هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

کابوس



هوچهر در روزهایی که گذشت، به غایت مریض بود. یک هفته ای مهد نرفت. دیشب می گفت خواب مهدش را دیده. خواب دیده که به مهد رفته و دوستانش دورش جمع شده اند و گفته اند آخی ی ی مریض بودی؟!
امروز وقتی مربی اش برای احوالپرسی زنگ زد، از ته دل می خندید. ای کاش مربی ها می دانستند این فرشته های کوچک چطور دوستشان دارند.

دیشب کابوس می دیدم. روزها بود که کابوس ترس از تنهایی و مریضی کودکم و ترس از دست دادنش یا از دست رفتن خودم و تنها گذاشتنش را ندیده بودم. اما باز هم دیدم بس که تب رهایش نمی کرد و هیچ اثر بهبودی مشاهده نمی شد. ذره ذره آب می شد و از آن هم که بود نحیف تر شده بود. بس که خودم و همسرم بیمار بودیم و بیماری ضعیفم کرده بود و گمان می کردم عزراییل پایش را گذاشته روی اسمم! هوچهر کوچکم مظلوم شده بود. آرزو می کردم باز روی مبل ها بپرد وشیطنت کند. تنها یک لبخند کوچکش مرا به وجد می آورد. معصومیت نگاهش و تلاشش برای بهبودی آتش به جانم می زد. وقتی خودش را آماده می کرد تا با سرم بینی اش را بشویم و می دانست که بالا خواهد آورد و گاهی خون بالا می آورد از فشار تهوع اما می پرسید، اگه این کارو کنم خوب می شم؟ می خواستم دنیا دهان باز کند و مرا ببلعد و رهایم کند. وقتی از خیسی بیزار بود اما می گفت مادر دست و پام داغ شده، بشورش و با تماس آب گریه می کرد و محکم گردنم را می فشرد و وقتی هربار می پرسید مادر چون حالم بده هی اجازه میدی پیشت بخوابم؟ مادر من رو زمین می خوابم که کمرت درد نگیره، از خود می پرسیدم، من کی می توانم بشکنم و های های بگریم؟ اصلاً کی فرصتش پیدا می شود؟ من که باید دارو بدهم، دارو بخورم، ضدعفونی کنم، آبمیوه بگیرم، سوپ بپزم، ملحفه بشویم و آرزو کنم که در این میانه جای سر و پایم جابجا نشود و روزهایم چند ساعتی بیش از بیست و چهار ساعت داشته باشند تا بتوانم بخش بیشتر امور و نه تمامشان را رتق و فتق کنم!  و چه خوب که مادرم بود که کمی دستی به بالم بزند.
شب ها با دل نگرانی هایم برای دخترک نمی توانستم بخوابم و اگر برای لحظاتی در تب روحم از جسمم فاصله می گرفت، می دیدم که هوچهر با پسر دخترخاله مرحومم بازی می کرد و من می دانستم که همبازی هوچهر دیگر در این دنیا نیست. وحشت می کردم، اما فریادهای بی صدا گلویم را می فشرد و خود را ناتوان می دیم از بازداشتنش. باور می کردم که کودکم را از دست داده ام. تحمل دردش حتی برای چند ثانیه در خواب هم بسیار سنگین بود.
باز رفتم سراغ خانه امیدم، همان پزشک همیشگی اش و عطای مابقی پزشک ها را به لقایشان بخشیدم. آنتی بیوتیکش را عوض کرد و گفت دخترک برونشیت حاد گرفته و آنتی بیوتیک تجویزی توسط دیگر پزشک به اصطلاح متخصص بر برونشیت بی تأثیر است. حال هوچهر رو به بهبودی رفت. شیشه آنتی بیوتیک جدید برایم مقدس شد! چقدر ترسیده بودم! 

نمی دانم من ترسو هستم یا حقیقتاً اینهمه ترسناک بود. در هر حال خدا را هزار مرتبه شکر که بعد از کشف آنتی بیوتیک ها به دنیا آمدم! یقین دارم که ظرفیت زندگی مادرانه بدون وجودشان را نداشتم!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید. 



سیب



فرض کنید به یک عروسی بروید. عروسی مثل تمام عروسی های این روزها مملو باشد از خوردنی های خوشمزه. شما میان آنهمه خوراکی سیبی بردارید، قاچش کنید و بخواهید آن را به دهان بگذارید. همه از حرکت بایستند و زل بزنند به شما که قرار است قاچ سیب را بگذارید در دهانتان. از آن به بعد هم در بابش با شما سخن بگویند و یادشان برود خوشان چند بشقاب پلو مرغ و کباب و دیگر خوردنی های خوشمزه نوش جان کرده اند. هرجای دیگر خارج از عروسی هم که بروید، باز تمام آشنایانتان درباره آن سیب  بگویند و بعد هم درباره خوردنی های دیگر که پیشتر خورده اید اما از زمان ماجرای سیب به این طرف بدانید که همه آمار همه خوردنی هایی که شما خورده اید را دارند!حالا گیریم که بگویند خیلی خوب و باحال سیب می خورید! می شود احساستان را درباره سیبتان، سیب خوردن و حوادث جانبی اش عرض کنید لطفاً؟

این حکایت وبلاگ نویسی من است. حالا گیریم که همه بگویند خوب می نویسم.
اینگونه می شود که نوشتن سخت می شود. خیلی سخت...... و دنیای مجازی یادآوری می کند که زیاد هم مجازی نیست و عین حقیقت است و مثل هر حقیقت دیگری گاهی تلخ می شود و زمانی ناخواسته به صورت آدم مشت می کوبد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

عنوان ندارد...........



در گیر واگیر بدبینی همه جانبه مان به آینده مملکت و اوضاع موجود، این اتاقک هایی که شهرداری در سطح شهر پراکنده است برای رواج دوچرخه سواری برایمان روزنه امیدی بود! و مارا واداشت به اینکه تلاش کنیم تا سهم کوچکی ادا کنیم در  رعایت بهداشت همه جانبه شهرمان؛ کمک به تمیزی هوای شهر، صرفه جویی در مصرف انرژی های فسیلی، ورزش و کمک به سلامت خانواده و ... .



یکی از همین ها نزدیک خانه مان علم کرده بودند. رفتم سراغش و مسیرهایش را پرسیدم و در خیال خود دیدم که با دوچرخه می روم دنبال هوچهر از مهد برش می گردانم و اجباراً ورزش می کنم و عضلات سی و چند ساله ام را کمی جمع و جور می کنم و به به و چه چه و این حرف ها. در ادامه تخیلات شیرینم و برنامه ریزی برای آنکه در طول روز دوچرخه را کجای خانه ام نگهداری کنم تا شب تحویلش بدهم و این حرف ها، در حالیکه پنج هزار تومانی ام را در دستم گرفته بودم تا عضو این جنبش شوم پرسیدم آیا وسیله ای وجود دارد که وقتی دخترک چهارساله ام را سوار می کنم، ایمنی اش را تضمین کند، مرد لبخندی زد و گفت کرایه دادن دوچرخه به خانم ها ممنوع است!

فکر کنم لبخند آن مرد به اندازه تمام توهین های این قانون و یا بیشتر مرا ناامید کرد. نمی دانم شاید هم عصبانی، تنها تلاش کردم که خرد نشوم اما یقین دارم که مابقی احساساتم را گم کردم، اصلاً نمی دانستم عصبانی هستم، اندوهگینم، شرمسارم، ناامیدم یا همه اینها، فقط می دانستم یک جایی توی دلم درد می کند، یک زخمی دارد که مرئی نیست و کسی باورش نمی کند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



هوچهر چهارساله

به دختری آب دادم و بعد از خوردن آب دست می کشید روی شکم و پاهایش.
من: جیش داری هوچهر؟ بدو بریم دستشویی.
هوچهر: نه می خوام ببینم آبها رو که خوردم کجا رفتن!
                   ********************************
هوچهر کار بد کرده بود و پدر او را گذاشته بود روی صندلی تنهایی و هوچهر سعی می کرد، پایش را بگذارد روی زمین تا نشان دهد که می خواهد حرف، حرف والدین نباشد.
آقای شیر: اگر بیای پایین، زمان تنبیهت طولانی تر میشه و باید یک دقیقه اضافه بمونی.
هوچهر با بغض: می خواستم مثلنی دسته گل عروسیمو بردارم. اصلاً دیگه باهات ازدواج نمی کنم!!!

شایان ذکر است هر روز از آقای شیر خواهش می کند که با او ازدواج کند. می پرسد: کارت تموم شد ازدواج کنیم؟!! کارت تموم شد عروسی بگیریم؟! الان باید کیک دهن هم بذاریمو و باهم برقصیم هان! مادر من چطورباید تورمو نگه دارم، دسته گلمم بگیرم؟! مادر ما، در می زنیم، وقتی اومدیم تو برامون دست بزن، کیلی لی لی لی بخون! بعد دست می زنم، کی لی لی لی می خوانم، او از ته دل می خندد، با آقای شیر می رقصد، بعد می گوید باید عکس و فیلم بگیریم و مادام کنار داماد فیگور می گیرد و من عکس می گیرم و در یک عکس که می خواست مثلاً فیگورش جدید باشد، در بغل آقای شیر خوابید و پاهایش را بالا برد و شو*رت عروس خانم را گذاشت در مرکز دوربین و من از فرط غش و ریسه یارای نگه داشتن دوربین را نداشتم! (می بخشید، عکس های عروسی هوچهر خصوصی هستند!) بعد بشقاب کیک و غذا می آورد و با آقای شیر دهان هم می گذارند، بعد به آقای شیر می گوید، بیا باهم عکسامونو ببینیم، باید از عکسامون تعریف کنی، هان!!!

و البته جواب آقای شیر همیشه مثبت نیست: نه من قصد ازدواج ندارم، می خوام درس بخونم!! نه من دیروز ازدواج کردم، امروز حوصله ازدواج کردن ندارم! نه می خوام برم سر کار امروز نمی تونم ازدواج کنم، من فقط جمعه ها می تونم ازدواج کنم، هر روز که به آدم مرخصی نمی دن بره ازدواج کنه!! نه شما می دونی من یه دختر دارم؟!!! نه بین دوتا ازدواج باید سه ماه و ده روز فاصله باشه!!! امروز اسمت مریمه؟ من از اسم مریم خوشم نمیاد با اونایی که اسمشون مریمه ازدواج نمی کنم!
و دخترک  اصولاً بعضی روزها هم می گوید: مادر من نمی خوام مهد برم، می خوام بمونم خونه عروسی کنم، با باربیام بازی کنم، اصلاً چرا پدر میره سرکار؟ پس من با کی عروسی کنم؟!!
و در آخر ما فقط آن بالا که دیده اید، نوشته ام "هوچهر چهارساله" هوچهر چهارساله داریم! در عمل تنها گاهی از اینها موجود است، اغلب دختربچه دیگری این دور وبر می پلکد: راپونزل، سیندلرا، ماندانا، مریم، نیکی، هلیا، آوا و ..... .



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

عادت می کنیم*


می خواستم بروم هوچهر را از مهد برگردانم. نگاهی توی آینه انداختم. رنگ پریده بودم. لب هایم بی رنگ بودند. شب را درست نخوابیده بودم و کوله باری از خستگی و کسر خواب یک هفته ای روی شانه هایم سنگینی می کرد. کمی بزک، دزک مورد نیاز بود. اما حس و حال آرایش کردن موجود نبود. دعا می کردم، آشنایی کسی سر راهم سبز نشود و جلوی در مهد هم زیاد کسی نباشد و سریع دست دخترک را بگیرم و برگردیم.
سر کوچه رسیدم. هنوز نرسیده بودم، یک وانتی برایم بوق زد، بعد هم یک وانتی دیگر، سرش را هم برایم تکان داد و لبخند زد و به گمانم انگشت سبابه اش هم وظیفه اش را در برابر خانم ها به درستی به انجام رساند. اولی نان خشکی به نظر می رسید، دومی هم نمی دانم شاید سمساری بود. بعد هم یک پیکان برایم بوق زد که مسافرکش هم به نظر نمی رسید. بعد هم یک دویست و شش هاچ بک نقره ای. از همان ها که می ایستند و وقتی خودت را زدی به کوچه علی چپ دنده عقب می گیرند.  مسافرکش هم بوق زد. سوار که شدم، دویست و شش راهش را کشید و رفت. عقربه ها می گفتند که همه اینها در سه دقیقه اتفاق افتاده بود. نزدیک مهد پیاده شدم. ایستادم. ناگاه شوکه شدم از آنکه یادم نمی آمد چند وقت بود که دیگر از این بوق زدن ها ناراحت نمی شدم. ناراحت نمی شدم حتی وقتی در شلخته ترین و نازیباترین شمایلم ظاهر شده بودم، وقتی یک حلقه کلفت انگشت نشانه ام را می فشرد، که از نگاه هیچ کس پنهان نمی ماند، مصون نبودم از نگاه هرزه هر بی سر و پایی و جرمم آن بود که زن بودم.
اما مصیبت بزرگ آن بود که عادت کرده بودم.

به گمانم وقتی گوشت اسلام را هم در مدفوع خیساندند و بعد کباب کردند، همین حس و حال را داشتیم. اول بینیمان را گرفتیم از بوی تعفن، بعد به بوی بد عادت کردیم، بعد فکر کردیم اصلاً باید در مدفوع خیسانده می شد، بعد که کبابش کردند، یادمان رفت که بوی کباب بوی دیگری بوده، سرمان را تکان دادیم و از بوی کباب به به و چه چه کردیم و در این مسیر هر کس یک راهی رفت. یکی گفت، اسلام بد است، یکی گفت مدفوع بد است، یکی گفت نباید اینگونه می خیساندند، دیگری گفت آن کباب که خارجی ها می خورند، نجس!!!! است و کلی برای بدن ضرر دارد، امتحانش نکنید، بهشت نمی روید و ال می شود و بل می شود. همه مرزها مخدوش شد و به تعداد افراد جامعه دین و عقیده ایجاد شد.

و گناه بدتر آن بود که به همه اینها عادت کردیم.  


  

*نام کتابی از زویا پیرزاد


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

چهار سالگی


امسال انواع مشغله ها فرصتی نگذاشت تا تولد هوچهر را درست همان شنبه سی ام مهر برگزار کنیم.

اما به راستی سی ام روز دیگری بود. خیال داشتم چیزی به دخترک نگویم که آنروز تولدش است و همه را نگاه دارم برای روزی که می خواهد شمع چهار سالگی اش را در مهدکودک فوت کند. اما نشد.  صبح سی ام که بیدار شدم، هوچهر و آقای شیر خواب بودند اما دل من درد می کرد، گمان می کردم قرار است کودکم به دنیا بیاید، هیجانزده بودم اما دیگر  چون چهار سال قبل احساس مردن همراهم نبود، آینده روبرویم بود؛ دختر شیرین زبانم و می دانستم که زایمان منجر به مرگ نخواهد شد. دخترک بیدار شد و گفت: صبح به خیر مادر. بوسیدمش. به او گفتم که امروز تولدش است اما باید تا ده روز دیگر صبر کند تا تولد مورد علاقه اش ـ همانطور که خواسته بود ـ در مهد برگزار شود. مثل همیشه چند بار پرسید چرا؟ من هم چندبار به چند زبان برایش توضیح دادم که تنها آن روز خالی بوده برای تولد گرفتن و ال و بل. آنروز اما روز دیگری بود. عصر که از مهد برگشت، پیراهن پف پفی صورتی اش را پوشید و گفت: مادر بیا باهم برقصیم. با هم آهنگ های تولدت مبارک را گذاشتیم و رقصیدیم، عجیب خوش گذشت، با همه رقصیدن هایمان متفاوت بود. شب هم به پارک رفتیم. عجیب دختری بزرگ شده بود! فیگور می گرفت و می گفت عکس بگیرم! من هم گرفتم.




روز دهم آبان با کیکی که از قبل بارها سفارشش را داده بود و خواهش کرده بود ـ همان خانم باربی شش کیلویی ـ وارد مهد شدم. در پوست خودش نمی گنجید. عاشق آن تولد یک ساعتی بود. خودش هم برای خودش رقص چاقو کرد! تمام یک ساعت قر داد و با آهنگ های عموفرشید رقصید و با شنیدن نامش قند توی دلش آب شد. رقصید و کیف کرد. عاشق آن کادوهای هزار تومانی بود.
اما نمی دانم چرا منطقم را تعطیل کرده بودم و می خواستم تولد بهتری هم داشته باشد. بهتر اما نه در نگاه هوچهر. در نگاه من هم.






اینگونه شد که یکی هم در سرزمین عجایب برایش گرفتیم. می خواستم من و آقای شیر هم دورش برقصیم. می خواستم همه دورش برقصند. من یک مادر هیجانزده بودم که دخترم چهار ساله شده بود! شاید مادران فرزندان بیست ساله به من بخندند، شاید وقتی مادر هوچهر بیست ساله شدم قاه قاه بخندم و احساسات امروزم را آب نکشیده و نپخته ببینم. اما چه اهمیت داشت! وقتی هیجده سالگی حق انسان است که خام باشد، امروز هم حق من بود که نسبت با شانزده سال آینده ام خام باشم و از خامی لذت ببرم. در هر حال ما حظش را بردیم.
دور دخترک رقصیدیم. دوستانمان را در حد توان دور خودمان جمع کردیم و رقصیدیم و چهار سالگی اش را باز جشن گرفتیم.
هدیه ما ست کامل اسکیت رولر بلید (کفش و کلاه و زانوبند و...)  ـ هدیه ای که از سه سال و یک روزگی انتظارش را می کشید ـ به همراه یک ام پی تری پلیرچهار گیگی بود که قابلیت ضبط صدا داشت. آقای شیر روزها گشت تا در ترکیه آن قورباغه کوچک را پیدا کرد تا دخترک بتواند صدای خودش را ضبط کند و در آن داستان تعریف کند. امروز دختری در آن داستان تعریف می کند بعد با گوش کردن به صدای خودش از ته دل می خندد!

جای همگی خالی.












این هم پاسخ سؤال های متداول که می دانم در کامنت های عمومی و خصوصی پرسیده خواهد شد:
غذاها: ساندویچ ناگت، ساندویچ الویه، سالاد ماکارونی، لازانیا، دلمه برگ مو، پیتزا سکه ای و اسنک اختراعی خودم محتوی اسفناج پخته، قارچ و پیاز سرخ شده و پنیر پیتزا.
به همراه دو نوع ژله: ژله گل رز و ژله رنگین کمان.
گل های رز با سیب های ورقه ورقه شده درست شده اند.
سؤال هایی هم که درباره نحوه برگزاری تولد در اتاق تولد سرزمین عجایب دارید ـ اعم از قیمت و شرایط امکان آوردن غذا و ... ـ  را می توانید با مراجعه حضوری بپرسید.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


آنکارا










جای همگی خالی. شهر زیبایی بود و بسیار خوش گذشت.


 
گوارای وجودشان آنهمه رشد. ترک ها را می گویم. شهرشان آراسته بود و صنعت لباس و آرایششان بسیار پیشرفته. تمام زن هایی که در خیابان دیدم بسیار شیک و باسلیقه خود را آراسته بودند.
و آنچه بیش از هرچیز قابل تقدیر بود پیشرفت فرهنگیشان بود؛ فرهنگ رانندگی، فرهنگ احترام به عابر پیاده، فرهنگ احترام به زنان و فرهنگ ایجاد امکانات برای کودکان. در مکان های بازی موجود در مراکز خرید، کودکان مانند ایران روی تشک های بادی رها نمی شدند و زنانی بودند عاشق کودکان که با کودکان بازی می کردند و از آنان مراقبت می کردند و همراهشان از سرسره پایین می لغزیدند، با کودکان نقاشی می کشیدند، برای کودکان داستان های خیالی می گفتند و بچه ها در نمایش خلاقانه شان شرکت می کردند، حتی هوچهر که ترکی نمی دانست!

دخترک من بی آنکه کلامی ترکی بداند با آنان همراه شد و بازی کرد و خندید، او فارسی سخن می گفت و کودکان ترکی اما با هم سخن می گفتند و همبازی می شدند و من بهت زده نگاهشان می کردم که دو کودک چطور با هم ارتباط برقرار می کنند! دخترک به آسانی با ما خداحافظی کرد و ما با آرامش به سینمای شش بعدی رفتیم و این در حالی است که در کشور خودمان حاضر نیست در اینگونه مکان ها تنها بماند. تنها یک بار هوچهر آمد و گفت: مادر این دختره بازیمو هی خراب می کنه، چی بگم بفهمه؟ باید انگلیسی بگم؟!



من عاشق آن نیمدایره هوشمندانه بودم که والدین روی پیشخوانش غذا می خوردند و کودکان پایین پیشخوان با بازی هایی که روی دیوار تعبیه شده بود بازی می کردند و میانه بازی می آمدند سراغ مادرانشان لقمه ای می خوردند. من و آقای شیر پس از مدت ها بی دغدغه و بدون امر و نهی کردن با کودکی که نیازهای خودش را می طلبید و بازی خودش را می خواست با هم دو نوشیدنی نوشیدیم.



دستشویی سرزمین کودکانه مخصوص آدم های آن سرزمین بود. یک توالت فرنگی کوچک، دستشویی کوچک و آینه و جای صابون مایع کوچک به همراه یک خشک کن دست کوچک! کنارش. دخترک می گفت، مادر ببین! دیگه نمی افتم توی دستشویی، دستشویی اش کوچولونست! و من عکس گرفتم از دستشویی! شاید برای ایرانیان خارج از کشور، اینها بدیهی باشد و من ندید بدید و کمدی به چشم برسم اما... برای من مادر، مادری که در ایران زندگی می کند اینها حسرت است. در سرزمین عجایب خودمان نیم ساعت دخترک در مجموعه بادی که تمام شد خودش و کفش هایش را گذاشتند پشت در بی آنکه ببینند والدینش موجود هستند یا خیر و من دویدم و دخترک را در آغوش گرفتم و به مسوول آنجا به شدت اعتراض کردم. اما بعد خسته بودم. خیلی خسته .... از این نزاع بی پایان که باید برای هرچیز نزاع کنیم و مادام با هم بجنگیم و انرژی هایمان را برای بی قانونی ها بی جهت مصرف کنیم.

دیدن مردمان دیگر برای من بسیار لذت بخش است و مرا سرشار از انرژی می کند اما یک جایی گوشه ذهنم همیشه ناشاد است و درد می کند؛ آن زمان که به کشورم می اندیشم و می پرسم چه می شد فاصله ما با کورش کبیرمان دوهزار و پانصد سال نبود و باز کورش دیگری پیدا می شد؛ همانطور که آتا ترک همسایگانمان پیدا شد.  




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.