هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

خط پایان

پس از گذشت حداقل دو هفته تازه رسیده ام به چارچوب در اتاقش! دیشب وقتی برای خواب وارد اتاقش شدم ، گفت: مادر شما برو اونجا بخواب و به پتویی که لابلای چارچوب در پهن شده بود، اشاره کرد.

از زمانی که هوچهر پنج ماهه بود برای جدا کردنش هنگام خواب تلاش کردم و کتب روانشناسی مربوط به آن مبحث را که در بازار موجود بودند مطالعه کردم.


اولین روشی که پیشنهاد شده بود باقی گذاشتن کودک در تختش بود تا چند شب بگرید و گفته بود ابتدا پس از پنج دقیقه به سراغش برویم و پس از آن ده دقیقه بعد و یک ربع بعد و ... . ما انجام دادیم و چند شب در دلمان پشت در اتاق رخت شستند و اشک ریختیم و در آخر نصیبمان نوزاد وحشتزده ای بود که اگر بیش از نیم متر از او فاصله می گرفتم ترس در چشمانش موج می زد و تمام روز را در آغوشم سپری کرد (نه ماهه بود که از این روش استفاده کردم) و چندین روز تمام روز در آغوشم بود تا وحشتی که بر جسم کوچکش مستولی گشته بود، ترکش کرد. یاس و ناامیدی هم همانی بود که مرا رها نمی کرد؛ نمی دانستم من آن مادر آگاه نبوده ام که بتوانم مجری دستور کتاب باشم یا دخترکم با کودکان دیگر متفاوت است.

با مادران بسیاری در این باب سخن گفتم و دانستم آنها نیز ناکام مانده این روش هستند و کودکان و نوزادان آنان نیز روزهای پر وحشتی را سپری کرده اند. تنها از تعداد اندکی شنیدم که این روش برایشان کارآمد بوده است.

و اینگونه شد که کنارم و روی تختم به خواب می رفت و اگر بیدار می شدم به تختش باز می گرداندمش و چون بیدار می شد با وحشت فریاد می کشید و باز به تختمان باز می گشت و گاهی تا صبح بیدار نمی شدم و چون چشمانم را می گشودم، تمام استخوان های ریز و درشتم به خصوص ستون فقرات بینوایم دردناک بود.

تا امروز که یک دختربچه دوسال و نیمه در منزل داریم، هنوز مشکل جدا خوابیدن به قوت خود باقی است و من هنوز تلاش می کنم تا از پس این معضل برآیم. نرده های تختش را پس از تهران آمدن برداشتیم تا تختش را زندان نبیند و آنگاه که اراده کرد به آغوش والدینش بشتابد. نتیجه مطلوب بود و آن احساسات ناخوشایندی را که روزهای واپسین در شیراز (چهار ماه قبل) از خود بروز می داد تخفیف یافتند و اگر در تختش می خواباندمش فریاد نمی کشید. دیگر مسیر کوتاه دو اتاق را با گریه و وحشت و ترس از اینکه ترکش کرده باشیم نمی پیمود و این روزها هر زمان که چشم بگشاید با آرامش وارد اتاقمان می شود و خود را به آغوشم می سپارد.

رفتیم سراغ دومین روشی که در کتاب پیشنهاد داده شده بود و همان جداسازی تدریجی بود. ابتدا در اتاقش می خوابیدم و این نیز حکایتی بود بس دراز! ابتدا می گفت کنارت روی زمین بخوابم و بعد احتمالاً می اندیشید که در حال انجام بازی جدیدی هستیم و هزار و یک بازی درست می کرد و ... . خستگی امانم را می برید و صدای نفس های منظم آقای شیر که دیگر به خواب رفته بود به گوش می رسید و ما هنوز در حال کلنجار رفتن بودیم:
ابتدا شرایط من را مرتب می کرد: مادر دمپایی هاتو در بیار، مادر گیر سرتو دربیار، مادر چرا رو بالش نخوابیدی؟ بالشتو بیار (عروسک های کف اتاق یا پتوی هوچهر یا هر چیز دیگر مقبول واقع نمی شد)، مادر پتوتو بیار و ... (به ازای انجام ندادن هریک از جملات پیشین گریه و زاری ادامه داشت تا مادر خسته تسلیم شود!). پس از آن...... مادر می خوام پیشت بخوابم، وقتی خواب رفتم منو بذار تو تختم برو سر جات بخواب. پایین می آمد و سرش را روی بالشم می گذاشت و آنگاه ....مادر، بالشمو می خوام بیارم......مادر، ملافمو می خوام.......بعد هم با پاها و دستانش با محتویات کف اتاق مشغول می شد و آواز می خواند و هیچ نشانه ای از خواب آلودگی به چشم نمی خورد. بعد هم مادر شیر بنفشه می خوام......عزیزم شیر بنفشه کثیفه میشه شیر قرمزه بخوری؟ نه بشورش من شیر بنفشه می خوام....... . شیر را می آوردم نمی خوام بذارش تو یخچال. باز می گشتم. مادر شیر بنفشه می خوام. می آوردم.......مادر جیش دارم.......می رفتیم و جیش می کرد ..... .تا جایی که می توانستم مدارا می کردم، قانون وضع می کردم که اگر نخوابد باید به تختش باز گردد و من اتاق را ترک خواهم کرد و تا آنجا که انرژی مادر بینوا به طور کامل تخلیه می شد، این ماجرا ادامه داشت و در آخر تنبیه بود که باید دو دقیقه در اتاق تنها می ماند و گریه می کرد تمام دو دقیقه را و آنگاه یا کنارم روی زمین یا در تختش به خواب می رفت و من با عذاب وجدان راهی بستر می شدم که اگر چه می کردم با این دو دقیقه به پایان نمی رسید.

اجازه ظهر خوابیدن نمی دادم تا زودتر به بستر رود. به پارک می بردمش و هرفعالیتی برای خستگی بیشترش انجام می دادم اما باز پایان همان بود! مدت مدارا از یک ساعت گاهی به سه ساعت افزایش می یافت و باز پایان همان بود به جز بعضی موارد استثنائی که خدای آسمان ها و زمین گاهی به من هدیه می داد تا بتوانم مسیر را به پایان برسانم.

کم کم پذیرفت که در تخت باقی بماند و من روی زمین بخوابم و آنگاه حرکت تدریجی بالش و پتوی من به سمت درب خروجی آغاز شد!

درب خروج اتاقش با درب ورود اتاقمان یک متر و نیم فاصله دارد و داریم به خط پایان نزدیک می شویم! امشب خوابیدن میان چارچوب سهمیه آقای شیر بود. اگر به منزل ما آمدید و دیدید یکی از ما دو نفر در چنین فضایی به خواب رفته ایم بدانید تنها در حال انجام وظیفه پدری و مادری هستیم و در خواب راه نمی رویم! و خستگی همان جادویی است که آرزوی دخترکمان را برآورده می سازد و گاهی تا صبح در همان چارچوب باقی می مانیم.


پانوشت یک: باز هم لازم است که بگویم می توانید اینجا پیام بگذارید؟

پانوشت دو: اگر باز هم بلاگ اسپات فیل تررررررر شد می توانید به همان یکی وبلاگ مراجعه کنید. بماند که امروز از مشاهده این واقعه به شدت بهت زده و اندوهگین بودم.

پانوشت سه: اگر کتب جدیدتری مطالعه کرده اید که حاوی راه حل های جدیدتر یا بهتر بگویم مناسب تر برای وروجکان ایرانی باشد، ممنون می شوم که به من معرفی کنید یا به این والدین درمانده راه کار معرفی کنید (تجربه کارآمد شما با کودکانتان باشد بهتر است).