکلات، آن هم درست پیش از صرف ناهار را نداری"، منجر به برگزاری قشقرق عظیمی خواهد شد. خصوصاً اگر در منزل دوستی مهمان باشیم، ترس از ناراحت شدن کودک، ترس از قضاوت شدن توسط اطرافیان با مشاهده کودک پرقشقرق ما و ده ها ترس دیگر ما را وا می دارد تا بگوییم: شکلات تموم شده، شکلات ندارن. دروغ رخنه می کند، ناتوانی رخنه می کند و ما ناتوانی مدیریتمان را با خیانت به اعتماد کودک به نمایش می گذاریم. گمان می کنیم از میانبر رفته ایم و خودمان را از دردسر تربیت کردن نجات داده ایم و زهی خیال باطل که در آینده باید چه بیراهه های پرخطر و بی سرانجامی تنها به ازای همین یک میانبر طی کنیم.  با همین یک حرکت، ناتوانیمان را آشکار می کنیم و کودک می داند که ما رییس برحق نیستیم و در آینده می تواند سوار بر ما - با افسار ما در دستانش - بتازد به سمت همه آن مقصدهایی که در جاده سعادت نیستند و ما می دانیم توانایی متوقف کردنش را که نداریم هیچ، مرکبش هم شده ایم و خودمان را اینطور توجیه می کنیم: میگم اما قبول نمی کنه که دندوناش پوسیده میشه یا مواد غذایی کافی به بدنش نمی رسه، پس خودم شکلات ها را براش می خرم، پس خودم موبایل براش می خرم، خودم کامپیوتر بدون پروکسی متناسب سنش می خرم می دم دستش و .... . با همین یک حرکت – گفتن شکلاتا تموم شده -  دروغ گویی را آموزش می دهیم و صدالبته ناتوانی در نه گفتن را به نسل بعد انتقال می دهیم! چراکه اغلب کودکان آنقدر زرنگ هستند تا بدانند شکلات داریم و اصلاً کجا مخفی شده اند!  و میان ده دروغ ما دست کم سه تایش را پیدا می کنند و تنها یکی برای کاشتن بذر بی اعتمادی و به قتل رساندن اعتماد کافی است. حقیقت حتی در برابر این اعضای کوچولوی جامعه زیاد پشت ابر نمی ماند و ما در نگاهشان، دروغگوهای بزرگسالی هستیم که هربار زورمان برسد از اعتماد کودکانه شان به والدینشان که همه دنیایشان هستند، سوء استفاده می کنیم. ما به آنها نشان می دهیم که تمام دنیا غیرقابل اعتماد است.  دنیا جای ناامنی است و به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد. آیا این بدبینی عجیب و غریب ایرانی ها و برخورد بی اعتمادشان برای همه ما آشنا نیست؟ بارها دستی را که تا آرنج در عسل فرو رفته و در دهانشان گذاشته شده می گزند تنها برای تضمین اینکه سرشان کلاه نرفته چون هیچ دستی برایشان مهربان به چشم نمی رسد. تنها برای آثبات آنکه احمق نیستند و زرنگ بازی دیگران را متوجه می شوند دست عسلی را می گزند. می گزند تا خیالشان راحت باشد که کسی از اعتمادشان سوء استفاده نکرده. خاطره سوء استفاده از اعتمادشان، خاطره دردناکی است در صندوق مهر و موم شده کودکیشان که نمی خواهند باز تکرار شود. اینها صندوق کودکیشان پر است از دست های پرعسلشان که والدیشان گزیده اند.
پس بهتر است لباس جسارتمان را بپوشیم و محکم بگوییم: شما اجازه شکلات خوردن نداری!
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.