هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

TO DO LIST



یک- به جای من، کمی حوالی خیابان انقلاب راه برو، به چند زیرزمین و کتابفروشی طبقه سوم سر بزن؛ به همان ها که کتاب دست دوم می فروشند. یکی از آنها که چاپ هزار ونهصد و هفتاد و خورده ای است را پیدا کن، بازش کن. بینی ات را بچسبان به صفحات زردرنگش. تمام قدرتت را برای یک نفس عمیق کشیدن به کار بگیر. ریه هایت را از بوی دلچسب ماندگی صفحات زردرنگ، لبریز کن.  بقیه کتاب ها را وارسی کن. یک رمان از گلشیری، چوبک یا اصلاً چخوف یا تولستوی پیدا کن.
مطمئن باش که دست کم سی سال ماندگی را در خود حمل کند. قیمتش مهم نیست. بگذار کتاب فروش، آن روز خوش باشد  با دلارهایی که به ریال تبدیل کرده ای و نیت کرده ای از آن خیابان برشان نگردانی.

دو- پیش از آنکه برسی به میدان انقلاب، در آخرین کوچه سمت چپ، نرسیده به میدان، سری بزن به آن ساندویچ فروشی روزهای جوانی. سوسیس سیب زمینی سفارش بده. ساندویچ بعدی را بندری بگیر. یک زبان هم برای بردن. امروز به کالری ها اجازه بده در بدنت مهمانی بگیرند.

سه-  از دور صدای رانندگانی که تلاش می کنند، بلندتر از مابقی رقبا "دربست" بگویند را خواهی شنید. ترجیحاً ماشین کولردار انتخاب کن. عینک دودی ات را از چشم برندار. عینک، عموماً حایل می شود میان حریم خصوصی ات و حس کنجکاوی راننده. امید آنکه آهسته و بی دردسر وقتی غرقی در افکارت، بی سوال های راننده، به مقصد برسی. میدان تجریش، یعنی میدان آلبالو، یعنی لیف و کیسه و ترشی و قره قروت. یعنی فرهنگ با بوی وطن، یعنی تهران، یعنی اصالت، یعنی زندگی.

چهار- همان جا درست چند قدم آنطرف تر از طبق آلبالوی دستفروش، یک شیر آب هست و یک بقالی. نمک را از بقالی بخر و بپاش روی آلبالوها. اصلاً آلبالوها را بده بقال برایت بشوید که در آمریکا نه بقال پیدا می شود و نه هیچ فروشنده ای برایت آلبالوهایت را می شوید.  لیف، کیسه، ترشی، دارچین، کمربند رقص عربی، گیوه، کیف صنایع دستی فراموش نشود. وقتی محو تماشای سقف گنبدی، صدای فروشندگان و استشمام نفس شلوغی مردم هستی، ناغافل می رسی به آن میدان رنگارنگ جادویی مسقف. مملو از میوه های لذیذ. به گمانم میوه های بهشت از میدان رنگارنگ تجریش تامین می شود. هر میوه یک عدد لطفاً، بیشتر نه. چشیدن بیش از حد طعم جادویی، جادو را باطل و تبدیل به یک اتفاق روزمره می کند. هیجان این مزه های طبیعی باید باقی بماند. ترشی سیر، ادویه جات معطر، زیتون پرورده. کوله سنگین شده؟ شانه هایت شکایت می کنند؟ فقط لحظه ای سرت را فرو ببر در آن کوله شفابخش. اولین رایحه، تمام شکایت های شانه ها را ساکت می کند.

پنج- مدت هاست فروشگاه نخ فروشی ندیده ام. چند عکس برایم بگیر. از نقره فروشی سر نبش و سمنوی عمه لیلا هم عکس بگیر. اینجا سمنو پیدا می شود، فقط دلم برای تابلوی سمنوی عمه لیلا تنگ شده. امیدوارم هنوز توان بلعیدن داشته باشی. پیراشکی های بی کیفیت سر میدان و بستنی اکبر مشتی منتظر ایستاده اند!

شش- دربستی بعدی بی کولر باشد، چندان مهم نیست. اصلاً باید شیشه ها را پایین بیاوری. هوای زیر درختان درهم تنیده سعدآباد را باید یک جایی در ریه هایت به خاطر بسپاری. به دوده های مخلوط با هوای زیر درختان اهمیت نده. دوده ها ته نشین می شوند. تصویر، بو و کیفیت هوای زیر درختان سعدآباد را در دفتر خاطرات ریه هایت ثبت کن.

هفت- کمی پایین تر از میدان دربند پیاده شو. پیاده روی کمک می کند تا بتوانی کمی فضا ایجاد کنی برای فرو دادن جگرهای سر میدان!  حتماً احساس انفجار می کنی! کمی بالاتر همه اسیدهای قرمز موجود در آلوهای جنگلی، لواشک و مابقی ترشی ها درمان درد معده درحال انفجارت است! همه سربالایی را تا انتها برو. همه سرازیری را آرام آرام پایین بیا. چشم هایت را ببند. احساس سبکی را مزه مزه کن. پیاده روی در آن فراز و این نشیب، گرفتاری ها را سبک می کند. اینها اسرار نهفته اند در سرزمین مادری و خاطرات روزهای کودکی.

هشت-  دربست لازم نیست! همیشه یکی پیدا می شود. حرفم را باور کن! بی توجه به همه تاکسی ها که همانند یک اسکناس پادار در کنار خیابان نگاهت می کنند و برایت بوق می زنند، به پیاده روی ادامه بده. از منحصر به فردی تک تک فروشگاه ها لذت ببر. در نبود فروشگاه های زنجیره ای مشابه در اقصا نقاط کشور پهناور، به ذهنت یک مرخصی موضعی بده. ممکن است ریه هایت و چشم هایت کمی بسوزند و سردرد آزارت بدهد. اینها دوده های وطنند! اینها "از بین رفتن عادتت به حضورشان" را به بازی گرفته اند! تو به راهت ادامه بده. کم کمک، دست از سرت برمی دارند.
نه-  خسته که شدی، کافیست گوشه چشمی نشان بدهی به یکی از آنها که اسکناس پادار می بینندت، نگه داشتن عینک دودی بر چشمانت را فراموش نکن! حالا روی تخت بچگی دراز بکش. در رویای روزهای کودکی فرو برو. در آغوش آرامش روزهای کودکی به خواب برو.

ده - باید بیدار بشوی. همه لحظات پرسرعت آمریکایی انتظارت را می کشند. باید برای دوباره دویدن آماده باشی. قطار زمان تا دقایقی دیگر در ذهنت توقف خواهد کرد.

یازده - سرت را در کوله خالی فرو کن. با تمام توان دمت را فرو بده، شاید ذره ای عطر شفابخش از گذشته ها در کوله مانده باشد. شاید آنهمه انرژی  که در رویا صرف کردی، به ذره ای ماده تبدیل شده باشد؛ یک دانه پسته، ذره ای قره قروت، یک هسته آلوی جنگلی، دانه ای آلبالوخشکه جسته از تیررس تمایل بی انتهایت به آلبالوخشکه...

دوازده- به همان بوی پونه مانده از گذشته ها  در تار و پود کوله پشتی دلخوش باش.هرچه ریه هایت شکار کردند، در درون حافظه ریه هایت جا بده. شاید فردا رایحه پونه در گذشته مانده باشد. شاید فردا از تار و پود کوله پشتی، همان  ته مایه به جا مانده از روزهای دور عطر پونه رخت بربسته باشد.... .




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



خط کش متغیر

خیره شده بودم به دندان های زردش، پوست سفیدش، موهای جوگندمی اش و صورت بی روحش که با توصیف دومین رابطه اش جان می گرفت و بیدار می شد. تمرکز کرده بود بر بهتر بودن "این دومی". بعد اینکه "آن اولی" با مردی پانزده سال جوانتر رفته است. اینکه اولی کار نمی کرد، آشپزی نمی کرد، مادر خوبی نبود. داستان مجدداً با تمرکز بر این ماجرا که "آن اولی" با مردی پانزده سال جوانتر فرار کرد، تمام شد. سکوت کرده بودم. من هم تمرکز کرده بودم بر کلماتی که با لهجه انگلیسی شاید هم ولزی تلفظ می شدند. موازی به هم چسباندن تکه های داستان، تلفظ انگلیسی یا شاید ولزی را با تلفظ تگزاسی مقایسه می کردم. پرسید: نظرت چیست؟ گفتم نظری ندارم چون تمام مجهول ها را ندارم. گفت من همه چیز را گفتم. گفتم نگفتی. گفت: گفتم. گفتم نه! تو خودت را نگفتی! گفت: حتی درآمدم را هم گفتم. گفتم: نه! تو درباره خاطرات بدی که در مغز اولی به هر دلیلی کاشتی نگفتی! خاطراتی که شاید از آنها درس گرفتی، تغییر کردی و برای دومی اشتباه نکردی. شاید دیگر سالگردهای رابطه ات را با دومی فراموش نکردی. شاید برای دومی دیگر گل خریدی. شاید به دومی هر روز گفتی که دوستش داری. شاید با "این دومی" همراه تر بودی. شاید یک اتفاق بد در رابطه با اولی به تو یاد داده بود که مخفی کاری مالی، رابطه را نابود می کند. هزار شاید دیگر که من نمی دانم. راستی کتاب خاک خوب را خوانده ای؟ به علامت منفی سرش را تکان داد و پرحرفی هایش به سکوت ختم شد. جمله "هرکی یک طرفه به قاضی بره، راضی برمی گرده" را حیف بود که ترجمه کنم:
I can’t judge without hearing her story.
ولی ترجمه کردم. در آخر گفتم: هرگز آن صندوق خاطرات لعنتی توی مغز زنها را فراموش نکن و یادت باشد، خط کش این اندازه گیری که ارائه کردی، تو بودی که هیچ دقیق نبود. این خط کش شاید قبل تر بلندتر بود و امروز کوتاه تر و تو هیچ حواست نبود. حواست نبود مقیاست آب رفته یا کش آمده! وقتی برمی خاست گفت: این بار دیگه اون صندوق واقعاً لعنتی رو فراموش نمی کنم!





عقب عقب به سمت خط پایان

زمان ایستاده بود و من می دویدم.  سبکبار و سبکبال تنها با یک سبد از ده سالگی گذشتم. درست پیش از رسیدن به دروازه، برای نخستین بار در سبدم عشق ریخته بودم، کمی استدلال ریخته بودم و کمی رازهای نهان تنها برای خودم. سبد خالی بود و من وقتی گام برمی داشتم، خودم را در آسمان می یافتم. من پرواز می کردم و دروازه های آینده مبهم، در برابرم ایستاده بودند. من پرواز می کردم و هنگام خستگی بر دوش پدرم می نشستم و سرخوشانه قهقهه سرمی دادم.
دروازه های بیست سالگی را سبکبار گذراندم. دیگر سبکبال نبودم. اما یک نفس می دویدم. پر بودم از خیرگی به آینده.  آینده ای کمی روشن. آرزوها و امیدهای بیست سالانه مرا به سمت آینده می دواندند. استقلال را به عنوان پاسپورت رسیدنم به آینده چون گوهری گرانبها محافظت می کردم.
زمان ایستاده بود و من ناغافل و مشغول، از دروازه های سی سالگی عبور کردم. چشم دوخته بودم به برگه های موجود در دستانم. به برگه های آس که می توانستند با یک اشتباه، بی ارزش و فداشده، در زیر دیگرها دفن شوند. من از دروازه  سی سالگی هیچ به یاد ندارم. نمی دانم اگر دروازه اش گنبدی بود یا مدرن. اگر معمارش عاشق طرح های گنبدی شرقی بود یا گوشه های مدرن و مدور و کوتاه غربی.  من باید با دقت بازی می کردم.  فرصتی نبود برای تماشای اطراف.
زمان ایستاده است و من با شانه های پر گام برمی دارم. به سمت دروازه های چهل سالگی خسته و محتاط نزدیک می شوم. راستی کی اینهمه شانه هایم را پر کردم؟
زمان ایستاده است و من می دوم.  سال ها سریع تر می گذرند. دخترک روی شانه ام سنگین تر می شود. تمام جیب های مخفی، سبدم، کلاهم پراست از تجربیاتی که تلاش می کنم به خاطر بسپارمشان و در مسیر جانگذارمشان. با خستگی و احتیاط گام برمی دارم. سبکباری رفته. اشتیاق بیست سالانه کنار دروازه های سی سالگی پوچ شد. همانجا جاگذاشتمش.
بوسه های دخترک گام های خسته ام را قویتر می کند. اشتیاق و صفای کودکانه اش شور جوانی در من می دمد.
زمان ایستاده است و من با شهری بر شانه هایم، با احتیاط به دروازه های  چهل سالگی نزدیک می شوم. دارم از آینده عبور می کنم و آن را در گذشته جا می گذارم.
یک زمانی عقب عقب به پایان مسیر نزدیک خواهم شد. وقتی نگاهم به گذشته است و من می روم. وقتی زمان ایستاده است و من عقب عقب به خط پایان نزدیک می شوم. آنروز زمان ایستاده است و من عقب عقب، لنگان و لرزان، با شهری کهنه  و زهواردررفته بر شانه هایم به خط پایان نزدیک خواهم شد.
ای کاش در آن شهر کهنه و زهوار و دررفته که روی خط پایان جامی گذارمش، یک چیزی پیدا بشود که بیرزد که کسی برش دارد برای یادگاری.
یادگاری از او که شهری کهنه  را بر دوش گرفته بود و عقب عقب به خط پایان نزدیک می شد.