هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک روز نه دقیقاً مثل هر روز

 امروز یک روز قبل از کریسمس است. آقای شیر رفته سر کار اما من و هوچهر پس از مدت ها داریم یک روز مادر و دختری را با هم سپری می کنیم. 
این را مدیون مهاجر بودن رییسم و همکارانم هستم. حتماً آنها هم حسابی خسته بودند از پس لرزه های مهاجر بودن همگیمان و این نفت است که همه مان را کنار هم نشانده و باید گاهی با زور و سختی منظورمان را به هم تفهیم کنیم. یادم هست اولین باری که بحث بالا گرفته بود تازه متوجه رد مهاجرت در بالا گرفتن بحث شدم. من ایرانی بودم و مسلمان. آن دیگری پیرمردی بود اصالتاً ایرلندی و مسیحی متعصب. همکار دیگر رومانیایی و یهودی. جناب رییس صرب و احتمالاً لاییک تا کولکسیون کامل شود. رییس داد می زد: من دارم میگم... رومانیایی هم یک داد دیگر می زد که منظور من هم همین است.... من سکوت کرده بودم و داشتم به چگونگی کامل شدن کلکسیون فکر می کردم که اگر پیرمرد ایرلندی اینهمه کچل نبود شاید موهایش بلوند می بود و اگر آن یکی همکار نیجریایی سیاه پوست هم می آمد و وارد بحث می شد، کلکسسیون ظاهری هم کامل می بود! آن وسط پیرمرد ایرلندی هم سرش را تکان می داد، غرولند می کرد و یک چیزهایی می گفت که اصولاً من متوجه نمی شدم! 
حالا رییس رفته یک هوایی عوض کند، مغز بینوایش کمی هوا بخورد تا برگردد و باز با هم دنبال نفت ها بگردیم و او بگوید عنب خوب است و من بگویم نه انگور بهتر است، پیرمرد ایرلندی هاف هافو هم یک طوری که هیچ کس نفهمد بگوید گریپ آمریکایی از همه چیز بهتر است.

هوچهر لاک هایش را آورده و می گوید بیا برا پدر خودمونو خوشگل کنیم!
حالا یک دختر کوچولو داریم که خودش را خوشگل کرده، کفش تینکر بل پوشیده و خیال دارد تا عصر همین طور مثل پری ها راه برود تا پدرش که بازگشت و گفت واااای چه خوشگل شدی، قند توی دلش آب شود و من عاشق انگشتان کوچکش هستم که ناخن هایی دارند لاک زده و ناخن ها حاشیه ای دو میلیمتری دارند باز هم لاک زده!

هوا ابری است و من از آن دسته از افراد بشرم که ابرها حالم را بهتر و روزم را زیباتر می کنند. حالا می توانم به آقای شیر زنگ بزنم و بپرسم حلیم بادمجان بیشت ردوست دارد یا تاس کباب. می شود بزرگترین دغدغه ام این باشد که حالا که اینجا سیزده به در ندارد، کریسمس که تمام شد با درخت کریسمسی که برای دخترک خریدیم باید چه کنیم؟ 
"هوچهرِ لاک زده ی خودش را برای پدر خوشگل کرده" دارد لگویی که برای کریسمس هدیه گرفته سر هم می کند، با خاله اش در اسکایپ صحبت می کند و بلند بلند می خندد.  مثل همیشه صدای خنده هایش فضای خانه را زیباتر کرده. باران هم امروز آرامشش را حفظ کرده و دیگر وحشیانه نمی بارد، متین و موقر فضای شهر را دل انگیز می کند. 

راستی ابرها خیلی مهربانند. آغوش پنبه ایشان خیلی نرم است. وقتی آدم ها مست نرمی آغوشند، "تنهایی" در گوشه عدم می نشیند و صدای زنگ کریسمس امروز، نوستالژی دل انگیزی برای فردا خواهد شد...... 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





پنج سال و دوماهگی

دخترک یکی دو روز دیگر پنج سال و دو ماهه می شود و من به یاد نمی آورم آخرین باری که اینجا توصیفش را نوشتم در دفتر خاطرات مادرانه ام کی بوده.
دیگر آسان بغلش نمی کنم. مهره های کمرم  به واقع کم می آورند و به ناله می افتند. 

آنقدر تمام این پنج سال و دو ماه بوسیدمش و گفتم آخیش که او هم هر روز نیاز دارد تا بوسه بارانش کنم، بعد بوسه بارانم کند با هم بگوییم آخیش.
مدرسه دخترک بدک نیست. مونتسوری است. من مدارس ایران را بیشتر دوست داشتم. درهرحال، هوچهر دارد خواندن و نوشتن می آموزد و از ریاضی هم یکان و دهگان یاد گرفته و جمع. اصولاً هیچ چیز صدا نکشیده ای در خانه باقی نگذاشته. وقتی از مدرسه برش می گردانم در راه با خودش ریاضی تمرین می کند و تمام نوشته ها را می خواند تا به خواب برود. موقع رانندگی باید حواسم به نوشته های بیلبوردها و نام فروشگاه ها هم  باشد تا بتوانم سوالش را (درست خوندم یا نه) پاسخ بدهم در غیر اینصورت حسابی دلخور می شود. بعد آسمان و ریسمان را با هم جمع می کند و جمع تمرین می کند. سه تا تابلو را با دوتاپایش جمع می کند، می شود پنج تا.. بعد من و خودش را با کفش هایش جمع می زند می شود چهارتا. یک هفت و یک هشت از یک جای عالم و یک پنج و یک ده هم از جای دیگر پیدا می کند و از اینکه جمعشان مانند هم می شود متعجب می شود و لابد پایه های ریاضیات جدید و گزاره و نتاظر یک به یک و این روابط همین جا شکل می گیرند.
به گمانم نظاره کردن رشد کودک تمام مراحلش لذت بخش است. کی بود می گفت کودکی تمام می شود، بچه ها بزرگ می شوند و لذتش کم می شود و اینها؟ بی زحمت خودش را معرفی کند. چرا شایعه درست می کنید؟ تا اینجا که تمامش همانند هم لذتبخش بوده تنها نوع لذت ها متفاوت است.

وقتی می رسیم، دخترک خواب را در آغوش می گیرم. ناگهان بیدار می شود و خواب آلود می گوید: منو بذار زمین خودم راه می رم شما کمرت درد می گیره و این ماجرا هر روز تکرار می شود. 
شب ها با هم کمی بن بن بن (ban ben bon) تمرین می کنیم. دیروز بابت جناب گاو موجود در کلمات نسبت به حرف "گاف" کنجکاو شده بود و در کتاب داستان فارسی مادام دنبال گاف ها می گشت و از دیدن هر گاف در کلمه گربه داستان حسابی به وجد می آمد. در اولین سری بن بن بن که این روزها کار می کنیم، باید شکل کلمات را مانند یک نقاشی با توجه به شکل به خاطر بسپارد. شبی یک کلمه به کیسه کلماتمان اضافه می کنیم و هوچهر باید پیدایشان کند. تعداد کلمات زیاد شده و خودش به این نتیجه رسید تا کلماتی را که شک دارد با کمک کلماتی که مطمئن است پیدا کند. مثلاً کلمه شانه را از روی کلمه شیر پیدا کرد که اولشان مانند هم بود و کلمه شیر را به قبلاً خاطر سپرده بود.
جدیداً در مدرسه کلاس نقاشی می رود. باله را هم کماکان ادامه می دهد.
امروز به مدیر مدرسه دخترک گفتم دخترک هنوز دلش می خواهد پیشم بخوابد. گفت او مادر سه فرزند است و مادربزرگ شده و سال ها کار کودک کرده و بچه هایش مدت طولانی ای پیشش می خوابیده اند.  وجدانم امشب کمی راحت می خوابد!
اما خب ما یک سنتی داشتیم و داریم به نام زیربالشی که روزهایی که شب را در تختش به صبح برساند، یک جایزه کوچولو زیر بالشش خواهد یافت. اما خب دختری یک روش جدید پیدا کرده و چون استاد چانه زدن است و به زبان دقیق تر بهتر است بگویم در مذاکره کردن یک "اکسپرت" است،  آهسته آهسته به هدف نزدیک می شود. هفته ای یک بار تا صبح در تختش می خوابد تا دست کم هفته ای یک بارجایزه را بگیرد.مابقی هفته شب در تختش به خواب می رود و موقع خواب رفتن هم اول باید دوتا داستان بخوانم، بعد کلی چانه بزنم که بیشتر از دو داستان نمی خوانم، می گوید دو داستان و یک خط بخون و البته کافیست که یک خط اضافه بخوانم، برای خط دوم چانه خواهد زد. بعد که از کتاب اضافه نتیجه نگرفت،  می گوید پنج دقیقه پیشم بخواب. بعد پنج دقیقه که تمام شد برای دقیقه ششم چانه می زند ، بعد که آمدم بیرون آب می خواهد، بعد می گوید می ترسم تنها بخوابم. از تو کلازت (closet) مانتستر (monster) اومد بیرون چیکار کنم؟ بعد ما درباره اینکه باور کن مانستر واقعی نیستو فیلمتان کرده اند سخنرانی می کنیم و در آخر گاهی می فهمیم که آنکه فیلم شده همانا ما هستیم و این دور باطل هر شب تکرار می شود! بعد به سلامتی و مبارکی و میمنت بالاخره شاهزاده هوچهر به خواب همایونی فرو می روند. و من اگر جانی برایم بماند بدون اینکه کودکی صدبار صدایم کند کمی نفس می کشم. بعد ساعت سه نیمه شب یک فرشته کوچولو می خزد توی آغوشم. آنقدر بلاست که شبی یک دقیقه نسبت به شب قبل زود تر می آید. اصلاً این سه و نیم اول پنج و نیم بود، یک زمانی به خودم آمدم دیدم سه ونیم شده! حالا هم دارد ساعتش را می کشد روی دو و نیم، آخرش لابد من و آقای شیر دو طرف تخت روی زمین خواهیم خوابید و دخترک روی تخت وسیعش با خیال آسوده و بدون نق زدن که جایش نیست بچرخد و میان خواب شیرین مجبور به لگدپرانی شود ، شبی چندبار از آن دورهای چندفرمان سیصد و شصت درجه اش می زند. 

و این روزها بازار جناب سانتا داغ است و هوچهر تنها یک سوال دارد: مادر سانتا چطوری میاد تو خونمون؟ و اصولاً وقتی ما به عنوان والدین حمایت گر توضیح داده ایم که جای هیچ ترسی نیست هیچ کس نمی تواند وارد خانه شود، نه مانستر نه جادوگر نه دزد، اینجا هم گفتیم وقتی شما خوابی بابانوئل می آید در می زند و ما در را باز می کنیم و این بابانوئل قرن بیست و یکم است که وارد خانه دزدگیر دار بدون شومینه نمی تواند بشود! بعد چون درواقع داستان بابانوئل به گند کشیده شده خب دخترک هم حق دارد که بگوید: مادر میشه  برام لگو بخری، نذاری زیر بالشم بذاری توی اون جورابه برای کادوی بابانوئل؟!!!
و البته از خیر درخت کریسمس نمی گذرد. این هم شاهدش:

اینکه چند آویز غیر صورتی در عکس مشاهده می کنید، صد البته نتیجه خوش خدمتی من به بابانوئل و سنت کریسمس است وگرنه هوچهر چسب زخمش هم باید صورتی باشد!

زبانش هم راه افتاده و غلط های من را گاه و گداری اصلاح می کند. چند روز پیش  داشت می گفت که یک کودک نه تنها با او بازی نمی کند، بلکه وقتی می خواهد با کس دیگری هم بازی کند به او اجازه نمی دهد. گفتم برای خانوم معلم توضیح دادی چی شده؟ گفت: نه. گفتم:  مادر باید بگی: she doesn't let me play with Preston
جواب داد: مادر بهتر نیست بگم:  Ms Debby! Sofie hurts my feeling!
این روزها فارسی کمی با لهجه انگلیسی حرف می زند. هنوز ذهنش ترجمه می کند اما گاهی انگلیسی به فارسی و گاهی بالعکس. بستگی دارد اول کدامش را یاد گرفته. 
مثلاً می گوید: I love learning different tongues!
و اصولاً (tongue) همان (language) خودمان است!
و البته بالعکسش زیاد است. مثلاً مادر بند کفشم بلنده هی آنتای (untie) میشه، بچه ها هی استپ (step) می کنن روش! و این جمله همانا یعنی بند کفشش بلند است ، باز می شود و پای بچه ها می رود رویش!

و از همه اینها که بگذریم، دو روز دیگر پنج سال و دوماهه می شود اما انگار همین دیروز بود که پست نوشتم و عنوانش را گذاشتم: دوسال و پنج ماهگی.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






حسرتی که به دلشان ماند


یک روز صبح، تنها چند روز مانده به کریسمس،  ششصد خانواده، کودکانشان را بوسیدند و فرستادندشان به امن ترین جای دنیا؛ مدرسه.
بعد در سطح شهر آرامی که آخرین باری که تیراندازی اتفاق افتاده ده سال پیش بوده، مردم در باب اینکه در آن شهر تیراندازی شده حرف می زنند. بعد یک مادرهایی ناباورانه می بینند که تیراندازی در مدرسه ابتدایی که کودکستان هم دارد، رخ داده. بعد  یک تلفن دریافت می کنند که خودشان را برسانند مدرسه. ششصد خانواده نمی دانم با چه حجمی از وحشت خودشان را می رسانند به نقطه ای که خیال می کردند، قرار است کودکشان را برساند به زندگی بهتر.
.
.
.
بعد یک مادر دیگری در ایالت دیگری که اتفاقی در محل کار از جلوی تلویزیون در آشپزخانه رد می شود، می بیند یک جمله ای نوشته روی صفحه که بیست کودک به همراه هفت انسان بالغ در حادثه تیراندازی در مدرسه کشته شده اند. مادری که دست برقضا مهاجر است و حالا تمام آرزوهای او هم در مکان امنی به اسم مدرسه است.
میخکوب می شود، کار را فراموش می کند، با صحبت های اوباما که می گوید یک کودکانی هستند که امشب به خانه برنمی گردند گریه می کند، با جمله اوباما که می گوید امشب کودکانمان را محکم تر در آغوش بفشاریم و به آنها بگوییم که دوستشان داریم، قلبش فشرده می شود، وسط شرکت های های گریه می کند.
تصاویر زنده نشان می دهند که خانواده ها باید صبورانه دم در مدرسه منتظر بایستند، هنوز کودکانشان را تحویل نگرفته اند، نمی دانند کودکشان میان کشته هاست یا خیر و من همزاد پنداری می کنم و صبرشان را باور نمی کنم، گمان می کنم که صبر در آن لحظات برایم واژه ای غریب است. حتماً همه جا را زیر چنگ هایم له می کردم تا کودکم را در آغوشم بگذارند. در زندگی  گاهی منطقی بودن چه چالش برانگیز است. اینکه باید صبور باشند تا مامورین پلیس امنیت را برقرار کرده و کودکان را خارج کنند.
کودکان وحشت زده را از مدرسه خارج می کنند، باید چشمان کودکانی که در کلاس های دیگر بوده اند را بگیرند، چون باید از روی اجساد عبور کنند و خارج شوند.
راستی مادرانی که کودکانشان نیامدند........
زنگ می زنم مدرسه دخترک، می گویم می دانم خنده دار ست اما لطفاً به من بگویید که دخترکم، دخترک شیرینم خوب است و دارد می خندد. خانم مهربان آن سوی خط می گوید خنده دار نیست، همه تماس گرفته اند.
رییسم به اتاقم می آید، من هنوز هق هق می کنم، می گویم چرا  اسلحه آزاد است، می گوید وقتی مهاجرت کردم نمی دانستم آمریکا کجاست؟ می گویم مفهومش را درک نکرده بودم. او هم مهاجر است، از بوسنی آمده. او هم بغض می کند.

بر می گردم روبروی تلویزیون. والدین می گویند بیشترشان کادویی را که بابانوئل قرار بوده بیاورد، خردیده اند. گوینده ها در باب کادویی که باز نخواهد شد صحبت می کنند. همکارم که او هم روبروی تلویزیون میخکوب شده، می گوید  با چه جراتی کودکانمان را مدرسه رها می کنیم و می رویم سر کار. سه همکارم همسرشان معلم مدرسه است و کودکشان هم در مدرسه. آنها همه چیزشان حالا در مدرسه است. دوتا یک زن و یک کودک، دیگری یک زن و دو کودک در مدرسه دارند.
فلسفه آزادی اسلحه در آمریکا این است که اگر حکومت فاسدی روی کار آمد مردم بی دفاع نباشند!! تنها می شود این روزها به این فلسفه خندید. شاید روزی که این قانون تصویب شد و میان دو گروه هفت تیرکش یکی رییس شد قانون بجایی بود اما بی شک قانون امروز نفعی جز سودرسانی به فروشندگان اسلحه ندارد.
نمی توانم کار کنم. می خواهم بروم کودکم را در آغوش بگیرم و ببویمش. به صبح فکر می کنم که عجله داشتم و فراموش کردم ببوسمش. به شب قبلش که به لبخند شیرینش که چون پدر ماموریت است اجازه بدهم در تختم بخوابد نه گفتم، چقدر من هم دلم می خواست در آغوشم بخوابد. لعنت به تربیت که خیلی از خوشی های مادرانه را حرام می کند. به اینکه بیشتر کشته ها همسن دخترک من بوده اند، چون مادر تیراندار بیست ساله دیوانه مربی کودکستان بوده. به اینکه حالا یک مادرهایی به آنکه کودکشان را صبح فراموش کردند ببوسند و شاید آن آخرین بوسه بود می اندیشم.
به احساس حسرت که با هیچ چیز پاک نمی شود می اندیشم؛ حسرت آخرین بوسه، حسرت بیشتر وقت گذراندن و بازی کردن با کودکان. حسرت تربیت نکردنشان وقتی قرار است مرگ خیلی زود بگیردشان. حسرت مهربان تر بودن با کودکان و بیشتر خنداندنشان. حسرت پدر و مادر بهتری بودن.
اشک هایم را مهار می کنم اما افکارم مهار نمی شوند. یادم می آید چطور همه چیز زندگیم بر اساس پیشرفت و خوشبختی دخترک برنامه ریزی شده. اینکه چطور مرگ یک کودک، آن هم کودک پنج ساله ای که فرصت معصومانه رفتار نکردن را نداشته می تواند والدینش را برای همیشه نابود کند.
از خودم و انتخاب هایم می ترسم. از انتخاب ایالت و شهری که هرگز به آرامی کانکتیکات نیست می ترسم. از همه دیوانه هایی که هر روز در خیابان می بینم و شاید اسلحه ای در جیبشان دارند، می ترسم. از بودن سرنوشت دخترک در دستانم و شاید دستان این دیوانه ها می ترسم. می خواهم زود کودکیش به پایان برسد و سرنوشتش را بچپانم در دستان خودش.

دخترک را که از مدرسه گرفتم، نمی دانم چند بار بوسیدمش. به دخترک قول داده بودم ببرمش برای درخت کریسمسش خرید کنیم. وقتی نشانده بودمش در چرخ خرید مادام می بوییدمش. به دخترک گفتم می خوام بغلت کنم. گفت نه کمرت درد می گیره. همیشه حواسش به کمر ناقصم هست. 
راستی حالا مادری هست که حسرت دوباره شنیدن "نه کمرت درد می گیره" به دلش مانده باشد؟
بر می گردیم خانه و من باز اخبار کانکتیکات را دنبال می کنم. دارم  در تصاویر دنبال مهاجران می گردم. خیالم راحت می شود که شهر کانکتیکات به ظاهر مهاجر ندارد. مهاجرها شانه هایشان به قدر کافی سنگین است. در معادلات زندگیشان گزینه ای برای سوگواری و شانه ای برای گریه هایشان وجود ندارد.



پانوشت: قرار بود اینجا پست شادی بنویسم. پستی که نیمه نوشته بودم و فرصت پست کردنش را پیدا نکرده بودم. می خواستم از دخترک و بابانوئل بنویسم اما اینجا امام زاده من است! گریه هایم مال اینجاست! شرمنده!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.











دانه، درخت بی ریشه، دانه در سایه درخت بی ریشه


وقتی دانه بود، جای دیگری کاشته بودنش. ریشه که زد، نه نور بود، نه آب بود، نه هوا. بی رشد غمگین بود. می خواست رشد کند. او عاشق سبزی درختان توی قصه ها بود. وقتی به سرزمین نور و آب و هوا رسید، رشد کرد و بزرگ شد، حتی بی ریشه هایش. عجیب سرزمینی بود. 

اما بی ریشه؟ مگر درخت بی ریشه می شود؟
بله می شود. همه چیز امکان پذیر است. اما درخت های بی ریشه ای که اختراع جدید در سرزمین آب و نور و هوا بودند، مانند تمام اولین سازه ها، یک معایبی داشتند؛ شکنندگی. یک تلنگر، برای تخریبشان کافی بود.


بعد گفتند درخت های بی ریشه، سالی یک بار بروند دیدن ریشه هایشان. راستی ریشه ها و درخت همدیگر را می شناختند؟ می شناختند اما نمی شناختند. دلش برای ریشه هایش همیشه تنگ می شد؛ اما تفاوت ریشه هایی که در تصورش ساخته بود با ریشه های واقعی، از زمین تا آسمان بود. ریشه هایی که حالا در سرزمین دیگری جور دیگری شکل گرفته بودند. سخنان مشترک مال زمانی بود که درخت دانه بود.
گوش مناسبی نبود برای شنیدن مابقی تمام آن ساقه بلند و افراشته.
کلید این ماجرا همیشه در یک دانه کوچک خلاصه می شد.
.

دانه های درخت بلند، افتادند بر خاک سرزمین آب، نور و هوا.
درخت بی ریشه باید فرو نمی ریخت، پیش از آنکه دانه اش قوی شود. باید فرو نمی ریخت برای دانه. دانه ای که می خواست بی ریشه نباشد. 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






نه

روی تمام بدهکاری های مادرانه ام به دخترک، یکی هم "نه" هایی است که باید می گفتم و نگفتم. 
باید می گفتم وقت خواب است و اجازه حل کردن صفحات بعدی کتاب را ندارد و نگفتم.
باید در برابر خواهش های مکررش برای پیشم خوابیدن، "نه" های قاطعانه ای می گفتم و نگفتم.
باید می گفتم اجازه دیدن کارتون بعدی را ندارد، هرچند هزار شیون سر می داد.
قاطعیتم بیمار است. میان هزار عذاب وجدان ناشناخته راهش را گم می کند. برای هر نه که عقلم به زور از دهانم بیرون می کشد، چهار ستون بدنم تکان می خورد.
هنر "نه" گفتن از آن هنرهایی است که من از آن بهره زیادی نبرده ام.
با وجود آنکه این روزها دارم تمرین می کنم که دنبال مقصر نگردم اما برای هر نه که نمی گویم یاد جامعه ای می افتم که در آن رشد کردم. جامعه ای که در آن می شود با قانون چانه زد، دموکراسی به واقع در فرهنگ جامعه وجود ندارد و من "نه" های زیادی باید می گفتم که  جرات وجود پیدا نکردند.
حالا دخترک چانه می زند، او با تمام قوانین من چانه می زند، در جامعه ای که با قوانین نمی شود چانه زد. تربیت زهوار در رفته من  اینجا دیگر بد جور از مد افتاده است و توی ذوق می زند.

باید بزرگ و بالغ شوم، پیش از آنکه جای تمام نارسی هایم روی دخترک بماند.






اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.