هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پنج سال و دوماهگی

دخترک یکی دو روز دیگر پنج سال و دو ماهه می شود و من به یاد نمی آورم آخرین باری که اینجا توصیفش را نوشتم در دفتر خاطرات مادرانه ام کی بوده.
دیگر آسان بغلش نمی کنم. مهره های کمرم  به واقع کم می آورند و به ناله می افتند. 

آنقدر تمام این پنج سال و دو ماه بوسیدمش و گفتم آخیش که او هم هر روز نیاز دارد تا بوسه بارانش کنم، بعد بوسه بارانم کند با هم بگوییم آخیش.
مدرسه دخترک بدک نیست. مونتسوری است. من مدارس ایران را بیشتر دوست داشتم. درهرحال، هوچهر دارد خواندن و نوشتن می آموزد و از ریاضی هم یکان و دهگان یاد گرفته و جمع. اصولاً هیچ چیز صدا نکشیده ای در خانه باقی نگذاشته. وقتی از مدرسه برش می گردانم در راه با خودش ریاضی تمرین می کند و تمام نوشته ها را می خواند تا به خواب برود. موقع رانندگی باید حواسم به نوشته های بیلبوردها و نام فروشگاه ها هم  باشد تا بتوانم سوالش را (درست خوندم یا نه) پاسخ بدهم در غیر اینصورت حسابی دلخور می شود. بعد آسمان و ریسمان را با هم جمع می کند و جمع تمرین می کند. سه تا تابلو را با دوتاپایش جمع می کند، می شود پنج تا.. بعد من و خودش را با کفش هایش جمع می زند می شود چهارتا. یک هفت و یک هشت از یک جای عالم و یک پنج و یک ده هم از جای دیگر پیدا می کند و از اینکه جمعشان مانند هم می شود متعجب می شود و لابد پایه های ریاضیات جدید و گزاره و نتاظر یک به یک و این روابط همین جا شکل می گیرند.
به گمانم نظاره کردن رشد کودک تمام مراحلش لذت بخش است. کی بود می گفت کودکی تمام می شود، بچه ها بزرگ می شوند و لذتش کم می شود و اینها؟ بی زحمت خودش را معرفی کند. چرا شایعه درست می کنید؟ تا اینجا که تمامش همانند هم لذتبخش بوده تنها نوع لذت ها متفاوت است.

وقتی می رسیم، دخترک خواب را در آغوش می گیرم. ناگهان بیدار می شود و خواب آلود می گوید: منو بذار زمین خودم راه می رم شما کمرت درد می گیره و این ماجرا هر روز تکرار می شود. 
شب ها با هم کمی بن بن بن (ban ben bon) تمرین می کنیم. دیروز بابت جناب گاو موجود در کلمات نسبت به حرف "گاف" کنجکاو شده بود و در کتاب داستان فارسی مادام دنبال گاف ها می گشت و از دیدن هر گاف در کلمه گربه داستان حسابی به وجد می آمد. در اولین سری بن بن بن که این روزها کار می کنیم، باید شکل کلمات را مانند یک نقاشی با توجه به شکل به خاطر بسپارد. شبی یک کلمه به کیسه کلماتمان اضافه می کنیم و هوچهر باید پیدایشان کند. تعداد کلمات زیاد شده و خودش به این نتیجه رسید تا کلماتی را که شک دارد با کمک کلماتی که مطمئن است پیدا کند. مثلاً کلمه شانه را از روی کلمه شیر پیدا کرد که اولشان مانند هم بود و کلمه شیر را به قبلاً خاطر سپرده بود.
جدیداً در مدرسه کلاس نقاشی می رود. باله را هم کماکان ادامه می دهد.
امروز به مدیر مدرسه دخترک گفتم دخترک هنوز دلش می خواهد پیشم بخوابد. گفت او مادر سه فرزند است و مادربزرگ شده و سال ها کار کودک کرده و بچه هایش مدت طولانی ای پیشش می خوابیده اند.  وجدانم امشب کمی راحت می خوابد!
اما خب ما یک سنتی داشتیم و داریم به نام زیربالشی که روزهایی که شب را در تختش به صبح برساند، یک جایزه کوچولو زیر بالشش خواهد یافت. اما خب دختری یک روش جدید پیدا کرده و چون استاد چانه زدن است و به زبان دقیق تر بهتر است بگویم در مذاکره کردن یک "اکسپرت" است،  آهسته آهسته به هدف نزدیک می شود. هفته ای یک بار تا صبح در تختش می خوابد تا دست کم هفته ای یک بارجایزه را بگیرد.مابقی هفته شب در تختش به خواب می رود و موقع خواب رفتن هم اول باید دوتا داستان بخوانم، بعد کلی چانه بزنم که بیشتر از دو داستان نمی خوانم، می گوید دو داستان و یک خط بخون و البته کافیست که یک خط اضافه بخوانم، برای خط دوم چانه خواهد زد. بعد که از کتاب اضافه نتیجه نگرفت،  می گوید پنج دقیقه پیشم بخواب. بعد پنج دقیقه که تمام شد برای دقیقه ششم چانه می زند ، بعد که آمدم بیرون آب می خواهد، بعد می گوید می ترسم تنها بخوابم. از تو کلازت (closet) مانتستر (monster) اومد بیرون چیکار کنم؟ بعد ما درباره اینکه باور کن مانستر واقعی نیستو فیلمتان کرده اند سخنرانی می کنیم و در آخر گاهی می فهمیم که آنکه فیلم شده همانا ما هستیم و این دور باطل هر شب تکرار می شود! بعد به سلامتی و مبارکی و میمنت بالاخره شاهزاده هوچهر به خواب همایونی فرو می روند. و من اگر جانی برایم بماند بدون اینکه کودکی صدبار صدایم کند کمی نفس می کشم. بعد ساعت سه نیمه شب یک فرشته کوچولو می خزد توی آغوشم. آنقدر بلاست که شبی یک دقیقه نسبت به شب قبل زود تر می آید. اصلاً این سه و نیم اول پنج و نیم بود، یک زمانی به خودم آمدم دیدم سه ونیم شده! حالا هم دارد ساعتش را می کشد روی دو و نیم، آخرش لابد من و آقای شیر دو طرف تخت روی زمین خواهیم خوابید و دخترک روی تخت وسیعش با خیال آسوده و بدون نق زدن که جایش نیست بچرخد و میان خواب شیرین مجبور به لگدپرانی شود ، شبی چندبار از آن دورهای چندفرمان سیصد و شصت درجه اش می زند. 

و این روزها بازار جناب سانتا داغ است و هوچهر تنها یک سوال دارد: مادر سانتا چطوری میاد تو خونمون؟ و اصولاً وقتی ما به عنوان والدین حمایت گر توضیح داده ایم که جای هیچ ترسی نیست هیچ کس نمی تواند وارد خانه شود، نه مانستر نه جادوگر نه دزد، اینجا هم گفتیم وقتی شما خوابی بابانوئل می آید در می زند و ما در را باز می کنیم و این بابانوئل قرن بیست و یکم است که وارد خانه دزدگیر دار بدون شومینه نمی تواند بشود! بعد چون درواقع داستان بابانوئل به گند کشیده شده خب دخترک هم حق دارد که بگوید: مادر میشه  برام لگو بخری، نذاری زیر بالشم بذاری توی اون جورابه برای کادوی بابانوئل؟!!!
و البته از خیر درخت کریسمس نمی گذرد. این هم شاهدش:

اینکه چند آویز غیر صورتی در عکس مشاهده می کنید، صد البته نتیجه خوش خدمتی من به بابانوئل و سنت کریسمس است وگرنه هوچهر چسب زخمش هم باید صورتی باشد!

زبانش هم راه افتاده و غلط های من را گاه و گداری اصلاح می کند. چند روز پیش  داشت می گفت که یک کودک نه تنها با او بازی نمی کند، بلکه وقتی می خواهد با کس دیگری هم بازی کند به او اجازه نمی دهد. گفتم برای خانوم معلم توضیح دادی چی شده؟ گفت: نه. گفتم:  مادر باید بگی: she doesn't let me play with Preston
جواب داد: مادر بهتر نیست بگم:  Ms Debby! Sofie hurts my feeling!
این روزها فارسی کمی با لهجه انگلیسی حرف می زند. هنوز ذهنش ترجمه می کند اما گاهی انگلیسی به فارسی و گاهی بالعکس. بستگی دارد اول کدامش را یاد گرفته. 
مثلاً می گوید: I love learning different tongues!
و اصولاً (tongue) همان (language) خودمان است!
و البته بالعکسش زیاد است. مثلاً مادر بند کفشم بلنده هی آنتای (untie) میشه، بچه ها هی استپ (step) می کنن روش! و این جمله همانا یعنی بند کفشش بلند است ، باز می شود و پای بچه ها می رود رویش!

و از همه اینها که بگذریم، دو روز دیگر پنج سال و دوماهه می شود اما انگار همین دیروز بود که پست نوشتم و عنوانش را گذاشتم: دوسال و پنج ماهگی.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.