هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

اسکناس پادار نسل دوم




مهد رفتن دخترک، اولین قربانی به هم ریختگی روزهایم بود، مکانمان تغییر کرده بود و رسیدن به مهد دخترک آسان نبود. نظم هر روزه را می خواست؛ کودکی که زود می خوابید و والدینی که او را می رساندند و ... آن روزها مقدور نبود، وقتی یک ماه را در منزل مادرم سپری کردیم. با آنکه اتاق مادرم در اختیارمان بود و با هزار لطف دیگر باز امکانش نبود.

زندگی است دیگر، گاهی فراز و نشیب دارد و زمینش سنگلاخ می شود و نمی شود پاهای کوچک کودک را نیز از تمام سنگ ها مصون نگاه داشت، نمی شود از سنگ ها خواهش کرد که پاهای کوچک بی طاقت کودکان را هدف قرار ندهند، دلشان از جنس خودشان است خب، از سنگ است و لابد مغزشان هم به بی انعطافی خودشان و اصلاً رسالتشان همین است.

هوچهرک بی تاب همکلاسان و مربی هایش بود. مادام در نقش الناز جون بود و لیلا جون و من گاهی پشت به دخترک برای افسردگی نگاهش و دلتنگی هایش اشک می ریختم.

شهریه اردیبهشت را پرداخت کردیم، بی آنکه دخترک یک روز برود. نخستین روز اردیهشت، به مدیر داخلی اعلام کردم که دخترک دیگر نمی رود و جایش شاگرد بگیرند. هیچ از شهریه و مبالغ نسبتاً هنگفتی که برای جشن آخر سال و امثالهم از ما گرفته بودند را پس ندادند و آنچنان برخورد توهین آمیزی نثار من و آقای شیر کردند که مجالی نماند در باب دلتنگی کودکی بگوییم که عشق به مربی هایش در وجودش نهادینه شده بود، که مانده بود در نقش الناز و لیلا، که هر روز هال خانه را مرتب می کرد با کمک لیلا جون و می گفت دارد کلاس را جمع و جور می کند، بعد قرار است باهم بروند پیش الناز جون که با بچه ها در پلی گراند است.

دوماه گذشت و احساسات هوچهر و دلتنگی هایش هیچ تغییر نکرد. شماره مربی ها را ندادند تا دخترک دمی صدایشان را بشنود. با مربی دیگری که پیشتر او نیز در امید فردا بود و شماره اش را داشتم تماس گرفتم و خواهش کردم تا وضعیت هوچهر را برای مربی ها شرح دهد و شماره ای از آنان بگیرد.

اما هر دو مربی امتناع کرده بودند و خود موضوع را به اطلاع مدیر داخلی مهد رسانده بودند! هوچهر آمد و گفت: خب اشکال نداره مادر با گلبرگ جون قرار بذار و دیگر سراغ مربی ها را نگرفت. غمگین تر بودم. تنها صدایم را شنیده بود که به گلبرگ جون می گفتم: آخه هوچهر که دیگه شاگرد مهد نیست که بترسند و بگند مطابق قانون مهد ما شمارمونو به بچه ها نمی تونیم بدیم و من گمان کرده بودم در اتاقش گرم بازی است و صدای من را نمی شنود که در هال کوچکمان سخن می گفتم و پیشتر نیز قول داده بودم که از گلبرگ جون شماره مربی هاتو می گیرم. دلم می خواست، دخترک کمی کودک تر بود و باز هم بهانه می گرفت، اما او نیز چون بی مهری از این دست را تجربه نمی کرد. اندیشیدم که من شانزده ساله بودم و امروز هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که غم آن روزم کوچک شده باشد، یعنی می شود دخترک آنقدر بزرگ شود که دیگر نشناسدشان؟ یعنی می شود؟

تنها با خود تکرار می کردم: کودکان نسبت به تغییر واکنش نشان می دهند اما به سرعت به تغییر خو می گیرند.

دخترک نیز تنها برایشان اسکناس پاداری بود که دیگر خاصیت نقدینگی اش را از دست داده بود، کاغذ باطله بود لابد و من بی صدا فریاد می زدم که باارزش است، که دوستش بدارید، که موقعیت شغلیتان را به خطر بیندازید برای کودکی که عشقش پاک و ناب است، که آیا اینکه سلطان رویاهایش هستید هیچ نمی ارزد؟

مگر من چه خواسته بودم؟

امروز پس از گذشت سه ماه دخترم تنها سراغ همکلاسی هایش را می گیرد و می پرسد آنها مهد قندعسل می روند و این برایم دردش بیشتر است، هرچند آموخته است با دلخوشی های دیگرش دلش را خوش کند؛ با کلاس موسیقی اش و با دوستان دیگرش.

هرگز تصور نمی کردم آن مهد تمیز و منظم با مربی های مهربان و مدیر خوش برخورد، روزی کابوسی باشد و آن روز که پولمان تامین جیبشان نباشد، اینگونه رنگ عوض کنند.

اما همین است دیگر.

باید قبول کرد. زندگی همین است. واقعیت با حقیقت متفاوت است. باید با واقعیت کنار آمد. باید پذیرفتش و از آن درس گرفت.

و شاید نیمه پر لیوانش آن باشد که کودکان نیز بایدغم را بشناسند و اگر به مادران باشد، بسا تا آن روز که نفس می کشند، نگذارند فرزندشان آن را بیازمایند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



اسکناس پادار نسل اول

مدرسه فرزانگان اهواز ابتدا خانواده کوچکی بود. تازه تاسیس بود و ما هشتاد نفر در خانه ای استیجاری و بدون نیمکت و تنها با چند صندلی دسته دار فلزی تحت نظر دبیرانی که درست نمی دانستند مسیر کدام است آموزش می دیدیم؛ دبیرانی که ما را چون نوابغ نگاه می کردند و هرجا نبوغ عجیبی نشان نمی دادیم و وحی به ما نازل نمی شد می گفتند اشتباه آمده ایم. ما بودیم و چند جزوه کپی شده که از دبیرستان تهران رسیده بود دست مدیریت.

اما اینگونه شد که ما و دبیران و مدیر و معاون، در آن مسیر پر سعی و خطا خانواده کوچکی ساختیم.

دوم دبیرستان که بودم کار پدرم به تهران انتقال یافت. ماه اول سال بود. مادرم مدیر دبیرستان بود و همراه دو خواهر کوچکترم زودتر به تهران رفت. من ماندم و پدرم. قرار بود ما هم برویم. زمان دقیقش مشخص نبود. هر روز مدیر می پرسید چرا ثبت نام نکردی و همانا منظورش آن بود که چرا شهریه پرداخت نکرده ای. مادرم می گفت: آموزش استعدادهای درخشان رایگان است و هر سال تنها برای کمک، مبالغ ناچیزی پرداخت می کرد. همکلاسان متمولم یا آنان که والدینشان اعتقادی به رایگان بودن مدرسه نداشتند سوگلی بودند و از تمام توبیخ ها و تنبیه ها مبرا که اسکناس پادار بودند و من و امثال من سکه های مسی بی ارزش.

آن روز یکشنبه، مانند دیگر جلسات، تمام تمرینات جبرم را با اشتیاق حل کرده بودم. به انتظار نشسته بودم تا برای تمریناتی که ابتکاری بودند، وقتی آقای نون پرسید چه کسی حل کرده، دستم را بالا ببرم.

تمرین اول که حل شد، آقای نون گفت نکته اش را بنویسید. کاغذی درآوردم تا نکته را روی کاغذ بنویسم. آقای نون نگاهی به من انداخت و گفت: چرا در دفتر نمی نویسی، گفتم دفترم نامرتب می شود، حجمش را نمی دانم بعداً در دفتر پاکنویس می کنم. گفت در کتابت بنویس، کاغذ گم می شود، گفتم کتابم هم کثیف می شود، کاغذ را گم نمی کنم، اگر احیاناً هم گم شد از دفتر بچه ها می نویسم. گفت: از کلاس برو بیرون! بهت زده نگاه می کردم. گمان می کردم یکی از بهترین های کلاس جبر بودم، خود را مستحق چنین تنبیه تحقیرآمیزی نمی دانستم. به دوستم سین گفت، ببرش دفتر. گریه می کردم، سین هم با بغض نگاهم می کرد و کلمات برای دلداری دادنم بر زبانش جفت و جور نمی شدند.

خانم میم مدیر مدرسه گفت باید تعهد بدهی. گریه می کردم. خودکار در دستانم می لرزید. گفتم، چه باید بنویسم. گفت، بنویس: تعهد می دهم تا آخر این هفته بیشتر در این مدرسه نمانم!

اگر شک داشتم که تمام نمایش برای نوشتن آن چندخط بود، با پایین آمدن آقای نون به یقین بدل شد، وقتی که به خانم میم گفت: حسب الفرمایشتان فرستادمش پایین!

مادرم تهران بود، آنجا نبود تا سر بگذارم بر شانه هایش و بگریم. بگویم یادت هست آن علاقه بی حد و حصرم به آقای نون و درس جبر؟ یادت هست تفریحم رمزگشایی سوالات جبر بود؟ برای هیچ کس جز من نمی ارزند. راستی اینکه فرزانگان تهران مرا پذیرفته هیچ خانم میم را هیجان زده نکرد. یادت هست، هربار که بازیگوشی، مرا به بازی می گرفت، بر من نهیب می زدی که مدرسه تهران مرا نخواهد پذیرفت؟ به یاد نمی آورم کسی آفرینی گفته باشد برای آن نامه پذیرش؛ نه شما نه حتی خانم میم.

کار پدرم انجام شد و آفریدگار بیش از آن در سیاهچال نگاه های تحقیرآمیز خانم میم سرگردانم نگذاشت. روز چهارشنبه آخرین روزی بود که در خانه دومم سپری می کردم.

به دفتر رفتم برای خداحافظی از خانم میم و اعلام آنکه به تعهدی که از من گرفت ـ هرچند به ناحق ـ عمل کرده ام و پیش از پایان زمان مقتضی در حال ترک دبیرستانم.

در حال جابجا کردن تعدادی جزوه بود. دستم را دراز کردم به سمتش و گفتم خانم میم دارم می روم، خداحافظ. بی آنکه نیمرخش تمام رخ شود گفت: "داری می ری؟ به سلامت". حیران نگاهش کردم. آیا گفته بودم امروز چون تمام روزهای دیگر آفتابی است، که هیچ یک از ماهیچه های صورتش ذره ای جابجا نشدند؟ آهسته دستم را انداختم. تا آن روز مادر دومم می دانستمش و تمام توبیخات و تنبیهات و تعهد گرفتن هایش را گذاشته بودم پای تنبیهات مادرانه، عدم درک نسل جدید و امثالهم. اما ناغافل یتیم شدم. از آن هم بدتر..... یتیم بودم و نمی دانستم. گمان کرده بودم آنجا منزلم است و نبود. انتظارم زیاد نبود که اگر مادرم هم نبود، اسکناس پادار هم نبودم، هیچ از عالم کم نمی شد اگر آن آخرین بار او نیز دستش را به سمتم دراز می کرد و بوسه خداحافظی می نشاند بر گونه ام. به گمانم گلویم ورم کرده بود، دلم زخم شده بود، حل مسایل جبر شادمانم نمی کرد و دبیرستان فرزانگان تهران تنها برایم کابوس شوم دیگری. خانه ام را گم کرده بودم، گویی هرگز خانه ای نداشتم، تنها رویایی که دیگر نبود یا کابوسی که من رویا پنداشته بودمش.

نیمرخ بی روح خانم میم و فریاد برو بیرون گوشخراش آقای نون مهر پایان نافرمی بود بر خاطرات آن روزهایم، بر ترک مدرسه ام و آخرین کلاس جبرم.

سال ها از پی یکدیگر گذشتند و آن نیمرخ هرگز کمرنگ نشد. فریاد آقای نون همیشه در گوشم زنگ می زد و کابوس اسکناس پادار همواره مرا می ترساند. دیگر ندیدمشان.

راستی آیا می دانند که زخمی بر دل دخترکی نشاندند که وقتی زن بزرگی هم شد، زخمش هیچ التیام نیافت و چون اشاره ای بنشیند بر زخمش، چون کودکی می گرید؟


اسکناس پادار نسل دوم را در پست بعد بخوانید.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید



در سه سال و هشت ماهگی




هوچهر: مادر یادته بچه بودم بهت می گفتم نانایی؟
من: نه یادم نمی یاد.
هوچهر: منم یادم نمی یاد!

*****************

هوچهر: مادر یادته بچه بودم به هپامیما می گفتم هاپایی؟!

******************

مادر میشه برای عقدم خاله شیما موهامو رنگ کنه؟ آخه خیلی خوب رنگ می کنه!

******************

باز هم آقای شیرِ مرا کش رفته برای خودش. به من می گوید: این داماد منه. برو برای خودت یه داماد دیگه پیدا کن.
می گویم: نمی شه شما یه داماد دیگه برا خودت پیدا کنی؟
جواب می دهد: نه خانم مربیم گفته خوب نیست هی داماد عوض کنیم!
به آقای شیر می گوید: من الان آسا هستم، الان عروسیمونه. زود باش دیر شد دیگه. باید فیلم بردار هم بریم، کیک هم باید دهن هم بذاریم. هنوز هم نی نی نداریم. بعد یه دختر خوشگل از توی دل من درمیاد اسمشم هوچهره! پاشو الان باید باهم برقصیم!
آقای شیر چشم دوخته به صفحه کامپیوتر و سرگرم کار است، می گوید: امروز بارون اومده عروسی به هم خورده! فعلاً هم افسر اومده جریمم کرده، از اینجا نمی تونم تکون بخورم. عروسی فرداست.
هوچهر هم با بغض می گوید: اصلاًً دیگه آسا نمی شم میرم هوچهر میشم!

بعد هم گریه کنان قهر کرد و لباس عروسش را که همانا پیراهن و شال من بود انداخت و رفت! به اینجا که می رسد باید بروم منت کشی هوکم* و خواهش کنم که آسا بماند!


*havak: هووی کوچک



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




قایق امشب به آمریکا می رود، فردا در آسمان دیگری سیر می کند




وقتی وارد اتاق شدم گفت که دارد می رود امریکا و کمدهایش را خالی کرده وتمام اسبابش را هم ریخته بود توی قایق تا با خودش ببرد!

بعد پرسیدم اونوقت اون رختخوابا چین گفت اونم سرسره قایقمه!



پرسیدم مابقی که روی زمین ریخته چی هستند، گفت اونا رو هم جدا کردم که نبرم!

بعد هم سر جای من خوابید و من یکی دو ساعت سرگرم جمع آوری اسباب و اثاثیه و خالی کردن قایق مذکور بودم ـ همان اسبابی که قرار بود به آمریکا برسند و فردا فراموش می شدند ـ تا بتوانم دخترک را برگردانم سرجایش و رختخوابم را پس بگیرم!




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



شرح حال

نام بیمار: سیفون

نام پزشک معالج: دکتر شیر

وضعیت: بیهوش!


جناب آقای دکتر شیر

با سلام به استحضار می رساند، وضعیت سیفونی که تمام عصر جمعه خود را برای درمانش و جراحیش صرف نمودید، از وضعیت چکه های قطره قطره به شکل زیر درآمده است:

به محض اینکه شیر کنارش را باز می کنیم تا به هوش بیاید، به مایع حیاتش که متصل می گردد، از تمام درزها و سوراخ هایش آب به بیرون فواره می زند و نخ بینوایش را که می کشیم، با تشنج و تکان های شدید، آب های داخل شکمش را به بیرون خالی می کند و تمام بخش را خیس می کند. بعد هم که ظاهراً دیگر سیستمش اتوماتیک شده، بدون کشیدن نخش (دقیقاً وقت گرفتم) هر چهل و پنج ثانیه یک بار باز با تشنج و رعشه، آب هایش را خالی می کند (باز هم تاکید می کنم بدون اینکه به نخش دست بزنیم هر چهل و پنج ثانیه یک بار شکمش خالی می شود) و این وضعیت ادامه دارد تا مایه حیاتش را قطع کنیم. پزشک کشیک می گوید این تشنج ها کمی هم شباهت به عطسه دارد و شاید به خاطر دستکاری دل و روده اش حساسیت هم پیدا کرده یا آنکه آچار شما در شکمش جامانده و عجالتاً آنتی هیستامین تجویز کرده و بتامتازون هم که کورتون است و بر هر درد بی درمان دوا. مورفین هم داده ایم تا بیهوش باشد و فعلاً گندش در نیاید تا شما تشریف بیاورید و با دستان شفابخشتان مرهمی بگذارید بر زخمش.

به خانواده بیمار هم گفته ایم که عمل رضایتبخش بوده و فعلاً بیمار خواب است و پزشک معالجش باید ویزیتش کند.

ارادتمند شما هدنرس بخش

ننه قدقد


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.