هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

داباد

نمی شناسیدش؟ تا به حال نامش را نشنیده اید؟ نامش عجیب است؟
من هم نمی شناختمش. من هم پیشتر نامش را نشنیده بودم. برای من هم عجیب بود اما امروز یکی از اعضای خانه ام شده.

باید جای هوچهر را نگه دارم تا داباد نخوابد سر جایش، باید بروم در دستشویی بشویمش چون مادرش سر کار رفته! (فرضی هم قبول نیست، باید تمام مراحل به طور کامل همانگونه که برای هوچهر انجام می شود، برای داباد خان اجرا شود!)

باید ظرف های غذای او و دیگر رفقا را بشویم؛ ظرف هایی که در آنها با دستمال کاغذی و خمیر بازی برایشان توسط هوچهربانو غذا تهیه شده و با هم نوش جان کرده اند و همچنین لیوان هایشان را که با آبسرد کن یخچال پر شده اند. خدا آن روز را نیاورد که یک قاشق چایخوری کمتر از تعداد مورد نظر دخترک به او بدهم. در آن زمان چون ابر بهاری اشک می ریزد که داباد یا آن دیگرها قاشق ندارند.

دخترکم مادام در حال مراوده با داباد است. همیشه با هم بازی می کنند. یک بار داباد موهایش را کشیده، اسباب بازیش را برداشته، هوچهر با او قهر کرده و بعد داباد دارد منت کشی می کند و هوچهر رفتار بدش را به او متذکر می شود. بار دیگر داباد خسته است و می خواهد شیر بنفشه را بردارد!

روز دیگر من و آقای شیر هر دو باید پاهایمان را دراز کنیم، چون هوچهر روی پای یکی می خوابد و داباد روی پای دیگری. بعد هم خب می خواهند جاهایشان را با یگدیگر عوض کنند!

مخلص کلام آنکه دخترک تبدیل به یک رادیو شده که به طور زنده مناظره هوچهر و داباد پخش می کند. تا جناب مجری بیدار است، لحظه ای سکوت نداریم و گاهی دلمان برای قطره ای سکوت غنج می رود و چون برنامه به علت خالی شدن باتری مجری و بیهوش شدنش قطع می شود، دلمان برایش تنگ می شود.

هوچهر دوستان خیالی دیگری نیز دارد، که نام تمامشان را چون نام داباد خودش اختراع کرده. دوستانی چون: لاقا، لی لالا، لادا و.... . دوستانی که هر روز جابجا می شوند و شخصیت خاصی برایشان تعریف نشده و چون داباد رقیب هوچهر نیستند و به نظر فرزندانش می رسند! چون خودش آن دیگرها را به دستشویی می برد، غذا در دهانشان می گذارد و هرگز باهم دعوا نمی کنند. تنها گاهی با آنها به دلیل انجام رفتار ناشایست قهر می کند! این دیگر رفقا آیینه رفتار من هستند. هوچهر مادری کردن را با آنان تمرین می کند.

داباد آنقدر پررنگ است که باید در صفحات خاطرات هوچهرک به ثبت برسد، تا آنروز که ترکمان کرد، خاطره اش با ما بماند.

داباد هنوز ج*نسیت ندارد؛ همانگونه که کتاب آموزش ج*نسی بسته در کتابخانه مانده است، ذهن هوچهرک هنوز مرد و زن را جداگانه نمی شناسد و هنوز پیشواز نرفته است تا مادر را مجبور به مطالعه کند. داریم به سه سالگی نزدیک می شویم و باید برویم سراغ فصل جدید.


چه حیف که فرصتی برای ثبت تمامی لحظات ندارم. می دانم که دلم برای این ذهن سفید بی جن*سیت تنگ خواهد شد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.